[زمان حال/ 27 جولای/ ساعت نه صبح]
موقع بالا اومدن از پله به این فکر میکرد چرا باید تا در ورودی انقدر پله باشه؟ مگه قرار بود رکوردی چیزی بشکنن؟ آدمهای دیگه در طول روز کلی فعالیت بیمورد انجام میدن و مدام از اینطرف میرن اونطرف ولی اون که آدم عادی نبود. وقتش از هرکسی مهمتر بود یا لااقل خودش که اینطور فکر میکرد.
درسته غر زدن آرومش میکرد ولی عوامل رو از بین نمیبرد پس تلاش کرد مابقی راه رو با مغزش حرف نزنه.
زمزمههای 'سلام آقای جئون' یا 'صبحتون بخیر رئیس' رو میشنید ولی مثل همیشه بدون جواب رهاشون میکرد. اینکه بخواد جواب پاچهخواری تمام کارکنان کمپانیش رو بده نه بخش اعظمی از انرژیش بلکه تمامش رو هدر میداد.
پسر با قدمهای بلند و جلوتر از بادیگارد و دستیارش راه میرفت و به نگاههای خیره کارمندها جواب نمیداد. این مسیر تهوعآور رو هر روز طی میکرد در واقع از دو سال پیش که پدربزرگش کاملا بیارتباط و یکهویی گفت 'دیگه وقتشه' برنامهی هر روزش اومدن به کمپانی شد.
-خیلی جوونه بعضی وقتها دلم براش میسوزه که از این سن باید انقدر فشار کاری روش باشه..
صدای پچ پچ دخترها که به گوشش خورد، سرجاش وایساد و حواسش رو به حرفهایی داد که به نظر میاومد راجع به اون باشه.
مرد کنارش برای جلوگیری از وقوع فاجعه یا چیزی توی همین مایهها سعی کرد جونگکوک رو از اون فضا دور کنه و گفت:«قربان... بیاین سریعتر بریم دفتر.»
-دلت برای خودت بسوزه که دو برابر اون سن داری ولی حتی یک هزارم اون هم ثروت نداری.
-ولی جدای از اینها خیلی خوشتیپه.
دخترها با هیجان کمی بالا و پایین میشدن و از هیکل عضلهای پسر صحبت میکردن. با دستهاشون سعی میکردن جلوی بلند خندیدنشون رو بگیرن اما چندان موفق نبودن.
-منشیش میگه یه بار براش قهوه برده بود اون قهوه رو به دیوار کوبیده و گفته 'من فقط اسپرسو میخورم نه این آشغال رو.'
-آره منم شنیدم اخلاقش خوب نیس.
جونگکوک که تازه فهمیده بود یه پسربچهی رقت انگیز و البته خوشتیپه بدون توجه به بالا و پایین پریدنهای دستیارش آروم به سمت دخترها که هنوز هم مشغول خندیدن و حرف زدن راجع به پسر بودن، رفت. از پشت به سمتشون خم شد و با صدای محتاطی گفت:«تازه شنیدم دمدمی مزاج و خل و چل هم هست.»
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...