Part 06🥀

3.2K 434 32
                                    

[زمان گذشته/ ساعت ۱۱ پیش از ظهر]

در آسانسور باز شد. مرد با روپوش پزشکیش و کفش‌های مشکی زیادی براقش به داخل آزمایشگاهی که هر کسی اجازه ورود بهش رو نداشت، قدم برداشت.
آزمایشگاهی با در و دیوار سفید و کارکنانی که همگی جلوی تلویزیون چسبیده شده به دیوار ایستاده بودند و به سخنرانی سرپرست تحقیقاتشون گوش میکردند.
مرد توی تلویزیون که گویا در سمیناری حضور داشت از تحقیقات جدیدش حرف میزد اون هم به شکلی که گویا امکان هیچ خطایی وجود نداره درحالی که داره.
“این تحقیقاتی که من اسمش رو گذاشتم استخراج روح، میتونه یک فرد دیوانه‌ی پرخاشگر رو به فردی مطیع و بی‌آزار تبدیل کنه.
ممکنه کمی گیج کننده باشه ولی هر بخش از مغز کار مستقل و خاص خودش رو انجام میده و بخش‌های مختلف از طریق خطوط نورونی بهم وصل میشن. حالا ما میتونیم با قطع و وصل کردن این خطوط از ورود افکار دیوانه‌وار جلوگیری کنیم فقط کافیه ارتباط بین دستگاه لیمبیک و لوب پیشانی رو قطع کنیم. از این طریق ما میتونیم یکی از بزرگترین بحران‌های پزشکی رو برطرف کنیم. بحران افراد دیوانه.”
کارکنان ایستاده در مقابل تلویزیون هم‌زمان با حضار درون سمینار شروع به دست زدن کردند و به طرف مرد برگشتن. جملات و لبخندهای تحسین آمیزشون رو به چشمهای رئیسشون که از سخنرانی برمیگشت حواله کردند.
-سخنرانیتون عالی بود دکتر جئون.
مرد لبخند توأم با غروری زد و رو به شاگردها و کارکنانش گفت:«از همگی ممنونم. همونطور که میدونید مرحله‌ی آزمایش حیوانی این تحقیقاتمون تموم شده و وارد فاز آزمایشات انسانی میشیم.
این سخنرانی‌ها و مقاله‌ها و سروصداها هیچ ارزشی نداره اگر نتونیم به نتیجه برسیم. پس با تمام توانتون روی این پروژه تمرکز کنید. آینده‌ی میلیون‌ها بیمار روانی در دستان ماست.»
شایدهم شهرت خانوادگی. مرد درحالی جملاتش رو تموم کرد که به بقیه اشاره کرد برگردن سرکارشون. منشیش خودش رو به مرد رسوند و بهش یادآور شد همه چیز در اتاق عمل آماده‌ست.
بعد از پوشیدن لباس‌های مخصوص به اتاق عمل رفت. اتاق آبی رنگی که پرستارها مشغول انجام کارهای پیش از عمل بودند و مردی ترسیده که به صندلی چوبی‌ای بسته شده بود. نه با طناب و از روی عناد بلکه با دستبندهای مخصوص و از روی خیرخواهی ظاهری.
دکتر که با وجود ماسک روی صورتش هم میشد غرورش رو دید به مرد روی صندلی نزدیک شد. چشم‌های براق و ترسیده‌ی مرد روش نشست. هر دو برای مدتی به هم خیره شدند و به سرنوشت‌های متفاوتشون چشم دوخته بودند.
-پروندتون رو خوندم. خیلی شجاعید که داوطلب شدید.
مرد که به طور واضح میلرزید زبون باز کرد و طوری کلمات رو گفت که چیز‌‌ی به اسم ترس توی صداش معلوم نبود:«من شجاع نیستم و فقط به ته خط رسیدم. داوطلب هم نیستم و این آدم‌های شما بودن که اول منو پیدا کردند.»
-آدم‌های به ته خط رسیده‌ی زیادی رو دیدم که اندازه شما شجاع نبودند. به هرحال شما فرم رضایت رو امضا کردید و به خواست خودتون اینجایید. میتونید بعد از دوره‌ی حضورتون در اینجا با پولی که گیرتون میاد زندگی نسبتا خوبی داشته باشید البته اگر زنده بمونید.
دکتر موجود در اتاق طوری کلمات رو به صورت مرد بیچاره کوبید که انگار جونش هیچ ارزشی نداره وَ واقعا برای دکتری که از ابتدا هم به قسم بقراطش پایبند نبود ارزش جون چندتا بیچاره‌ی بی‌پول مثل اون از سردرد خودش کمتر بود.
