Part 41🥀

950 97 13
                                    


Chapter 41

[زمان گذشته]

به دیوار آجری تکه کرده بود. زندگیش دشوار شده بود. سقف سلولش ارتفاع نداشت و همه‌‌ی اکسیژن‌های هوا رفته بودن هوا خوری. توی این موقعیت‌هاست که بقیه از آدم می‌خوان نیمه‌ی پر لیوان رو نگاه کنیم ولی نمیشه به دریایی که توی کویر نیست نگاه کرد.
حس می‌کرد نقشه‌ی راهی رو طی می‌کنه که قبلا یکی طرح ریزیش کرده یا بدتر، زندگی رو زندگی می‌کنه که قبلا زندگی کرده.
این مختصری از بدبختی‌ای بود که می‌کشید. قابل تحمله و آدم پیش میره اما جلوتر بدبختی غلیظ می‌شه، روی عمیق‌ترین زخم مستقر می‌شه، بزرگ می‌شه، بعد ناگهان میترکه و همه چیز را غرق می‌کند. آدمیزاد اگر جلوی همین مختصر بدبختی رو نگیره، تباهی به بار میاد.
مرد اما مثل سیگار به غم پک میزد. عاقل بود، می‌دونست تنها راه نجات لذت بردن از رنج‌هاست.
به بچه‌هاش فکر کرد. واژه‌ی عدالت اون رو پر توقع کرده بود. از خودش سوال می‌کرد چرا سعادت خوشبختی سهم نطفه‌های یک سری میشه و همین‌ها یا حتی تکه تکه شده و کوچیک شده‌اش سهم بچه‌های خودش نشده بود؟ باید هرطور میشد پولی قبل از مرگش برای پسرهاش میذاشت تا کمتر در دنیای یتیمی زجر بکشن.
به سایه‌ی افتاده شده داخل نگاه کرد. براش مهم نبود کی اومده به تنهاییش سر بزنه فقط می‌خواست اینجا بشینه و با جریان زندگی همکاری نکنه مثل یه اعدامی که وقتی میبرنش سمت دار بافته شده، پاهاش رو شل می‌کنه و نگهبان‌ها رو مجبور میکنه روی زمین بکشنش.
حداقل همکاری!
سایه اما حرف میزنه:«خیلی وقته ندیدمت.»
مرد خواست دهن باز کنه و بگه الان هم نمیبینی. این موش آزمایشگاهی یونگ نیست، هیچی نیست. دیدن تو هم اینجا متعجبش نمیکنه، دیدن هیچکس دیگه‌ای هم. این موجود سِر شده و معنا باخته.
-منم کاووتا. امیدوارم من رو یادت نرفته باشه.
مرد زهر خنده‌ای کرد. انگار که مثلا آدم می‌تونه کسی رو که روزی می‌پرستید فراموش کنه! این دنیا واقعا ظرافت حالیش نمیشد. آدم‌ها نمی‌دونستن باید چی رو کجا بگن و چطوری بگن؟ نمی‌دونستن باید عاشق کی بشن و عاشق کی نشن؟ کیسه صفرای ترکیده بودنشون رو اینجا ثابت کنن یا مرحله‌ی بعد؟ الان نصیحتت کنن یا بذارن وقتی اشتباهی کردی؟ الان بگن ‘دیدی گفتم!’ یا بذارن بعد گند بالا اومده؟ الان تهی بودنشون رو نشون بدن یا بعدا هم وقت هست؟
کاووتا هم یکی دیگه از آدم‌های ناحسابی وقت نشناس بود که نمیفهمید الان وقت اراجیف گفتن نیست و باید کنار معشوقه‌ی قدیمیش بشینه و هی از خاطرات شیرین بگن و از باقی مونده‌ی وقتی که باقی نمونده لذت ببرن.
-ولی کاش یادم میرفت.
به شب‌هایی که به مرد فکر می‌کرد و می‌خوابید نگاه کرد. بیشتر شب‌هاش از این جنس بودن. درسته آدمی که چمدون بسته و رفته، رفته اما عاقبت لکه‌ای، احساسی، خاطره‌ای، چیزی جا میذاره.
کاووتا از سایه بودن خسته شد. در میله‌ی سلول آزمایشگاه شیک نه چندان نامنظم رو باز کرد. به چشم ورم کرده‌اش نگاه کرد. حس کرد کسی قلبش رو به چنگ آورده و چنگ زده. دیدن پر پر شدن گل مورد علاقش آخرین چیزی بود که می‌خواست.
