Chapter 47
[زمان حال/ ۶ ژانویه/ ۱۰ صبح]
لبهای پسر بزرگتر کنار گوشش قرار گرفت. صدا آروم و ملایم توی گوشهاش طنین انداخت و باعث شد پلکهاش تکون بخوره.
-بیدار شو!
بغل گرم تهیونگ بود که اول صبحی روش خیمه زده بود. جونگکوک صورتش رو بیشتر توی بالشت فرو کرد و با صدای دو رگه شدهای گفت:«چرا؟»
پسر بزرگتر که عطر تنش رو نفس میکشید، قبل از بوسه زدن به گوشش، صادقانه جواب داد:«چون دلم برات تنگ شده توله خرگوشم…»
لبخند بیاراده روی صورت خواب آلود پسر کوچیکتر نشست. لبهای گرم ته روی سطح پوست حرکت کرد و آروم به سمت گردن کوک رفت درحالی که مقصد سفیدی زیر گلوش بود.فشار تیغ بُرنده رو که ثانیه به ثانیه بیشتر میشد، روی گلوش حس کرد. قاتلش میخواست ببینه این آدمیزاد تا کجا میتونه تحمل کنه و به التماس نیفته؟ دلیل این اعمال کثافطبارِ دور از انسانیتش، شکستن غرور این زندانی پرو بود تا نشون بده همه در برابر طناب دار بافته شده به دست مرگ، اختیار از دست میدیم و پوشک لازم میشیم. سالی بود که میخواست به رئیس جئون زیر دستش نشون بده به وقت مرگ بوی ترسش قبل از بدن فاسد شدهاش بلند میشه و طبقهی اجتماعیای که توش به دنیا اومده به دادش نمیرسه.
وحشت مستولی شده و خواب شیرین با کابوس گلاویز شد و بوی مواد ضدعفونی کننده توی بینیش پیچید و خون کش اومدهی خودش روی زمین رو دید و نفسش گرفت و ناگهان از خواب پرید.
با چشمهای مضطربش روی سقف نا آشنا دنبال چیزی گشت که نمیدونست چیه! عرق کرده بود و نفس نفس میزد.
-هی؟ به هوش اومدی؟
دکتر درمونگاه بود که بالا سر جونگکوک رسید. پسر که حالا فهمیده بود نمرده خواست بشینه که درد بدی توی شکمش پیچید.
-نباید بلند شی بچه.
پسر خواست بپرسه کسی نیومده ملاقاتش که صورت نیمه آشنایی روبروی تختش پیدا کرد. مرد درشت هیکلی تو لباس زندانی که گوشهی چشمش کبود شده بود و دستش باند پیچی.
-مگه نباید الان بیمارستان باشم؟
پسر که به سختی روی تخت نشست، از دکتر حاضر پرسید.
-تو ۶ ماه گذشته دوتا زندانی بیخودی خودشون رو زخمی کردن که منتقل بشن به بیمارستان و بعدهم فرار کردن، واسه همین قوانین زندان رو برای فرستادن زندانیها به بیمارستان سختگیرانهتر کردن و زخمهای تو هم اونقدر جدی نبود که من از پسش بر نیام.
پسر خواست آب تلخ شدهی دهنش رو قورت بده که گلوش تیر کشید. بیاراده دستش بالا اومد و باند پیچیده شده دور گردنش رو لمس کرد و فهمید اوضاع از چه قراره.
با رفتن دکتر، نگاهش تیز بالا اومد و روی مرد نشست. طوری نگاهش میکرد انگار پلک زدن بلد نیست. ۲۰۰ کیلویی میشد، البته اگر موهاش رو کوتاه میکرد فقط ۱۹۰ کیلو ازش میموند.
