Part 10🥀

2.7K 439 39
                                    

[زمان حال/ ۴ سپتامبر/ بعد از غروب]

به پاکتی که سمتش گرفته شده بود نگاه کرد. خیلی وقت پیش فراموش کرده بود که چطور باید مودب و مهربون باشه برای همین به جای یه لبخند قدرشناسانه یه لبخند احمقانه تحویل دختر داد.
-ببین دوسش داری؟
دختر با ذوق گفت و پاکت رو تکون داد تا پسر به عقلش برسه بگیرتش. یه لبخند زورکی دیگه به صورت مهربون سوجین زد و لباس رو از داخل پاکت بیرون کشید. با دیدن بلوز صورتی به ظاهر مردانه لبخند ظاهریش هم از دست رفت. لباس رو طوری بالا گرفته بود و نگاه می‌کرد انگار مُزین شده به ویروس HIV.
-چطوره؟ خوشت نیومد؟
صدای ملایم دختر که توی فضا پیچید یه لبخند زورکی زد و با حداکثر توانش سعی کرد مهربون باشه.
-نه…خیلی…فوق‌العاده‌ست.
لباس لایق نگاه عجیب تهیونگ بود چون برای قشر خاصی از آقایون طراحی شده بود نه اونایی که گی نیستن و برنامه‌ای هم ندارن که باشن.
-میخوای بپوشیش؟
پسر که میخواست لباس رو توی پاکتش بچپونه و بعد از اینکه سوجین رفت بندازتش توی آتیش با سوال دختر بی‌حرکت موند.
-آخه… اینجا؟ جلوی تو؟
سوجین موهای چتریش رو کمی کنار زد و با خنده به پسر پشت کرد تا بهش فضا بده.
-نگران نباش. من به پسرهای گی نگاه نمیکنم البته جز یه بار…
تهیونگ که خودش رو ناچار دید لباسش رو در آورد تا لباسی که دختر بهش هدیه داده بود رو بپوشه. سوجین هم که یاد گذشته‌اش افتاد با لبخند نیمه تلخی ادامه داد:«که با یه گی قرار گذاشتم. اونم به مدت یک سال. آره میدونم خیلی احمقم ولی واقعا دست خودم نیست. همیشه از این لباس‌ها میپوشید و به پسرهایی که بیرون می‌دیدیم زیادی واکنش نشون میداد ولی من متوجهش نشدم البته خودش هم متوجهش نشده بوداا. یه جورایی با من قرار گذاشت تا نسبت به گرایشش مطمئن بشه.»
تهیونگ حین عوض کردن لباس و گوش کردن به درد و دل دختر چشماش از تعجب روی دختر موند. انگاری احمق بودن توی این خانواده موروثی بود. دختر آهی کشید و سرش رو کمی تکون داد تا ابرهای سیاه دور سرش ازش دور بشن. برگشت و با لبخندی که ثانیه به ثانیه گشادتر می‌شد به لباس توی تن تهیونگ نگاه کرد.
-عاااه واقعا بهت میاد.
تهیونگ طوری معذب ایستاده بود انگار امیدوار بود لباس دست‌های کثیفش رو بهش نزنه و باعث نشه بیشتر از این چندشش بشه.
-خیلی خوشحالم با جونگ‌کوکی. راستش همیشه دلم به حال تنهاییش می‌سوخت مخصوصا وقتی که عادت وسواس گونه‌اش به شوهوا رو عشق می‌دونست.
تهیونگ برای چند ثانیه بیخیال لباس شد. دختر لبخندهای تلخ زیادی رو پشت هم سوار کرد و همونطور که به قصد وارسی به تهیونگ نزدیک میشد ادامه داد:«هیچ خاطره‌ای از بچگی‌هامون ندارم که اون توش شاد باشه یا بخنده. همیشه تا آخر شب مجبور بود درس بخونه. ما بازی می‌کردیم و اون فقط از پنجره‌ی اتاقش بهمون نگاه میکرد که بابت همونم تنبیه می‌شد. به هرحال به جاش تصمیم گرفته بودن که رئیس کمپانی بشه و سخت تلاش کردنش مال کوک بود. با اینکه همیشه توجه‌ها روی اون بود ولی حس می‌کردم واقعا کسی بهش اهمیت نمیده.»
