[زمان حال/٣ اکتبر/ساعت ٧:۴۵ شب]
دست از دست به یقه شدن با افکارش برداشت، عوضی های پر سر و صدا رو همونجا رها کرد تا به فضای اطراف کالبد فعلیش برگرده. شبیه آدمی بود که از تماشای دعوای تموم نشدنیای با سرعت آهسته خسته شده بود و حالا تصمیم گرفته بود برای چند دقیقه هم که شده چشمهاش رو ببنده.
ناخودآگاهش بدون اطلاع به خودآگاهش نگاه خیرهای رو شناسایی کرد و تو یه حرکت سریع دستور باز شدن دوباره چشم و خیره شدن متقابل رو داد.
پسر کوچیکتر که با فاصله از تهیونگ ایستاده بود، با اتهام وارد شدهی ناگهانی دستپاچه شد و سریع نگاهش رو دزدید. انگار که وسط یه سرقت مسلحانه گیر افتاده بود و به هدفش که تا ابد نگاه کردن به تهیونگ بود، نرسیده، و حالا در آستانهی دستگیریه.
پسر بزرگتر از حرکت جونگکوک شوکه شد. پسری که میشناخت عادت داشت بهش زل بزنه و وقتی گیر میوفتاد با پررویی لبخند میزد انقدر اینکارو کرده بود که تهیونگ به خیره شدنهاش و خندههای قشنگ بعدش عادت کرده بود ولی حالا نه تنها لبخند گیرش نیومده بود بلکه پسر کوچکتر برگشت و به پهلو به بلوک آهنی تکه کرد تا فرآیند فرارش رو تکمیل کرده باشه.
تهیونگ پیش خودش فکر کرد شاید جئون روبهروش از حرفهای دیشب مادرشون خجالت زده شده یا اینکه از پیشینهی روانی خانوادهی کیم ها ترسیده که دومی از نظرش محتملتر بود ولی نفرت تو صدای مادرش، بیماری ارثیشون، نقشهای که وسطش وایساده بود و هر روز احمقانهتر به نظر میاومد، خطر فهمیدن هویت واقعیش توسط جونگکوک، دزدی بزرگی که چند دقیقه به شروعش مونده بود و از همه مهمتر گشنگیش باعث شد بیخیال لبخندی که ازش دریغ شده بود، بشه.
چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و رو به جیمین با کلافگی گفت: «میشه بفرمایید چقدر دیگه باید منتظر بمونیم؟»
-گفتی نیم ساعت وقت داریم، قفل نیم ساعت دیگه باز شده تحویلت داده میشه.
از خونسردی جیمینی که ادعا کرده بود خودش میتونه قفل رو باز کنه و حالا در کمال پررویی منتظر یکی دیگه بود که بیاد و در رو به جاش باز کنه، حرصش گرفت. از خونسردی و آرامش جونگکوک هم حرصش گرفت، اوضاع برای اون بهتر بود، اگر وسط سرقت اطلاعاتشون گیر میوفتادن، جیمین برمیگشت خونهاش یعنی زندان و جونگکوک رو نهایتا برای فکر کردن به کارهای بدش میفرستادن تو اتاقش ولی شرایط برای تهیونگ فرق میکرد، اگر همه چیز لو میرفت و کاووتا باخبر میشد که پسر دوباره رفته که گذشته رو نبش قبر کنه حتما هوسوک رو میکشت یا حتی بدتر، زندهاش میذاشت و پسر رو مجبور میکرد زجر کشیدن دوستش رو ببینه. توی همین ثانیهها بود که به خودش قول داد اگر امشب صبح بشه هرطور شده هوسوک رو بفرسته بره، بره یه جایی که بیشتر از این عدم تمایل تهیونگ به زندگی دامن زندگی اون رو نگیره اما به شرطی که صبح بشه.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...