[زمان حال/ ۱۹ سپتامبر/ ساعت هشت صبح]
-آقای جئون!!! آقای جئوووون!!!
با صدا شدنش توسط صدای بلندی و تکونهای شدیدی که به بدنش وارد میشد، از خواب پرید. ترسیده از شیشهی ماشین بیرون رو نگاه کرد، منتظر بود زامبیهایی که حمله کردن از ماشینشون بالا برن یا دایناسورهایی که از پورتالهای زمان خودشون رو به اینجا رسوندن روی ماشینشون پا بذارن و هردوشون رو له کنن ولی حتی هیچ خبری از گاز مرگبار پخش شده تو هوا نبود. یه صبح آفتابی معمولی بود که مثل همیشه مردم میرفتن سر کار و به فکرشون خطور نمیکرد بردهیِ نظام سرمایهداریاند.
جونگکوک که هنوز توی شوک بود با چشمهای خون افتاده رو به پسر بزرگتر گفت:«چیه؟؟ چی شده؟؟»
-هیچی دیدم خوابی گفتم بیدارت کنم.
تهیونگ با خونسردی درحال براندازی ناخنهاش بود. از اینکه اونها رشد میکردن و مجبور بود بگیرتشون بعد باز رشد میکردن و باز مجبور بود بگیرتشون و بعد اون عوضیا باز رشد میکردن و پسر مجبور بود بگیرتشون، متنفر بود. یه تنفر یک طرفه که با حموم رفتن و لباس شستن و غذا خوردن هم داشت.
جونگکوک که تازه متوجه مرض ریختن تهیونگ شده بود، گیج زمزمه کرد:«چی؟»
تمام شب گذشته رو مجبورش کرده بود به کیسه بوکس مشت بزنه و تمرین کنه. خودش هم تو قالب مربی فرو رفت و چون ناشی و بیاعصاب و کلافه شده به دست دنیا بود، مدام داد میزد.
چند دقیقه بعد که از داد زدن خسته میشد روی پلهها مینشست و درحالی که سیگار دود میکرد زمزمهوار میگفت:«این بچه تو هیچی استعداد نداره.»
چند دقیقه بعد که از سیگار کشیدن هم خسته میشد تو صورت پسری که در حال عرق ریختن بود میرفت و داد میزد:«تندتر حیف نون!!!»
بعد سرش رو به دیوار تکه میداد و با درموندگی زیر لب میگفت:«اگر یکی خواست اذیتت کنه فقط جیغ بکش.»
و این فرایند از دست دادن امید و دوباره پس گرفتنش چند ساعتی طول کشید تا در نهایت جونگکوک صبرش از دست رفت و در حالی که بطری آبش رو سمت پسر بزرگتر پرت میکرد، نعره زد:«اصلا نمیخوام بهم یاد بدی عوضی!!!»
بعد رفت تو پلوتون و یه صندلی پشت در گذاشت تا پسر بزرگتر نتونه بیاد داخل، مخصوصا که به جای 'جونگکوک' بهش گفته بود 'جیمین'.
چراغ سبز شد. ماشین راه افتاد اما جونگکوک به حدی گیج و منگ بود که فقط تونست با نگاه خیرهی مخصوص صبحگاه به جلو چشم بدوزه حتی فحشی هم به ذهنش خطور نمیکرد.
-اینجا چرا وایسادی؟
وقتی تهیونگ جلوی پاساژی که چند وقت پیش باهم اومده بودن وایساد، پرسید.
VOCÊ ESTÁ LENDO
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanficDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...