دختر سرش رو بالا آورد و لبخند دلنشینی زد.
-ولی از وقتی تو اومدی حس میکنم بهتر شده. وقتی سر به سر هم میذارین میبینم چقدر خوشحاله. شاید برای اینکه تو فقط کسی نیستی که دوسش داره، دوستش هم هستی. به هرحال بابت همه چیز ازت ممنونم.
دختر لباس رو روی شونه‌های تهیونگ صاف کرد که صدای پسر باعث شد دوباره سرش رو بالا بگیره.
-اون فرق عادت کردن و عاشق شدن رو نمیدونه نه؟
دختر لبخند دیگه‌ای زد و گفت:«امیدوارم تو یادش بدی.»
تهیونگ که از مکالمه راضی نبود و از دختر مهربون روبه‌روش خوشش نمی‌اومد، چیزی نگفت. دوست داشت واقعیت رو به سوجین بگه تا یه وقت فکر نکنه که تهیونگِ روبه‌روش قابلیت داره آدم‌های از خود راضی با زخم‌های عمیقشون رو درک کنه و زندگی خودش رو حروم کنه تا زندگی اونها درست بشه. اونکه غریق نجات نبود. شاید یه تهیونگ دیگه می‌تونست ولی این تهیونگ به اندازه کافی زجر برای کشیدن داره.
-میگم تیشرتت رو بذارن توی اتاقت.
سوجین آخرین لبخندش هم به قیافه‌ی سرد تهیونگ هدیه کرد و به همراه تیشرت پسر رفت. البته تهیونگ سعی کرد تیشرتش رو از دختر بگیره و قبل از اینکه کسی ببینتش لباسش رو عوض کنه ولی با جونگ‌کوکی که تازه وارد اتاق نشیمن شده بود و به سر تا پاش نگاه میکرد، برخورد.
به شورت ورزشی جونگ‌کوک که زیادی کوتاه و تنگ بود نگاه کرد. بهترین دفاع حمله‌ست. پس قبل از اینکه تیکه‌های جونگ‌کوک به سمتش پرتاب بشه گفت:«این شورته مردونه‌اش رو نداشت؟»
-چطور؟ برای شوهرت میخوای؟
جونگ‌کوک با صورتی که هر لحظه ممکنه از شدت خنده منفجر بشه گفت. قبل از گذشتن از کنار پسری که از شدت حرص روش رو برگردونده بود به لباس صورتیش نگاه کرد. به نظرش پسر دیگه زیادی داشت توی نقش گی‌اش فرو می‌رفت.
-امروز کجا بودی؟
پسر کوچیک‌تر پرسید و وقتی مطمئن شد تهیونگ هم دنبالشه به سمت اتاقش رفت. قرار بود امشب یه شام خانوادگی دیگه رو به همراه عضو پرطرفدار و جدیدشون یعنی کیم تهیونگ داشته باشن ولی جلسه‌ی مهمی برای پدربزرگ پیش اومده بود. پس لازم نبود همدیگه رو سر میز شام تحمل کنن.
-با توجه به اتفاقات دیشب ترجیح دادم یکم تنها باشم تا خوب فکر کنم.
جونگ‌کوک شب گذشته و مست کردنش رو کلا فراموش کرده بود ایستاد و به طرف پسر برگشت. چیزی یادش نمی‌اومد برای همین نتیجه گرفت که حتما چیز مهمی هم نبود ولی نگاه تهیونگ میگفت که بود.
-منظورت چیه؟
-دارم راجع به اتفاقی که دیشب بینمون افتاد حرف میزنم. نگو‌ که یادت نیست.
پسر کوچیک‌تر با دلواپسی پلک زد و یه قدم نزدیک شد.
-کدو…کدوم اتفاق؟
تهیونگ با قیافه‌ی متعجبِ کرایه‌ای نزدیک شد. با چشم‌های لرزون و ابروهایی که غمگین افتاده بودن گفت:«تو واقعا یادت نیست؟ یعنی… یعنی میخوای بگی اون اتفاق هیچ ارزشی برات نداشت؟ لمس کردن‌هامون؟ بوسه‌هامون؟ هیچ کدوم؟؟»
پسر کوچیک‌تر از ترس چشم‌هاش گشاد شد. عمیق به چشم‌های روبه‌روش نگاه کرد بلکه بتونه تشخیص بده راست میگه یا نه ولی‌ نمیتونست حقیقت و دروغ رو از هم تفکیک کنه. زبونش بند اومده بود و حتی نمیخواست فکر کنه چه چیز کوفتی‌ای بینشون گذشته بود.
-چ…چی…چی میخوای… بگی؟
پسر بزرگ‌تر دستش رو روی گونه‌ی سرخ جونگ‌کوک گذاشت. دست‌ سردش روی پوست نرم پسر جا گرفته بود که آروم توی صورتش زمزمه کرد:«من ازت حامله‌ام.»
توی کسری از ثانیه صورت نگران کوک رفت و جاش رو به قیافه‌ی’خیلی شوخی بی‌مزه‌ای بود’ داد. صدای قهقهه‌ی پسر بزرگ‌تر بلند شد و با به خاطر آوردن دوباره‌ی قیافه‌ی پسر خندش بلندتر هم شد.
-روزی پنج ‌بار دارم سر کارت میذارم و نمیدونم چطوری بازهم گول میخوری؟
جونگ‌کوک چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و دوباره به سمت اتاقش راه افتاد. اینکه هر دفعه حرف‌های پسر رو باور می‌کرد به خاطر دروغگوی فوق‌العاده بودن تهیونگ بود. پسر بزرگ‌تر هم بعد از جمع کردن خودش دنبال پسر راه افتاد.
-اینکه این حرف رو باور کردی یعنی واقعا چیزی از دیشب یادت نمیاد مثلا یادت نیست بهم گفتی عاشقمی.
-دیگه باور نمیکنم.
پسر کوچیک‌تر بدون توقف کردن خودش رو به اتاقش رسوند و رفت روی تردمیل.
-این قضیه‌ی برادر تو بودن باعث میشه ازت ارث ببرم؟
دست جونگ‌کوک روی دکمه‌ی استارت خشک شد. انگار واقعا دیشب یه حرف‌هایی زده.
-از کجا فهمیدی؟ اون بهت گفت؟
پسر بزرگ‌تر دستش رو توی جیبش برده بود و سعی میکرد تیپیکال همیشگیش رو حفظ کنه.
-اون شب وقتی از خونه رفتی شک کردم از طرفی بعضی وقت‌ها از بچه‌هاش برام می‌گفت برای همین یکی رو فرستادم تا مطمئن بشم. باید یه برادر بزرگ‌تر هم داشته باشی، بکهیون. مگه نه؟
قسمتی از وجود تهیونگ با تمام توان از مادرش و پسر شوهر دوم مادرش متنفر بود. بالاخره نگاه‌ نه چندان صمیمی تهیونگ از چشم‌های پسر کنده شد و به جای دیگه‌ای پرت شد.
جونگ‌کوک برای فرار از موقعیت و فکر نکردن به اینکه چیز دیگه‌ای گفته یا نه شروع به دویدن کرد.
پسر بزرگ بعد از چند دقیقه همونجا ایستادن و زیر و رو کردن خاطرات خاک گرفته‌ی گذشته تو پوستین مردم آزارش برگشت. رفت بالای تردمیل نزدیک به پسر وایساد و ایرپادهای جونگ‌کوک رو از گوشش در آورد و گفت:«می‌دونستی تردمیل یه روش برای شکنجه‌ی زندانی‌ها بود؟»
همین حرف کافی بود تا جونگ‌کوکی که سعی داشت پسر رو نادیده بگیره وسواسش گل کنه. تردمیل رو نگهداشت و بهش نگاه کرد. چیزی که سال‌ها پا به پاش دوییده بود حالا تبدیل به ابزار شکنجه شده بود.
-داری عوضی بازی درمیاری یا راست میگی؟
تهیونگ که از پشت سر با جونگ‌کوک فقط چند بند انگشت فاصله داشت نیشخندی زد و سرش رو جلو برد تا جوابش رو بده ولی درست توی همین لحظه در به صدا در اومد و کسی فورا خودش رو به داخل دعوت کرد.
موقعیت و نزدیکشون میتونست خجالت آور باشه اگر هرکسی جز مادرشون اونجا ایستاده بود. پسر بزرگ‌تر بیچاره که با دیدن دوباره‌ی مادرش کم مونده بود حمله‌ی عصبی بهش دست بده از جاش تکون نخورد و فقط وقتی جونگ‌کوک از اتاق بیرون رفت از خلسه دردآورش بیرون اومد.
زن به جونگ‌کوک گفت یکی از خدمتکارها که انگار باهاش کار داشتی دم دره و تهیونگ نتونست معنی کلمات رو بفهمه و حتی متوجه آخرین نگاه نگران جونگ‌کوک نشد.
با آروم قدم برداشتن زن، تهیونگ هم ناچار از تردمیل پایین اومد و سعی کرد جواب هر قدم نزدیکی رو یک قدم دور شدن بده. طوری مواظب حرکات بعدی زن بود که حتی توی رینگ مواظب رقبایی که میخواستن صورتش رو خرد کنن هم نبود.
-وقتی بچه بودی خیلی فرز بودی. یادت هست؟ بیشتر موقع‌ها از دستم در میرفتی ولی یه بار یه گلدون سمتت پرت کردم و دیر جا خالی دادی. یه خراش بزرگ روی صورتت انداخت.
تهیونگ انقدر عقب رفته بود که پشتش به کتابخونه خورد. دیگه راهی برای فرار نبود. زن با لبخند کمرنگی نزدیک شد و دستش رو آروم بالا آورد تا صورت پسرش رو لمس کنه ولی تهیونگ سریع سرش رو عقب‌تر برد. چندثانیه‌ی کوتاه دست زن بدون میزبان موند ولی در نهایت تونست گونه‌ی عرق کرده‌ی پسرش رو لمس کنه.
-فکر کردم جاش برای همیشه میمونه ولی هیچ ردی ازش نیست.
انگشت شست زن که آروم روی گونه‌اش حرکت می‌کرد باعث می‌شد بخواد فرار کنه ولی ناخودآگاهش بهش میگفت ضعیف‌تر از اونیه که بتونه از زیر دست‌های زن فرار کنه.
-خوشحالم جاش نموند.
لبخند از لب‌های زن ناپدید شد. دستش بالا اومد و یه سیلی محکم روی گونه‌ی تهیونگ زد. دست‌های همیشه سنگین مادرش باعث شد برق از سرش بپره.
-ولی این به این معنی نیست که جای زخم‌های بعدی قرار نیست بمونه.
صدای پسر بیرون در بالا رفته بود و به گوش مادر و پسر توی اتاق میرسید ولی گونه‌ی سرخ شده‌ی تهیونگ و رابطه‌اشون موضوع مهم‌تری بود.
-گورت رو گم کن پسرم.
زن صورت تهیونگ رو ملایم به سمت خودش برگردوند و گفت هرچند نگاه خشک پسر نصیب چشم‌هاش نشد.
-وگرنه میزنه به سرم و رازهای خانوادگیمون رو به جونگ‌کوک میگم بعدش تو رو مثل یه تیکه آشغال از زندگیش می‌اندازه بیرون.
همونطور که دوباره دستش رو روی گونه‌اش میذاشت ادامه داد:«فقط ازش دور بمون. باشه؟»
زن چند ثانیه به صورت یخ کرده‌ی پسر نگاه کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. در باز مونده باعث شد نگاه جونگ‌کوک به پسر چسبیده شده به کتابخونه بخوره و اگر جیمین الان جلوش نبود و پشت هم نمی‌گفت ’من دزد نیستم’ پیش تهیونگ برمی‌گشت.
-انقدر مزخرف نگو. از وقتی اومدی توی این عمارت دزدی‌ها هم شروع شده چطور میشه امروز صبح قبل از اینکه بیای اتاقم رو تمیز کنی گردنبندم روی میز باشه و وقتی رفتی دیگه خبری ازش نباشه؟؟ اون گردنبد مادرم بود و قیمتی نداشت اگر برش گردونی قول میدم موضوع همینجا تموم بشه.
جیمین درمونده حرف‌هاش رو تکرار کرد. تهیونگ‌ که حالا انگار موضوع مهمی پیش اومده بود جلو رفت. می‌تونست حس کنه تهمت دزدی چقدر سخت میتونه باشه مخصوصا که چندباری توی همچین موقعیتی بود.
-دارم اشتباه میکنم ها؟؟
جونگ‌کوک که دیگه کلافه شده بود راه افتاد به سمت اتاق خدمتکارها. یه بار برای همیشه باید این موضوع حل میشد. جیمین نگاه نگرانی به تهیونگ کرد و دنبال جونگ‌کوک راه افتاد. نمیخواست شرایطش اینجا بدتر از چیزی که هست بشه.
-باور کنید راست میگم. لطفا گوش کنید.
پسر بین راه می‌گفت و سعی میکرد جونگ‌کوک رو از رفتن منصرف کنه ولی پسر دستش رو پس میزد و در نهایت وقتی از یکی از خدمتکارها پرسید اتاق جیمین کجاست، خودش رو به اتاق رسوند.
آروم آروم همه داشتن برای سرگرمی جدیدشون جمع می‌شدن. جونگ‌کوک عصبی به اطراف نگاه کرد. همونطور که سعی میکرد صدای خواهش‌های جیمین رو توی سرش قطع کنه ساک قدیمی پسر رو از زیر تختش بیرون کشید و همه‌ی محتویاتش رو روی زمین ریخت.
صدای پچ پچ بقیه خدمتکارها که بیرون در ایستاده بودن به گوش می‌رسید. درست وسایلی که گم شده بودن و چیزی جز خرت و پرت نبودن پیدا شده بود.
جونگ‌کوک به جیمین و جیمین به وسایل ریخته شده خیره شده بودند. شاید جیمین می‌تونست اصابت تیر به قلبش رو تحمل کنه ولی نگاه‌هایی که این ثانیه روش بود رو نه. تهیونگ با اخم ظریفی به جونگ‌کوکی نگاه کرد که تونست بین وسایل گردنبد مادرش رو پیدا کنه.
-این همه آشغال جمع کردی که چی بشه؟؟ حداقل یه چیزی بدزد که بتونی بفروشیش.
جونگ‌کوک با دیدن کش مو و خودکار و مزخرفاتی از این قبیل گفت و تهیونگ فکر کرد جیمین باید نصیحت جونگ‌کوک رو به عنوان یه پیشکسوت قبول کنه.
-من به این مورد رسیدگی میکنم تو میتونی بری جونگ‌کوک.
عمه‌ی پسر وقتی خودش رو به معرکه رسوند گفت که باعث خنده‌ی جونگ‌کوک شد. میتونست حدس بزنه چطوری میخواد به این مورد رسیدگی کنه.
-دیگه چیا دزدیدی؟ ها؟؟
-تمومش کن.
تهیونگ که شرایط این خونه زیادی داشت کفریش می‌کرد با صدای کنترل شده‌ای وقتی به پسر نزدیک شد گفت.
-دزدی واست یه تفریحه؟؟
-گفتم تمومش کن.
صدای داد تهیونگ باعث شد با تعجب بهش نگاه کنه. براش عجیب بود به خاطر یه پسر که معلوم شد دزدی هم میکنه سرش داد بزنه. نگاه ترسناکی بینشون رد و بدل شد که در نهایت جونگ‌کوک بعد پرت کردن تنفرش با چشم‌هاش به جیمین و وکیل مدافع‌اش از اتاق بیرون زد.
حالا که تماشاچی‌ها متفرق می‌شدند تهیونگ خودکار روکش طلایی که روی زمین افتاده بود رو برداشت. با نوکش موهای لخت و مشکی پسر کوچیک‌تر که با بغض و بهت به وسایل چشم دوخته بود کنار زد. آثار ضرب و شتم روی صورتش بهتر معلوم شد. حتی سرش هم شکسته بود و بسته شده بود. به عمه‌‌ای که کنار در به جیمین خیره شده بود نگاه کرد. می‌تونست ببینه اینجا چه خبره.
پسر بزرگ‌تر خودکار رو آروم به دست پسر داد و اون رو با بدبختی‌هاش تنها گذاشت.
جیمین به خودکاری که مال خانوم لی بود نگاه کرد.
-مجبور نیستی هر روز آشغال‌تر بشی.
تهیونگ وقتی خودش رو به پسر رسوند با صدای کنترل شده‌ای گفت.
-اون دزدی کرده و تو هم ازش دفاع میکنی. خوب پشت همکارهات در میای.
با تغییر قیافه‌ی تهیونگ پسر سریع از حرفش پشیمون شد ولی اثر حرفش روی سینه‌ی تهیونگ نشسته بود. پسر بزرگ‌تر نزدیک شد و با عصبانیتی که حوصله نداشت شعله‌‌ورترش کنه گفت:«تو فقط یه پسر بچه‌ای که با آسیب زدن به بقیه میخوای آسیب‌های خودت رو جبران کنی و نمی‌بینی چقدر رقت‌ انگیزی. تو حتی به پدر دختری که دوستش داشتی هم رحم نکردی و اخراجش کردی. به بقیه حق بده دوستت نداشته باشن. حال آدمو بهم میزنی»
یه نگاه تحقیر آمیز به سرتاپای پسر انداخت و رفت. جونگ‌کوک تنهایی اونجا وایساد و سعی کرد اهمیت دادن به حرف‌های پسر رو متوقف کنه ولی نمی‌تونست چون به واقعیت نزدیک بود.
وقتی اولین بار تهیونگ اتاقش رو دید گفت چرا اینجا انقدر شلوغه. پسر یه جواب سرسری داد چون نمیخواست بگه که تمام نوجوونیش خودش رو تو اتاق حبس کرده بود تا آدم‌های این خونه رو کمتر ببینه حتی یخچال‌هم گوشه اتاقش گذاشته بود تا کمتر بره بیرون. انقدر توی تنهایی‌هاش مونده بود که می‌خواست هم نمیتونست بقیه رو درک کنه ولی هنوز با تمام وجود دلش می‌خواست یکی درکش کنه.
-باهاش به مشکل برخوردی؟
به سمت صاحب صدا برگشت که رجینا رو درحال ورق زدن مجله مد روی پاش پیدا کرد. دختر که تونست بخشی از مکالمه‌اشون رو بشنوه با بی‌خیالی ادامه داد:«تاحالا کسی توی زندگیت بود که باهاش به مشکل بر نخورده باشی؟»
-داری با خودت حرف میزنی؟
پسر با حرص جواب داد و باعث شد نگاه رجینا روش بشینه. به آخرین چیزی که الان نیاز داشت یه دختر عمه‌ی حسود بود.
چند دقیقه بعد تهیونگ رو بیرون عمارت و روی پله‌ها پیدا کرد. با تردید به سمتش رفت و کنارش نشست. هردو به تاریکی بین درخت‌ها خیره شده بودن و تهیونگ هم با پاکت سیگار خالیش بازی می‌کرد.
به نیمرخ بی‌حس پسر بزرگ‌تر نگاه کرد. قبل از اینکه پشیمونی احتمالی سراغش بیاد دستش رو روی رون پسر ،نزدیک به عضو شخصیش، گذاشت.
-چه حسی داره؟
تهیونگ به پسر کنارش نگاه کرد و بی‌اراده گوشه لبش بالا رفت. منت‌کشی عجیب اما باب دلی بود.
-یکم بهتر انجامش بدی حس می‌کنم رو ابرهام.
-حالا اگر تو پنج سالت باشه و منم معلم زبان آموزت چطور؟
لبخند تهیونگ روی لب‌هاش ماسید. بدون اینکه بفهمه چقدر حرکتش ضایع‌ست صاف نشست. نگاهش طوری تو چشمای پسر کوچیک تر میدوید انگار که قراره حرف‌های بعدیش رو پیشگویی کنه. هرچند نیازی به این کار نبود چون تهیونگ تونست تا آخر ماجرا رو توی ذهنش تجسم کنه. به هرحال هیچی نباشه تو دنیای 'هر 10 دقیقه یک کودک در جهان مورد تعرض قرار میگیرد' زندگی می‌کرد.
-بعد از مادرم یه مدت نتونستم حرف بزنم برای همین بابام یه معلم استخدام کرد تا هر روز باهام کار کنه بلکه بتونم حرف بزنم ولی خیلی مرد درستکاری نبود. یه بچه‌ی پنج ساله‌ی لال گیرش اومده بود و هیچ‌ جوره نمی‌خواست از دستش بده.
تهیونگ با دقت به نیمرخ پسر نگاه می‌کرد. با تمام وجود آرزو می‌کرد کاش پسر کوچیک‌تر زندگی خوبی می‌داشت تا به واسطه‌اش ازش متنفر می‌شد ولی این مدت همه چیز درحال تغییر بود.
-۱۵ ماه اوضاع همین بود تا من بالاخره تونستم حرف بزنم ولی اون مرد همیشه به عنوان معلم من یا دختر عمه‌هام می‌اومد. هر وقت که می‌دیدمش دلم می‌خواست آتیشش بزنم ولی نمی‌تونستم حتی نمی‌تونستم درموردش به کسی بگم چون دلم نمیخواست شوهوا آسیب بیینه.
اخم‌های پسر بزرگ‌تر ظاهر شد و خواست نتیجه‌گیری کنه که جونگ‌کوک به سمتش برگشت و ادامه داد:«اون پدر شوهوا بود. به خاطر اون تمام این سالها ساکت موندم ولی یه اخراج ساده کمترین حق اون بود.»
پسر عصبی که موضوع براش قابل هضم نبود روش رو برگردوند. احساسات الانش اونقدری قوی بود که دلش می‌خواست به داخل داستان حلول کنه و تمام آدم‌هایی که به نحوی به پسر آسیب رسوندن رو حامله کنه و مردهایی که این قابلیت رو ندارن رو از بیخ ببره.
-این‌هارو بهت میگم چون بعید میدونم دیگه تا آخر عمرم کسی رو پیدا کنم که بتونم اینارو بهش بگم. آخه هیچ‌کس واقعا دلش نمیخواد بشنوه همه‌تون می‌خواین با عوضی جلوه دادن من به خودتون حس خوب بدین.
تهیونگ هنزفری‌های جونگ‌کوک رو که ازش گرفته بود از جیبش در آورد. برگشت سمت پسر و با ملایمت توی گوشش گذاشت.
-لعنت به هرکسی که باعث می‌شه حس بدی به خودت داشته باشی.
چشم‌هاش روی اجزای صورت جونگ‌کوک حرکت کرد. تازه متوجه چشم‌های همیشه براق پسر شد از اون چشم‌هایی که ممکنه هر لحظه گریه کنه.همینقدر پاک و قشنگ.
تهیونگ از گوشه‌ چشم متوجه ماشین‌هایی شد که پارک می‌کردن و تونست پدربزرگ جونگ‌کوک رو از بین بادیگارد‌ها و دستیارهاش تشخیص بده.
نفس‌هاشون روی صورت همدیگه فرود می‌اومد. نگاه تهیونگ حالا فقط روی لب‌های پسر نشست و آروم روش زمزمه کرد:«پدربزرگت اینجاست. فقط تکون نخور.»
سرش رو نزدیک‌تر برد و لب‌هاش روی لب‌های سرد پسر گذاشت. قلب پسر کوچیک‌تر با تمام توان شروع به ضربه زدن به سینه‌اش کرد طوری که میتونست صدای قلب خودش رو از گوش‌هاش بشنوه.
لب‌های نرم پسر بزرگ‌تر چند سانت فاصله گرفت و دوباره خودش رو ملایم به جونگ‌کوک رسوند. بوسه‌ی کوتاه دیگه‌ای کاشت و دست‌هاش که قاب صورت پسر کوچیک‌تر بود با احتیاط تکون میداد. چشم‌هاش رو باز کرد و نگاه تیزش رو به پدربزرگی که شوکه نگاهشون میکرد داد. بی‌اراده لبخند کم‌جونی زد. بوسه‌اش رو عمیق‌تر کرد. کمی احتیاط رو کنار گذاشت و با هر بوسه فشار کمی وارد می‌کرد.
آخرین نگاهش رو به مردی که با ناامیدی و عصبانیت اونجارو ترک می‌کرد، داد. پسر دست از حرکت برداشت و به عنوان آخرین بوسه لب‌هاش رو آروم از پایین به بالای لب‌های جونگ‌کوک کشید.
سرش رو عقب برد تا چشم‌های کوک رو ببینه. لبخندش که پر رنگ می‌شد و چشم‌های مستش باعث می‌شد قلب کوک بیشتر بکوبه. هردوشون جز کوچیکی بودن که کنار هم قرار گرفته بودن و داشتن زندگی‌های هم رو تغییر میدادن بدون اینکه متوجه شن.
-دیشب یه دلتنگی برای مادرت داشتی یه پکیج گلایه از بابات و یه سری اطلاعات ناقص و تکراری درمورد ستاره‌ها.
پسر کوچیک‌تر که هنوز صورتش توی دست‌های تهیونگ بود آب دهنش رو قورت داد. چیزهای خیلی کمرنگی از دیشب به خاطر داشت ولی مطمئن بود قراره چیزهای خیلی پر رنگی از امشب به خاطرش بمونه.
-تازه مایل بودی تو آبمم غرق بشی.
پسر با بدجنسی گفت و از پسر فاصله گرفت. جونگ‌کوک اخم کمرنگی کرد و خواست بگه باور نمیکنه که شب گذشته و اتفاقاتش مثل برق از جلوی چشم‌هاش گذشت. بی‌اراده دستش رو روی دهنش گذاشت و با چشم‌های گشاد به تهیونگ و نیشخندش نگاه کرد.
قبل از اینکه از خجالت بمیره پسر بلند شد و قبل از رفتن موهاش رو بهم ریخت. حالا جونگ‌کوک تنها شده بود و دلش میخواست به خاطر کار دیشبش تا صبح داد بزنه ولی با یاد آوری بوسه‌شون دستش رو از روی صورتش برداشت و روی لب‌هاش کشید.
جونگ‌کوک می‌دونست چه مرگشه. چون عاشق شدن مثل بدبختی می‌مونه. شاید هیچوقت تجربه‌اش نکرده باشی ولی می‌دونی چه شکلیه.

•••••••••••••

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now