Chapter 48
[زمان حال/ ۷ ژانویه/ ساعت یک صبح]
غم روزهای کسالت بارش رو شکار کرده بود. زیر لب غرهای بیمعنیای میزد و کلافه برگهای گیاهش رو هرس میکرد. تیکه زمینی که روش به دنیا اومده بود شده بود یه جهنم مطلق. اول برادرهاش رفتن و دیگه برنگشتن، الان هم نوبت جونگکوک بود.
زن میدونست اون خیلی میترسید. روزهای بچگی پسر رو به خاطر میآورد که پدر سختگیرش در رو روش قفل میکرد تا بیشتر روی درسهاش تمرکز کنه اما پسر از تنهایی جایی حبس شدن میترسید و تمام مدت پشت در گریه میکرد تا اینکه عمهاش سر میرسید و بهش قول میداد همونجا پشت در بشینه و تنهاش نذاره. حالا حکم ۲۰ سال حبس برادر زادهاش خشک نشده بود و زن حتی نمیتونست بره پشت در سلولش بشینه.
میدونست پسر خیلی از حبس شدن میترسید.
سرش رو بین دستهاش گرفت و روی میز خم شد. حس میکرد زاورش دیگه داره در میره. اون دختر خانوادهی جئون بود. سر به زیری رو از بچگی یادش داده بودن. بعد هم مجبورش کردن با مردی ازدواج کنه که دوستش نداشت و اونهم نه تنها دوستش نداشت بلکه حرمتش رو میشکست و آشکارا بهش خیانت میکرد ولی زن حق نداشت اینکار رو بکنه چون اون یه زن بود. یه خیانت زن هزار بار بدتر از هزار بار خیانته یه مرده.
بعدهم برادراش که دلخوشیهای زندگیش بودن دونه دونه مردن و اون حتی نپرسید چه اتفاقی براشون افتاده چون ضمنی میدونست کثافتکارهای خانوادهاش اونها رو به کشتن داده.
اون هیچوقت داد نزد، از چیزی گلایه نکرد و پنهانی از بقیه مراقبت کرد. هیچوقت جیکش در نیومد و چون صدا از هر چیز بیجانی ممکن بود در بیاد ولی از اون نه پس همه فکر کردن لاله. حس میکرد زوارش دیگه داره در میره.
صدای افتادن چیزی از بیرون برای چند ثانیه حواسش رو از بدبختیهاش پرت کرد. بعد یادش افتاد تو این خونه خیلی چیزها میشکنه، از دل و غرور و حرمت بگیر تا گلدونهای عتیقهی گرون قیمت. هرچند دومی به ندرت اتفاق میفتاد.
صدای بعدی نه تنها از شکسته شدن چیزی خبر میداد بلکه صدای جیغ و فریادهایی رو هم به همراه داشت. زن با ترس از گلخونهاش بیرون رفت.
صحنهای که میدید رو نمیتونست باور کنه. وحوشِ خنجر سرخها بودن که موج موج وارد عمارت جئونها میشدن. مسلسل به دست داشتن و هر بادیگاردی که مقاومت میکرد رو میکشتن و هر خدمهای که سر راهشون میدیدن هل میدادن. موهای چند نفری هم به منظور تکمیل فرآیند ایجاد رعب و وحشت، دور دستهاشون پیچیدن و روی زمین کشیدن. چند ثانیهی کوتاه اما پر تلاطم هم گذشت که دخترهای زن و لوکاس هم با وحشت به معرکه پیوستن. البته در حقیقت مجبورشون کردن همه یه جا جمع بشن. از وسط این موجهای سیاه بود که کاووتا و تهیونگ وارد شدن.
-اینجا چیکار میکنید؟
زن با بهت و عصبانیت گفت. هیچوقت قبلا کسی از این جونورهای خلافکار حرمت این خونه رو نشکسته بود و بدون هماهنگی قبلی به حریم جئونها پا نذاشته بود اما حالا نه تنها بیاجازه خودشون رو دعوت کرده بودن بلکه آشفتگی رو هم همراه خودشون آورده بودن.
کاووتا وقتی دید همهی جئونهایی که نیاز داشت جمع شدن، با خونسردی گفت:«امیدوارم بیادبی پسرهای من رو ببخشید. اونها طور دیگهای بلد نیستن وارد خونهای بشن ولی از طرفی هم حتما باید این خبر تاسفبار رو بهتون میرسوندم.»
