Part32 !ناراحت نشو

1.1K 135 44
                                    

نگاه اون آشغالا به وسط پام بود و این حالمو بد میکرد. نمیخواستم این شرایط رو...
الان مثل یک خرگوش تو دستای گرگم بودم...

🔞شروع صحنه های🔞

دستِ راست تهیونگ از رو شورت روی دیکم مالیده شد.
چشمامو از هیجان و خجالت بستم.
همونجور که داشت جلوی اون دوتا آدم باهام ور میرفت باهاشون راجع به چیزای خیلی نرمال و عادی و کار و درس صحبت میکرد.
اون یکی دستشو زیره تاپم برد و با نوک سینه سمت چپم بازی کرد. دیگه نتونستم جلوی ناله هامو بگیرم.
+عاههه عاه عاییی
_هیشش صداتو دارن میشنون کنترل کن خودتو.

لبمو به دندون گرفتم تا صدام در نیاد...
₩ کیم تهیونگ؛ اسباب بازی جدیدت چرا پسره؟
_برام جنسیت تو این چیزا فرقی نمیکنه؛ بیشتر مطیع بودنه طرف برام مهمه!

اشکم ناخواسته از گوشه چشمِ سمت چپم سرازیر شد.
من فقط یه اسباب بازی ام...
آره ؛ چرا پس الکی همش به خودم امیدِ مسخره میدم؟
یونگی به خودت بیا این‌مرد فقط میخواد سرگرم بشه.
£انگار توله ات حالش اوکی نیس.

ورنون با ابروهاش به من اشاره کرد.
تهیونگ اخمش غلیط تر شد و دست چپشو از زیر تاپم بیرون کشید و چونمو گرفت و سرمو سمت خودش برگردوند. آروم جوریکه فقط من بشنوم زمزمه کرد:
_ چیشده یونگی نفست تنگه؟
+نه
_پس چیشده هوم؟ ددی نگرانته بگو چیشده.
+خوبم هیچی نیست.

نمیتونستم بهش بگم...
میگفتم چی؟ که عاشقشم؟؟؟ که من جوره دیگه ای این رابطه رو میبینم؟؟؟ اگه یه درصد میفهمید منو کامل دور مینداخت بدون هیچ درنگی.
نباید چیزی بگم!
_پس چرا اشکت در اومده؟
+دُمه اذیتم میکنه!
من تو دروغ گفتن درباره احساساتم استاد شده بودم.

بدون درنگی جلوی اون دونفر همونجور که پاهام به دسته های چوب تکیه داده بودم ؛ شورتمو پایین کشید.
جوریکه فقط دُمهپلاگ تو دید بود و دم و دستگاهم  تو دیدشون نبود.
£شعت چه سفیده!
_چشمت دنباله توله ی بقیه اس؟
£کنجکاوم بدون زیره اون ماسک این توله چه شکلیه.

دستامو بخاطر ترس و خجالت مشت کرده بودم و سرمو پایین انداختم.
_چیزی نیست زود تموم میشه هیشش.
آروم پلاگ رو توی سوراخم چرخوند.
+عاههه.
_هیششش.
+ددی جلوی اینا نه، نمیخوام. عاه.

محکمتر تو کونم همون پلاگ دم مانند رو فشار داد و باهاش همونجور که توم بود آروم عقب جلوش میکرد بدون اینکه درش بیاره.
_باید منتظر باشی پس.
+چشم ددی.

دست از ور رفتن با اون پلاگ که تو سوراخم مونده بود برداشت و شورتمو بالا کشید.

🔞پایان صحنه های🔞

نمیدونم چقدر گذشت، یک ساعت شایدم بیشتر ولی اون دوتا مهمونِ ناخونده بالاخره راهشونو کشیدن و رفتن.
بعد رفتنشون تهیونگ منو پایین گذاشت و بهم یه جوراای گوشزد کرد که چهار دست و پا بمونم و حق ندارم به خودم دست بزنم.
حدودای نیم ساعت تو اون حالت مونده بودم که حس درد تو ریه ام حس کردم. اینجوری تا حالا نشده بودم. شده بودم ولی مال وقتی بود که خیلی بچه بودم...
خیلی وقت بود این درد رو یادم رفته بود. از درد نمیتونستم تو اون حالت بمونم.
عرق های درشت روی پیشونیم نقش بسته بود. ماسک و کلاه گیس و تل کوفتی رو از خودم جدا کردم و رو زمین انداختم. نمیتونستم اینجوری تحمل کنم.
اسپری ام... دستِ تهیونگه شعت.
چرا اینجوری شدم من که حتی فشاری بهم وارد نشده بود.
نباید چیزیم بشه... نه اینجا...
با دیدن یک جفت کفش جلوم متوجه اومدنه تهیونگ شدم. صداش از عصبانیت و گله پر بود:
_ به چه حقی اونا رو درآوردی.

انتخابِ اشتباه! فصل اول (تکمیل شده)Onde histórias criam vida. Descubra agora