Part 19🥀

2.3K 305 139
                                    

[زمان حال/ ۱۵سپتامبر/ ساعت ۱۲ ظهر]

از جنگ با سگ‌ها برگشته بود درحالی که چند جا از لباس‌هاش پاره شده بودن و یه گاز از دستش هم سگ‌هارو مهمون کرده بود. اما اوضاع داشت تحت کنترل می‌شد. چون امروز به جای فرار، سر سگ‌ها نعره زده بود و بهشون فهمونده بود تا ازش اطاعت نکنن، خبری از غذا نیست.

پس با تیکه گوشت‌های توی دستش برگشت خونه. زن میانسال خدمتکار رو دید که پایین پله وایساده و به ارباب مینی که چند پله بالاتر بود، نگاه می‌کرد و با گریه یه چیزهایی می‌گفت.

نزدیک‌تر رفت و فهمید آقای هان هنوز نمرده ولی وصیت کرده بود ببرنش زادگاهش. می‌خواست همونجا که متولد شده بوده بمیره.

از نظر پسر حرکت دراماتیک بی‌خودیه وقتی قرار بود بمیره.

زن که انگار آخر حرف‌هاش بود، توی دستمال فینی کرد و با غصه‌های شخصیش و چمدون قدیمیش بیرون رفت.

جیمین احتمال می‌داد چند دهه پیش که به امید زندگی بهتر اومدن پایتخت با همین چمدون اومدن و حالا هم دارن با همین میرن.

پسر بزرگ‌تر طوری به رفتن زن خیره شده بود که حتی این سرد بودن نگاه هم برای مجسمه‌ها قانونی نبود. نگاه تیزش روی جیمین نشست.

-حالا که آقا و خانوم هان هم رفتن میشه اتاقشون مال من باشه؟

این خونه پر بود از اتاق‌های خالی ولی جیمین هنوز مجبور بود کنار شومینه بخوابه و با دود خاکسترش بیدار بشه. برای همین گیاه‌های حیاط رو هرس کرد و بعد از یونگی پرسید"حالا میتونم یه اتاق داشته باشم؟" جواب نه بود.

بعد کف اتاق پسر بزرگ‌تر رو ساعت‌ها سابید و بعدش پرسید"حالا می‌تونم یه اتاق داشته باشم؟" جواب بازهم نه بود.

می‌خواست وقتی سگ‌ها رو مجبور کرد دوسش داشته باشن هم دوباره این سوال رو بپرسه ولی اون الان یه اتاق می‌خواست. ساکش برای وسایلی که می‌دزدید دیگه زیادی کوچیک بود.

دنبال پسر راه افتاد تا بلکه بتونه قانع‌اش کنه.

-ولی من لایق داشتن یه اتاق هستم. حالا دیگه تنها خدمتکار اینجام و قطعا کارم بیشتر میشه.

-تو چه کاری خوبی؟

پسر بزرگ‌تر حالا توی اتاقش بود و پشت بوم نقاشیش وایساده بود. زغال دست‌هاش رو حسابی سیاه کرده بود. به صورت نصف و نیمه‌ای که هنوز معلوم نبود صاحبش کیه نگاه کرد و ادامه‌ی مسیر رو توی ذهنش کشید.

جیمین مصمم گفت:«تو تمیز کردن.»

-کف زمینی که دیروز تمیز کردی رو ببین. بدتر از اولش شده.

راست می‌گفت. زغال‌های زیادی وظیفه‌شون رو درست انجام داده بودن و دستمال و سطل آب به اندازه‌ی اون وظیفه شناس نبودن.

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now