کاووتا دستش رو توی جیبش کرد و یه قدم به زن نزدیک شد. یه نگاه کوتاه به رجینا و سوجین که عقبتر ایستاده بودن، کرد. از صورتشون استرس و انتظار چکه میکرد. عاشق این لحظات ملتهب بود. لحظات قبل از فروپاشی همیشه براش باشکوه بود. بعد نوبت رنج میشد که سر برسه و غلظتش همه چیز رو در خودش فرو ببره.
نگاه کاووتا برگشت سر چشمهای منتظر زن. عاشق بازی کردن با ترس آدمها بود. با جنون مخصوص به خودش دهنش رو باز کرد اما ثانیههای طولانی هیچی نگفت تا اینکه جمله رو با شتاب تو صورت زن روبروش پرت کرد:«یانگهو مرد.»
جو شعله گرفت و زن بیاراده اشک ریخت و لوکاس فریاد زد:«امکان نداره. داری دروغ میگی!!»
کاووتا با لبخند کم رنگی که نشونهای از لذتش بود به ریخته شدن زن نگاه کرد. با پاهایی که میلرزید خودش رو به دیوار رسوند تا نیفته. درسته یانگهو بهترین پدر دنیا نبود اما تا وقتی که بود لازم نبود از کاووتا و سایهها و مسلسلها بترسن ولی حالا ترس مستولی شده بود. اونقدر چیره که مابقی جئونها آشفته بهم نگاه میکردن.
مرد به تهیونگی که لباسهاش و نیمی از صورتش هنوز خونی بود اشاره کرد و گفت:«البته زحمت اصلیش با تهیونگ بود.»
-تو…تو پدربزرگ مارو…کشتی؟؟
سوجین با بهت و بدبختی از تهیونگ پرسید. پسر اول به زمین نگاه میکرد و بعد که به خاطر آورد این جئونها بودن که این جنگ رو شروع کردن، سرد به دختر خیره شد. مفهوم ضمنی این نگاه این بود که ’از کارش شرمنده و خجالت زده نیست’.
-اگر لازم باشه جئونهای بیشتری رو هم میفرستم جهنم وَر دست پدربزرگت.
دخترها با تعجب به سر تا پای خونی تهیونگ نگاه کردن. نمیتونستن باور کنن این خون متعلق به پدر بزرگشونه.
-پس جونگکوک چی میشه؟
سوجین و اشکهای بیوقفهاش به اتفاق پرسیدن البته بیشتر منظورش این بود که ‘عشق بین تو و جونگکوک چی میشه؟’ و پسر طوری که انگار راجع به شئ بیارزشی حرف میزنه، به چونهاش چین داد و گفت:«هیچی.»
بعد از اینکه شاید هیچوقت هیچکس حتی خود کوک نفهمه چه فداکاریای براش کرده، دلش میگیره. پسر آرومتر از همیشه بود اما اوضاعش جالب نبود. هنوز هیچی نشده دلش برای همه چیز تنگ شده بود، و بعد مجبور شده بود همه چیز رو پشت سرش جا بذاره، درحالی که مجبور بود به جلو حرکت کنه مدام به عقب نگاه میکرد. به نظرش خیلی عالی میشد اگر میتونست تولهاش و پلوتون و برادرش و پدر و مادرش رو توی همون گذشته رها کنه و دیگه هوس دوست داشتنشون رو نکنه.
کاووتا آروم وسط دایرهای که از آدمهاش و خدمتکارهای ترسیده و بادیگاردهای غرق در خون ساخته بود، قدم زد و با حوصله گفت:«پدربزرگتون شریک من بود. نزدیکترین چیز به برادر.»
زِر میزد. یانگهو نهایتا میتونست نزدیکترین چیز به شریکش باشه یا کسی که میخواد سر به تنش نباشه.
-اما بهم خبر رسید که میخواد بکشتم. میتونید تصور کنید چقدر غصه خوردم؟ تمام اعتمادم رو نابود کرد. حالا دیگه بعید میدونم بتونم به کسی اعتماد کنم.
تهیونگ چشمهاش رو تو حدقه چرخوند. حوصلهی مظلومنمایی افتضاح کاووتا رو نداشت مخصوصا که نگاه سوجین هنوز روی لباسهای رنگ شده از خونش بود.
کاووتا چند قدم به سمت زنی که دیوار رو گرفته بود، برداشت و توی صورتش زمزمه کرد:«این سزای کسیه که بهم خیانت میکنه.»
