Part 01🥀

16.4K 944 244
                                    

[زمان آینده/ ۳ فوریه/ نیمه شب] 

هوا سرد بود اما نه اونقدر که بشه دلیل لرزش بدنش رو گردن هوا بندازه. شاید از آخرین باری که یک وعده‌ی غذایی گرم خورده بود زمان زیادی می‌گذشت یا شاید به خاطر اشک‌های روی گونه‌اش بود یا حتی ممکنه چاقوی توی دستش که به قصد فرو رفتن توی صورت پسر روی زمین بالا اومده بود، زیادی سنگینی می‌کرد.

-چرا کشتیش؟

حساب اینکه چندبار این سوال رو پرسیده بود و جوابی نشنیده بود از دستش در رفته بود. تو این لحظه از تاریک‌ترین وقت شب هیچ تسلطی نداشت. نه می‌تونست پسر بزرگ‌تر رو مجبور به حرف زدن کنه نه می‌تونست کاری کنه صداش نلرزه. آروم ناله کرد:«دروغ بگو… دروغ بگو قول می‌دم باور کنم.»

با نگاه خیره و پر از پوچی پسر که به چشم‌هاش می‌خورد بغضش قدرتمندتر می‌شد. اشک‌هاش گونه‌‌اش رو ترک کردن و خودشون رو به صورت بی‌حس پسری رسوندن که روی سینه‌اش نشسته بود تا گلوش رو ببره. چرا حرف نمی‌زد؟ چرا از مردن نمی‌ترسید؟ چرا از اینکه جونگ‌کوک رو برای همیشه از دست داده بود متاسف نبود؟

-دروغ بگو کثافت!!!!!!!!!

پسر کوچیک‌تر که آخرین ذرات صبر و امید به همراه اشک‌هاش از وجودش بیرون رفته بودن نعره زد و خنجر توی دستش رو با تمام قدرت پایین برد. با هربار که خنجرش رو پایین و بالا می‌آورد تا ضربه بزنه فریادهای گوش خراشی می‌کشید.

خنجر دوباره و دوباره و دوباره فرود اومد تا اینکه بالاخره خسته شد، نه از خنجر زدن بلکه از بختی که مجبورش کرده بود اینجا باشه. جونگ‌کوک خودش رو روی زمین انداخت و به نقطه نامعلومی خیره شد. بوی خون توی سرش پیچیده بود. بوی خون تهیونگِش.

[زمان حال/ ۱۹جولای/ ساعت یک بعد از ظهر] 

نور خورشید با ذرات درخشانش که آروم و با حوصله توی هوا می‌رقصیدن، حبابی نامرئی اما رویایی برای دختر ساخته بودن. نه تنها صدای آدم‌های توی کافه رو نمی‌شنید بلکه حس می‌کرد زمان هم با ملاحظه‌تر شده و داره آروم می‌گذره.

‎چشمای براقش خیلی وقت بود که از پسر روبه‌روش رد شده بود و بی‌اختیار افسار نگاهش رو به پسر گارسونی داده بود که طرف دیگه‌ی کافه مشغول بردن سفارش‌ها برای مشتری‌ها بود.

‎پسر جالبی به نظر می‌اومد، از اون‌هایی که آدم‌های دورشون رو نمی‌بینن و براشون هم مهم نیست صدتا گوسفند توی اتاقه یا آدم.

دختر با موهای قهوه‌ای بلندش و دست‌های حلقه شده دور فنجون قهوه‌اش ناخواسته به حرف‌های پسری که روبه‌روش نشسته و سعی داره از تمام شانسش برای شروع دوباره‌ی رابطشون استفاده کنه، توجه نمیکنه. در واقع انگار اون حرف می‌زد تا به گوش دختر نرسه چون چند صدمیلیون مایل از هم فاصله داشتن یا حتی بیشتر.

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now