دوتا از پرستارها سر مرد رو هم مثل دست‌ها و پاهاش به صندلی چوبی‌ای که گویا برای شکنجه توی قرن ۱۷ طراحی شده بود ،بستند. مرد بریده بریده نفس میکشید. عرق سردش از پیشونیش سُر میخورد و توی این لحظه اگر اشک میریخت خوش شانس بود چون کسی متوجهش نمیشد.
-خیل خب، آزمایش انسانی رو شروع میکنیم.
همه باهم گفتن:« بله دکتر جئون.»
-دستگاه شوک درمانی رو بهش وصل کنید. شوک‌های کوچیکی بهش بزنید تا مغزش درحالت جنون قرار بگیره.
دکتر همونطور که به صفحه نمایش نوار مغزی خیره شده بود دستور میداد. مراحل رو جهت روشن سازی افرادش برای بار هزارم توضیح داد:«بیمار سابقه‌ی بستر‌ی توی بیمارستان روانی رو داره. بیماریش ارثیه. بیماری ارثی بهترین نمونه برای آزمایشه چون انگار میشه بیماری رو با فشار یه دکمه به فرد برگردوند. البته نه یه دکمه‌ی واقعی.»
مرد شوخی بی‌مزه‌ای کرد و بقیه خندیدند. اما مرد بسته شده به صندلی که از گوشه‌ی چشم نوار مغزیش رو میدید و دستگاه شوک درمانی بهش وصل میشد، شرایط خندیدن رو نداشت فقط شرایط زجر کشیدنش مهیا بود.
-شوک بزنید.
مرد ترسیده با شنیدن این حرف بی‌اراده دست و پا زد اما خیلی وقت اینکارو نداشت چون شوک کوچیک وعده داده شده به مغزش وصل شد و اون با درد وحشناکی که توی سرش پیچید، فریاد زد.
میخواست نفس بیچاره‌ای به بیرون بده که برای اون هم وقت نداشت و شوک بعدی و بعدی سراغش اومدند. با هربار وصل و قطع شدن شوک به سرش حس میکرد صاعقه‌ای به مخش میزنه و قسمت‌هایی که ازش عبور کرده رو میسوزونه. چشماش میسوخت. بدنش میلرزید و اشک‌هاش به پایین میریختن ولی حتی جای رد اشک‌هاش هم میسوخت.
دکتر که انتظار داشت با توجه به ارثی بودن بیماری، مرد به یکباره دیوانگیش رو پس بگیره، با حرص گفت:«قدرت شوک رو ببر بالا و دوباره بزن.»
مرد بسته شده که هنوز با درد فعلیش کنار نیومده بود خواست التماسی بکنه که شوک بزرگتری بهش وارد شد طوری که دردش بیشتر از ظرفیت تحملش بود و بیهوش شد .
اسمش شکست بود اون هم توی اولین قدم آزمایشات. دکتر نفسش رو بیرون داد و گفت:«باید به دادن شوک‌های کوچیک در طول روز ادامه بدیم. به نگهبان‌ها بگین توی سلولش بهش سخت بگیرن تا زودتر به دیوانه‌ای که میخوایم باشه، برسیم.» اینکه یه آدم رو دیوونه کنن بعد دوباره درمانش کنن ایده‌ی بی‌نقصی نبود ولی تنها ایده‌ای بود که به ذهن دکتر جئون برای بالا بردن شهرت خانوادگیش، میرسید.
مرد کم حوصله اتاق عمل رو به مقصد اتاقش ترک کرد. با باز شدن در اتاقش پسر بچه‌ای با سرعت خودش رو بهش رسوند و پرید بغلش.
-بابا… بابا… اومدی.
پسر بچه با خوشحالی کلمات رو می‌گفت. مرد که اتفاق چند لحظه پیش رو به دست فراموشی سپرده بود، متقابلا پسرش رو سفت بغل کرد.
-چرا چند روز نیومدی خونه بابا جون؟
پسر که سنش از چهار تجاوز نمیکرد به سختی و با زبون شیرین خودش کلمات رو گفت.
-بابا سرش خیلی شلوغ بود ولی قول میدم فردا بیام بریم پارک خوبه؟
پسر با لبخند پهنی سرتکون داد و رفت گوشه‌ی اتاق تا با اسکلت کنار دیوار حرف بزنه و ازش بخواد دست از مردن برداره و بیاد باهم دوست بشن.
نگاه مرد روی زن ایستاده کنار صندلی اومد. زن جوان با صورت معصوم اما نگرانش همونطور که کیف مهد پسرش رو به دست داشت به چشمهای سرد مرد خیره شده بود.
-اینجا چیکار میکنی؟
-اون موقع که سرت با معشوقت گرم بود پسرمون بهونت رو میگرفت.