زن حس میکرد الاناست که بیفته. سرش گیج میکرد و چشمهاش سیاهی رفت. پلکهاش رو محکم بهم فشار داد. چهرهی خندون خانوادهاش رو که زمان زیادی از هر کدوم میگذشت رو بین تاریکیها دید. زن همون شب که صدای فریادهای برادر کوچیکترش که هیونگش رو صدا میزد تا بلکه از مرگ نجاتش بده رو شنید، فهمید زورش به دنیا نمیرسه. دختر کوچیکترش بود که وسط این همه رعب با گریه و کینهای آنی گفت:«دروغ میگی. پدربزرگ من هیچوقت کسی رو نکشته.»
نگاه تیز و ترسناک کاووتا برگشت و روی سوجین نشست.
-این بچه از چیزی خبر نداره نه؟
زن چشمهاش رو باز کرد و نگاهش به مجسمهی روی میز خورد. نگاه کاووتا پرید و روی رجینا نشست. فهمید اونهم از چیزی خبر نداره. بعد از این بیخبری جمعی خندهاش گرفت.
-دختره رو با خودمون میبریم.
دستور کاووتا بود که صادر شد.
زمان کند شد.
برای یه لحظه گذشتن جون میداد.
صداها رو به خاموشی رفت.
خنجر سرخها یقهی سوجین رو با خشونت گرفتن.
رجینا به خواهرش چنگ زد تا مانع بردنش بشن.
تهیونگ چشمهاش رو بست تا صحنهی روبروش رو نبینه هرچند ندیدنش اصل موضوع رو تغییر نمیداد.
کاووتا با شوق به صحنهای که خلق کرده بود چشم دوخت.
یکی از آدمهاش برای خفه کردن لوکاسی که نمیخواست اجازه بده دختر رو با خودشون ببرن، با اسلحه محکم به سرش ضربه زد.
زنِ گوشهی دیوار تصاویر براش تار شده بودن.
هیچوقت کسی نفهمید چه عذابی میکشه تا ساکت و آروم به نظر بیاد.
حقارت توی وجودش پیچید.
همهی کسایی که دوست داشت جلوی چشمهاش پر پر میشدن.
ولی مگه یه آدم چقدر تحمل داره؟
دیگه زوارش در رفت.
مجسمهی روی میز رو برداشت. به سمت کاووتا هجوم برد تا طوری به سرش ضربه بزنه که مغزش از جمجمهی خرد شدهاش بیرون بزنه و میتونست اینکارهم بکنه اگر قبلش با فریادی ممتد خودش رو لو نمیداد.
تهیونگ متوجه شد و سریع خودش رو به زن رسوند. دستش رو توی هوا نگهداشت و خیال میکرد جلوی فاجعهای رو گرفته که تیرهایی از پشت به جون زن فرو رفت.
جو منحمد شد. نگاه مرگ بود که تو چشمهای زن میرقصید و تهیونگ مهمون این نگاه. درد بود که از پا درش آورد و درحالی که تهیونگ هنوز با بهت دست زن رو توی دستهاش داشت، روی زمین افتاد.
صدای جیغ سوجین خونه رو لرزوند. هوان اسلحهی خالی شدهاش رو پایین گرفت. همیشه تو کشتن سریع بود. با سر به آدمهاش اشاره کرد. تیرهای بیشمار بودن که توی بدن خدمتکارها و باقی موندهی بادیگاردها زده میشد و اونها رو به عقب پرت و به زمین میدوخت.
تهیونگ هنوز متعجب بالای جسم در حال مرگ زن ایستاده بود و به قطرات خونی که به پرواز در اومده بودن اجازه داد روی هویتش بشینن. خون صاحب اصلی عمارت شده بود و مرگ جولان میداد. اگر بمب هم به این خونه میخورد انقدر تلفات نمیداد.
کاووتا یک لحظه هم اجازهی سوگواری به دخترها رو نداد و مصمم به کشیدن سوجین ادامه داد. دختر اما با جیغهای جنون آمیز سعی میکرد خودش رو به مادر غرق در خونش برسونه. اما تمام تلاشهاش بیفایده موندن.
-این پیام من به همهی مخالفهامه. به همهی خیانت کارها.
کاووتا وسط کشتاری که راه انداخته بود ایستاد و با خونسردی گفت. زمین و دیوار از خون رنگ شده بودن.
خونه تغییر هویت داده بود، شده بود قتلگاه.
لوکاس و سری که شکسته بود به صحنهی روبروش خیره شد. زنی که داشت جون میداد چیزی شبیه به مادر بود براش. صدای سوجینی که کشون کشون میبردنش هنوز بهشون میرسید. کاووتا راه افتاد سمت در و تهیونگ یادش اومد اونهم باید بره.
