[زمان حال/ 27 جولای/ ساعت 11 شب]
به سیگار توی دستش زل زده بود. بوی مواد ضدعفونی کننده توی سرش پیچیده بود و گذشتههایی که گویا دهها قرن ازشون رد شده بود رو براش یادآور میشد. یاد نوجوونیهاش افتاد. اون موقعها که چیزی داشت برای از دست دادن. اون موقعهایی که میترسید.
نگاهش بالاتر اومد و روی مچ دستش نشست. یادش اومد چطور بزرگترین آرزو و هدفش رو برای مدتها روی دستش نوشته بود و هرروز تمدیدش میکرد که یه وقت پاک نشه، نه از روی دستش نه از روی قلبش. ولی سالها گذشته بود جمله 'میخوام زندگی کنم' پاک شده بود، مخصوصا از روی قلبش.
سیگار رو بالا آورد و به لبش مالید و خواست روشنش کنه که نگاهش افتاد به سر پرستاری که سه بار بهش تذکر داده بود بیمارستان جای سیگار کشیدن نیس. اما به نظر تهیونگ دقیقا بیمارستان جای سیگار کشیدنه، وقتی آدمها عزیزشون رو لابه لای دستگاها میبینن وقتشه سیگار دود کنن.
یه لبخند زورکی زد و برای در امان موندن از زنی که از بالای عینکش به پسر چشم غره میرفت، سیگارش رو توی جیبش چپوند. به هرحال اونکه عزیزش به دستگاهها وصل نبود.
با دیدن پزشکی که از اتاق خارج شد یادش افتاد وسط نقشِ شهروند فداکاری که پسر بیچارهای رو به بیمارستان رسوندهست پس به طرف دکتر رفت و با نهایت تلاشش مبنی بر نگران جلوه دادنش گفت:«حالش چطوره دکتر؟»
پسر یه نگاه به تهیونگ ِ فداکار داستان انداخت و از اونجایی که احمق نبود میتونست حدس بزنه یه چیزهایی این وسط هست. با حالت مشکوکی پرسید:«آثار ضرب و شتم خیلی شدیده، دوتا از دندههاش شکسته و سرش هم 12 تا بخیه خورده. ولی حال عمومیش خوبه و تقریبا الانهاست که به هوش بیاد. گفتی چه اتفاقی افتاده بود؟»
-رفته بودم دستشویی که...
-چرا رفتی دستشویی؟
با سوالی که یکدفعه ازش پرسیده شده بود فهمید پزشک جوون روبهروش که اتیکتش میگفت اسمش کیم سوک جینه، بهش شک کرده. هیچوقت یاد نداشت توی ماجرایی کسی بهش مشکوک نشده باشه چون به هرحال دور و وَر اون هیچ ماجرایِ بدی هم بدون اون شکل نمیگرفت و میتونست با این موضوع کنار بیاد. نگاهشون به هم که طولانی شد، تهیونگ با کنایه به حرف اومد.
-برای اینکه بچههامو بندازم تو آب تا شنا کردن یاد بگیرن.
با جواب نه چندان مودبانهی تهیونگ، ابروهاش بالا رفتن. پروندهای که مشغول تکمیل کردنش بود رو بست و به سمت انتهای راهرو رفت.
تهیونگ که فرصت رو مناسب دید، پروندهی پزشکی رها شده روی میز رو برداشت و بدون جلب توجه پرستارها به اتاق جونگکوک رفت. یه نگاه سطحی به پسر خوابیده روی تخت انداخت. سریع پرونده رو باز کرد و شروع به خوندن مشخصات کرد.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...