-خیلی داغونی…اینجاهم همینطور…ولی می‌تونیم درستش کنیم.
مرد روبروی مُرده‌ی آشناش نشست. نگاه‌های سردِ استخون سوز یونگ حالش رو بد می‌کرد. می‌خواست یقه‌اش رو بگیره و بگه ‘یادت رفته چقدر عاشق خیره شدن به چشم‌هام بودی؟’‌.
-اگر بخوای می‌تونم از اینجا بیرون بیارمت.
از پس چشم کبودش بهش خیره شد. خیلی وقت بود کاووتایی که عاشقش شده بود و باهاش اومده بود این گوشه‌ی دنیا رو نمی‌شناخت. هر بار که بلایی نازل میشد میگفت ‘این نمی‌تونه کار اون باشه’ ولی هربار کاووتا اون رو نا امید‌تر از قبل می‌کرد.
به سختی آب دهن تلخ شده‌اش رو قورت داد. آروم لب زد:«مگه تمام تلاشت رو نکردی من رو بندازی اینجا؟ حالا می‌خوای قهرمان بازی دربیاری؟»
اجزای صورت عوضی حاضر بالا پرید.
-این سلول روبروییم گفت که تو برای این جئون‌ها آدم جور می‌کنی.
سرفه‌ای کرد و بعد از اشاره به سلول تاریک روبرویی ادامه داد:«می‌دونستی دارم میام اینجا…خیلی منتظر موندم بیای جلوم رو بگیری…یکم دیر اومدی کاووتا.»
نقشه‌ی احمقانه‌اش، شکست مفتضحانه خورد. می‌خواست یونگ رو تنها گیر بندازه و برای نجات از این تنهایی دوباره به دستش بیاره ولی با اون هیچوقت هیچ چیز مطابق تصوراتش پیش نمی‌رفت.
-من…من نمی‌خواستم…اینکار رو باهات بکنم…خودت مجبورم کردی.
-الان وقت داد زدنه.
مرد سرد گفت. کاووتا رو زیادی می‌شناخت. حتی می‌تونست جلو جلو رفتارهای بعدش رو پیش‌بینی و شبیه سازی کنه.
-اینطوری رفتار نکن. یادت رفته تو بودی که من رو تنها گذاشتی؟؟ من هر لحظه داشتم به تو فکر می‌کردم و تو در عوض چیکار کردی؟؟ رفتی یه خانواده‌ی شاد واسه خودت ساختی.
یه نیشخند دیگه تحویل گرفت. مرد روی زمین خسته بود، اونقدر خسته که اگر بهش اتهام بی‌پایه‌ی حیثیتی و جمعی هم زده بودن از خودش دفاع نمی‌کرد و نمی‌گفت’خانواده‌ی شاد کجا بود؟
-هنوز دیر نشده، به بچه‌هات فکر کن. می‌تونیم از اینجا بریم بیرون همه چیز رو فراموش کنیم و اصلا…اصلا از اول شروع کنیم ها؟ خوبه مگه نه؟
دیوانه‌ای که فکر می‌کرد همه چیز ممکنه مثل قبل بشه با جنون مخصوص به خودش بیشتر تو صورت یونگ رفت و دستش رو روی پیشونی آسیب دیده‌اش نوازش وار حرکت داد. صداش به شکل اغراق امیزی پایین اومد و ادامه داد:«فاز دوم آزمایشاتشون هنوز شروع نشده…از این یکی نمی‌تونی زنده بیرون بیای.»
-من دارم میمیرم، سرطان مرحله‌ی چهار دارم،و حدس بزن کلا چندتا مرحله داره؟ چهارتا.
چیزی درون مرد ریخت. چه اتفاقی داشت میفتاد؟ قرار بود تنها کسش بمیره؟ ناکامی حمله کرد و سایه‌های خیالی بلند شدن. حس می‌کرد مرده و الان تو جهنمه، ابزار این شکنجه هم کشتن معشوقه‌اش جلوی چشم‌هاشه.
یونگ بی‌توجه به حال خراب مرد جلو رفت و پشت گردنش رو سفت چسبید.
-باید بهم قول بدی به بچه‌هام کاری نداشته باشی.
کاووتا که توی مرحله‌ی ناباوری بود، به چپ و راست سر تکون داد. فکرش هم نمی‌کرد مرگ زودتر گیرش بندازه و قبل از اینکه دوباره مرد رو مال خودش کنه، مرد رو مال خودش کنه.
حق با آلبر کاموست؛ گاهی شیرجه‌های نرفته کوفتگی‌های عجیبی به جا میذاره.


GOD IN DISGUISE | Vkookحيث تعيش القصص. اكتشف الآن