با بدبختی آب دهن تلخ شدهاش رو قورت داد و یه قدم عقب رفت. رجینای شوکه شدهای که بیحرکت ایستاده بود رو دید. یه لحظه دلش برای دختر سوخت، بیشتر برای چیزی که قرار بود توی آینده تحمل کنه. برای کابوسهایی که دیگه هرگز دست از سرش برنمیداشتن. برای خونهایی که هرگز از زمین پاک نمیشن.
با انسانیتی که هنوز توش نمرده بود به سمت در راه افتاد که مادرش رو دید. زن با چشمهای درشت شده به کاووتا و بعد تهیونگ و بعد لباسهای خونیش نگاه کرد. شبیه کسی شده بود که یک دقیقه پیش سکته کرده یا اینکه قراره یک دقیقهی دیگه سکته کنه ولی حتما قراره سکته کنه.
کاووتا روبروش ایستاده بود، شبیه آدمی که انتظار دیدن یه شبه رو نداشت. لحظهها به سختی گذشتن و مرد در نهایت تصمیم گرفت از زن بگذره اما لحظهی آخر بورام دستش رو روی در گذاشت و مانع شد.
-تو قول داد…تو به یونگ قول دادی که نزدیک بچههاش نشی عوضی…
زن با لکنت و کینه و نفرت گفت. از عصبانیت میلرزید. دیدن پسرش کنار این جنایتکار نفرت انگیز براش گرون تموم شده بود. دلش میخواست مرد رو بکشه بعد زندهاش کنه و باز بکشه. اما حالا پسرش هم با دستهای خونی کنار این جونور ایستاده بود.
کاووتا تو صورتش خم شد. آروم زمزمه کرد:«من کلی آدم تو زندگیم کشتم. شاید باورت نشه اما دختر بچههای زیادی هم بعد از در آوردن اعضای بدنشون کشتم. بعضیهاشون با ترس مادرشون رو صدا میکردن و بعضیهای دیگهشون حتی مادری هم نداشتن که صدا کنن، من اونارو هم کشتم. بعد تو فکر میکنی شکستن قولم کار سختیه؟»
مرد که دیدن زن عصبانیش کرده بود گفت و زن رو پس زد تا بیرون بره. تهیونگ مثل بچگیهاش به مادرش نگاه کرد. زن سر تکون داد و مفهوم ضمنی این حرکت این بود که ‘نرو’. بعد نوبت سر تکون دادن تهیونگ شد و مفهوم ضمنی این حرکت هم این بود که ‘نمیتونم’.
پسر از کنار زن گذشت و دنبال کاووتا راه افتاد. بورام اما با همهی وجود میخواست تهیونگ از مرد کنده شه، میخواست قاتل نشه و این خونها گردنش نیفته.
با عجله بیرون دوید و فریاد زد:«تهیونگ!!!مگه نمیدونی اون بود که پدرت رو برای آزمایشات به جئونها فروخت؟؟؟»
تهیونگ تیر خورد. یه لحظه حس کرد کاووتا معشوقهی کثافتیه، خودش هم همینطور. بعد از این نقطه اشتراک ترسید و از کاووتا بیشتر متنفر شد و بیشتر دلش برای مظلومیت پدرش سوخت. اما تصمیمش رو گرفته بود. میخواست از همه چیز بگذره. نباید از همه چیز گذشتن اونقدرها که فیلمها میگن سخت باشه. فیلمها هیچی از واقعیت نمیگن، مثلا هیچ آدم شیکی تو فیلمها نمیره قضای حاجت کنه. همه همیشه توش شیکان. پس همه چیز رو پس زد. خاطرات و احساسات و دست کاووتا روی شونهاش که قصد داشت براش توضیح بده.
-وقتی برای تلف کردن نداریم. باید بریم.
زبون تهیونگ بود که میگفت اما چشمهاش از نفرت ریشهدارش گفت و رفت.
بورام حس میکرد شکست خورده. نفسش تنگ شد. به عقب نگاه کرد. حالا که صدای داد و فریادهای سوجین با رفتن خنجر سرخها خاموش شده بود، عمارت رو هم سکوت ترسناکی پر کرده بود.
این عمارت از اول هم روی خون ساخته شده بود. ساکنینش نتونستن از تاوانش فرار کنن.
[زمان حال/ ۳ فوریه/ نیمه شب]
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...