Part39 روحِ من

956 129 75
                                    

داشتم از فضای روبه روم لذت میبردم که خیسی روی گونه هاش توجهمو جلب کرد.
یونگی داشت گریه میکرد؟!

سریع اون چشمبند مسخره رو از چشماش درآوردم و با دوتا دستام صورتشو قاب گرفتم.
آره اون واقعا داشت گریه میکرد. اما چرا؟ من که زیاد بهش سخت نگرفته بودم...
_یونگی چیشده هان؟

صدای خس خس ریه اش به گوشم رسید. لعنتی چرا اینجوری داره نفس میکشه؟! گگ رو از دهنش باز کردم و به یه گوشه انداختم. انگار که تازه راه تنفسش باز شده باشه تند تند شروع به سرفه کردن کردن.
ویبراتور هارو از روی سینش کندم و دستبندشو همزمان از دستاش واکردم و رو مبل نشوندمش.
موهاشو با دست راستم سر بالا زدم تا کامل صورتشو بتونم ببینم.
_چه مرگت شد هان؟

واقعا از این وضعیت کلافه بودم که هربار تقی به توقی میخورد حالش بد میشد.
یه بدن چرا باید انقدر ضعیف باشه. کلافه تر از اون بخاطره نگرانی این وضعیتش بودم.
از سرجام پاشدم و رو تخت نشستم و دستامو به پاهام تکیه دادم و بهش نگاه کردم.
انگار که از وضعیت پیش اومده خیلی ناامید بود. حتی جلوی سرفه کردنشو گرفته بود تا لذتِ منو از بین نبره... واقعا یونگی یه احمق به تمام معنا بود.
_یونگی

فقط با نگاه کردن به من اکتفا کرد تا بقیه حرفمو بزنم.
_سریع از جلو چشمام گمشو لباستو عوض کن زود.

بدون اینکه حرفی بزنه پاشد و اتاق خارج شد.
واقعا داشتم زیادی ازش میخواستم.
نمیتونستم اجازه بدم انقدر راحت صدمه ببینه ؛ قشنگ معلوم بود داشت درد میکشید ولی اصلا دم نمیزد آخر سر هم بدنش واکنش نشون داد نه خودش.
چرا باید عاشق این آدم باشم؟!

********

(از زبان جین)

حدود یک هفته هستش که دارم توی رستوران بابام‌کار میکنم؛ چرا انقدر زندگی برای تخمیه خدااااا.
الان باید توی خواب نازم باشم ولی بخاطره مشتری های زیاده بابا حتی نمیتونم پلک رو هم بزارم.
وارده رستوران شدم و بلند سلام کردم
=آپااااا تموم شد سفارشا رو دادم.

باکسِ فلزی رو که باهاش سفارشای مشتری رو حمل میکردم رو روی میز پیشخوان گذاشتم ؛ خواستم راه اومده رو برگردم که با صدای بابا به خودم اومدم.
... یه سفارش دیگه مونده اینم ببر جینا
=آپاااا فردا مدرسه دارم نمیتونم کههههه.
... بچه ی بی حیا این همه وسیله میخوای برات میگیرم حالا داری صداتو واسه بابات بالا میبری؟
=پوف تسلیم بابا؛ سفارشا چیه و کجا ببرم.
... حالا شدی پسره خوب؛ دوتا رامن لوبیا با یه دونه کیمچی، مشتریش ثروتمنده انگار لوکیشنش ماله بالاشهره؛ تا میتونی ازش انعام بالابگیر چاپلوسی کن.

دهن باز داشتم به رفتار بابا نگاه میکردم ؛ فرقی با آقای خرچنگ تو رستوران خرچنگ نداشت منم نقش اون باب اسفنجی کله پوک رو داشتم.
=باشه اپا دارم‌میرمممم.

انتخابِ اشتباه! فصل اول (تکمیل شده)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang