[زمان گذشته]
مشغول سیگار کشیدن بود ولی حواسش جایی بین گلولههایی بود که یکی یکی روی جسمی فرود میاومدن. با هر تیری که شلیک میشد بیاراده چشمهاش رو میبست. هنوز بوی خونهایی که روی زمین جاری شده بود، جاری بود. صدای نعرههای جنون آمیزی توی سرش میپیچید. جسمی که مرگ گیرش انداخته بود روی زمین سخت به سمت تهیونگ میخزید. انگار که امید داشت پیش برادر کوچیکش جاش امنه یا شاید هم فقط میخواست کنارش بمیره هرچند این یک مرگ نبود. تهیونگ هم اون روز مرد هم هر روزی که بدون بکهیون سر میکرد.
همهی خاطرات زنده بودن. جلوی چشمهاش تکون میخوردن و حتی یک لحظه هم به پسر اجازه زندگی کردن نمیدادن. به برگهای درختی که از ترس آفتاب به سایهاشون پناه برده بود، نگاه کرد. بکهیون تک برگ امیدش بود که افتاد. مثل این میموند درختها از جنگل کوچ کنن، چیز زیادی باقی نمیموند.
به بکهیونِ تصور شدهی افتادهی وسط خیابون نگاه کرد. پسر دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرده بود، دستهایی که هیچوقت گرفته نشد.
ماشینی از روش رد ولی خوشبختانه برادری که توسط مغز تهیونگ شبیه سازی شده بود به موقع محو شد، قبل از افتادن آخرین اشک از چشمهای پسرِ حاضر در خاطرات.
تهیونگ نفسش رو به سختی بیرون داد و سختتر از هجوم درد به سینهاش جلوگیری کرد ولی یاد اشک مظلومِ برادرش در مواجه با درد، سدهای مقاومتیش رو در هم میشکست.
دست از خیره شدن به خیابون خالی برداشت و پشت هم پلک زد. خواست سیگار دیگهای روشن کنه اما با پاکت خالی مواجه شد. تازه متوجه جنازهی سیگارهای تا ته کشیده شدهیِ زیر پاش شد. مشغول سیگار کشیدن بود ولی حواسش جای دیگه.
بین نگاههای کلافهاش چهرهی دانش آموزی که به همراه دوستهاش از دبیرستان بیرون میاومدن توجهش رو جلب کرد. تاجایی که خبر داشت الان کلاسهاش تموم نمیشد.
تهیونگ برای اینکه دیده نشه برگشت و تظاهر کرد سرش با موتورش گرمه. سه تا دانش آموز داخل یونیفرمهاشون از کنار پسر گذشتن ولی صداشون به گوش تهیونگ رسید.
-راستش جونگکوک ما نمیخوایم به دردسر بیوفتیم، اگر پدربزرگت بفهمه کلاس فوقالعادهات رو پیچوندی و با اومدی گیمنت برای ماهم مشکل به وجود میاد…
دختری که وسط پسرها بود، به سینهی پسر زد و برای حل این مسئله ایستاد.
-انقدر نترسونش جین! هیچکس قرار نیست چیزی بفهمه ولی راستش جونگکوک ما فردا امتحان داریم نمیتونیم امروز بریم بازی کنیم.
پسرِ جئونها که تهیونگ چند وقتی بود زیر نظرش گرفته بود با درموندگی نالید:«ولی من فقط امروز رو میتونم بیام، دیگه فرصتش رو پیدا نمیکنم. بیاید الان بریم، لطفا!»
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...