-واسه چی نجاتم دادی؟
این همون مردی بود که تو روزهای گذشته، دور از کوک میشست و بهش زل میزد. پسر فکر میکرد هر لحظه ممکنه بیاد جلو و ازش بخواد اجازه بده انگشتهای پاش رو لیس بزنه ولی مرد فقط به نگاه کردنش ادامه داد تا اینکه خواست از پلههای کتابخونه پایین بره که متوجه شد سوژهاش به همراه دوست جدیدش،سالی، هنوز از کتابخونه بیرون نیومدن. پس برگشت و صداهایی شبیه به درگیری شنید. نگهبانی که بیاستفاده یه گوشه ایستاده بود رو پس زد و به سمت مهلکه هجوم برد. با آرنجش گلوی سالی رو گرفت و مجبورش کرد فعلا بیخیال فرو کردن چاقوش تو گلوی جونگکوک بشه. البته قاتل استخدامی برعکس جثهی کوچیکش زیادی بد قلق و فرز بود. بدون وقفه دوتا مشت به صورت قهرمان سنگین وزن زد و مجبورش کرد رهاش کنه. موقع درگیری این دوتا بود که کوک بیهوش شد و دیگه چیزی به خاطر نیاورد.
-با توام! حرف زدن بلد نیستی؟
مرد با صدای کلفتش جواب داد:«رئیس ازم خواسته هوات رو داشته باشم.»
-رئیس کدوم خریه؟
جونگکوک پرسید. رویاروییش با مرگ اون رو کله شقتر و بیکلهتر کرده بود. اگر قرار بود بمیره دیگه چه فرقی داشت به چند نفری انگشت وسطش رو نشون بده یا نه!
-آدمهای این زندان فقط یه رئیس دارن اونهم کاووتاست.
-چرا کاووتا باید بخواد ازم محافظت کنه؟
جونگکوک ناگهان تیر خورد. سوالش که توی فضا بلند شد، نتیجهگیریای پشت بندش به قلبش پیچید. عرق سرد روی پیشونیش نشست و توی خودش جمع شد.
حمایت کاووتا ازش فقط به یه علت میتونست اتفاق بیفته و اونهم تهیونگ بود. پسر چشمهاش رو محکم بهم فشار داد. حس کرد زندگی پسر بزرگتر رو به کل نابود کرده. درسته ته قبلا هم احساس خوشبختی نمیکرد، البته جز اون دفعه که هر دو روی پلههای پلوتون نشسته بودن و کوک ضمن نگاه کردن به آتیش دری وری میگفت و تهیونگ به نیم رخش خیره شده بود و بعد کاملا بیربط به موضوع طوری که انگار خودش هم انتظارش رو نداشت گفت که عاشق این لحظهست. بعد که جونگکوک لبخند خرگوشیای زد، عاشقتر هم شد ولی همهی اون لحظات خاکستر شده بود و اگر قبلا هرازگاهی زندگی از کنارش رد میشد الان حتی دیگه از کنارش هم رد نمیشه و پسری که عاشقشه با کاووتا توی تاریکی تنها مونده.
داخل تخت فرو رفت. انگار که داشت ذوب میشد. باید تهیونگ رو بهتر از خودش ناامید میکرد. باید همون روز توی دادگاه یه مشت زیر چشمش میزد و دیالوگی رو استفاده میکرد که تهیونگ باور کنه ازش متنفره یا اینکه ازش میخواست فراموشش کنه و بهش قول میداد فراموش کردنش اونقدرها هم هلناک نیست.
-من و سالی عوضی هم سلولیایم. بالاخره گیرم میاره.
مرد دست به سینه شد و جواب داد:«امشب که تو بهداری هستی، در مورد فردا شب و شبهای بعدی هم باید یه کاری بکنیم.»
جونگکوک با بدبختیای که روی صورتش سایه انداخته بود، خودش رو بالا کشید تا تکه بده. پیش خودش فکر کرد پدربزرگش هر کاری میخواست بکنه باید دست میجونبوند چون هرکی که میخواد بکشتش دوباره سراغش میاد.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...