مرد با قدمهای آروم به زن نزدیک شد. سردی نگاهشون به جونشون هم نفوذ کرده بود. خیلی وقت بود چیز‌ی که بینشون بود اسمش “رابطه‌ی زن و شوهری” نبود. اونها فقط والدین پسرشون بودن .
-سخنرانیت رو دیدم. مفرح بود کمی هم خنده‌دار. مخصوصا اونجایی که گفتی هدف این تحقیقات نجات جون انسان‌هاست.
با چشم‌های ریز شده به زن روبه‌روش خیره شد. میتونست همین الان هرچیز خراب شده‌ی بینشون رو درست کنه یا اینکه میتونست همه چیز رو خراب‌تر کنه و اون راه دوم رو انتخاب کرد.
-از زنی به تحصیلات تو، که کمترین افتخارش هیئت رئیسه‌ی دانشگاهه، انتظار میره اهمیت این تحقیقات رو درک کنه ولی از اونجایی که توی یه خانواده‌ای بزرگ شدی که شرافت کوفتیشون رو به هر چیز‌ی ترجیح میدن دقیقا انتظار دارم همینقدر نفهم و آزاردهنده باشی.
زن عصبی نفسش رو بیرون داد و با صدای کنترل شده‌ای جواب داد:«منم با شناختی که از تو و خانواده‌ات دارم انتظار دارم درست مثل الان از جون آدم‌ها برای شهرت خانوادگیت استفاده کنی. تو داری همه‌ی مرزهای اخلاقی و حرفه‌ایت رو رد میکنی و اصلا هم برات مهم نیست که به چه آشغالی تبدیل شدی .»
زن عصبی، نگران و متشوش میلرزید. از وقتی فهمیده بود خانواده‌ی بزرگ جئون پشت نقاب درستکارشون کارهای غیر انسانی میکنن به خودش لرزید نه برای خودش که برای پسر کوچیک بی‌گناهش که قرار بود توی آینده هم‌گناه اونها بشه.
-ما کار خلاف قانون نمیکنیم. اون‌ها یه تیکه آشغال به درد نخورن که با رضایت خودشون داوطلب میشن.
-یه سری آدم بیچاره رو میارید و در ازای پول هر آزمایشی که میخواین روشون انجام میدیدن و خودتون رو پشت فرم رضایت داوطلب مخفی میکنید؟؟ اگر خلاف نیست پس چرا دور از چشم مردم انجامش میدین؟ اوه انگار یکی اینجا کارش صد درصد قانونی نیست.
مرد نیشخندی زد و گفت:« داری تهدیدم میکنی؟ به پشتوانه‌ی کدوم خانواده‌ات داری اینکارو میکنی؟ همونایی که ورشکست شدن و تمام مراکز آموزشیشون بسته شده؟» 
زن اشک‌های حلقه زده توی چشماش رو به بیرون هدایت کرد بلکه سبک بشه. از ته مونده‌ی تاثیرش روی مردی که یک روز عاشقش بود استفاده کرد و آروم دستش رو گرفت.
-بذار پسرمون رو با خودم ببرم. تو که نمیخوای اون مثل شماها بزرگ بشه مگه نه؟
چشم‌های مرد تغییر سایز دادن. با خشونت مچ دست زن رو گرفت و سمت خودش کشید. حالا فاصله‌شون از هم دورتر از هر وقت دیگه‌ای بود فقط صورت‌هاشون تو چند سانتی هم بودن.
-اون پسر منه وَ هر موقع که وقتش رسید باید جایی که من هستم وایسه همونطور که پدر و پدر و پدرم وایسادن. اره حق باتوعه ما هرکاری میکنیم تا خانواده‌مون بالا و بالاتر بره و خبر بد اینکه هرکسی که تاحالا جلومون وایساد، مُرد .
دست زن رو رها کرد و به پسرش که سخت مشغول مذاکره با اسکلت بود، نگاه کرد. دوباره نگاهش رو به زن داد. میتونست در اعماق چشم‌های تیله‌ای روبه‌روش حرف‌هاش رو ببینه که اثر کرده بود.
مرد کلاه آبی اتاق عملش رو در آورد و با خونسردی گفت:«حالا برگرد خونه و سعی کن مادر خوبی برای جونگ‌کوک بمونی چون میتونم همینم ازت بگیرم.»
-جونگ‌کوک عزیزم، دیگه باید بریم.
زن ناچار بعد از پاک کردن اشک‌هاش زمزمه کرد .
-بابا فردا میای دیگه؟
مرد به صورت معصوم پسرش لبخند زد و با مهربونی سر تکون داد. وَ اما آخرین نگاه نگران تنها مادر اتاق به تنها عوضی داخل اتاق.

GOD IN DISGUISE | VkookWo Geschichten leben. Entdecke jetzt