[زمان حال/ ۱۶ اکتبر/ ساعت ۱۰ شب]
طبق افسانهها زنی آفریده شد که از هر یک از خدایان هدیهای گرفت تا برای زندگی به زمین بیاد. از آفرودیت ظرفیت احساسات و از آتنا هنر رو هدیه گرفت، هرمس نام پاندورا روش گذاشت و زئوس به اون جعبهای سنگین داد اما پاندورا رو از باز کردنش منع کرد. درخواست خیلی منطقیای از زنی نیست که پیشتر بهش صفت کنجکاوی داده شده بود.
هرشب نجواهایی از درون جعبه به گوشش میرسید. نیرویی قصد داشت اون رو به سمت جعبهی ممنوعه بکشه. زن بالاخره صبرش از دست رفت و در جعبه رو باز کرد. جعبه با انفجاری باز شد و موجودات دهشتناک با ابرهایی از دود سیاه جیغزنانه از جعبه بیرون جهیدن. نیروهای شرور و رنجها بودن که برای اولین بار به دنیا راه پیدا کرده بودن و قرار بود بشریت رو به درون خود غرق کنن.
حالا اینجا بود. وسط نیروهای شیطانیای که با باز کردن در اتاق اسناد بیرون اومده بودن و قصد داشتن پسر رو کشون کشون به سمت وقایع ببرن. به لیوان چای روبروش خیره موند. کنجکاوی کردنش قرار بود ویرانی به بار بیاره و جهانش رو به درون سیاهی مطلق بکشونه و دستهاش رو ببنده و به اجبار سالیان سال ذره ذره آب شدن دنیاش رو ببینه.
-نمیخوای بگی برای چی اومدی اینجا؟
پیرمرد روبروش به حرف اومد. مجبور شد دل از حبابهای تشکیل شده روی چایی بکنه. هرچند چیزی نبود که دل کندن ازش سخت باشه، فقط چندتا حباب بیمصرف بودن که بین اون و فهمیدن حقیقت تاخیر مینداختن. میخواست بلند شه و برگرده پلوتون و تهیونگ رو مجبور کنه یهویی و بدون برنامه ریزی قبلی باهاش به جای دوری فرار کنه و سوجین و عمهاش هم با خودش ببره، بعد کمی فکر کرد و صورت آری سه ساله جلوش ظاهر شد، دختر بچهای که آخرین بار کش موی تهیونگ رو ازش گرفته بود و هنوز هم بهش برنگردونده بود ولی جونگکوک میدونست از بعد از اون دیدار عادت کرده بود به تهیونگ زنگ بزنه و نظرش درمورد آبنبات چوبیها رو با پسر در میون بذاره و تهیونگ هم کاملا جدی نقطه نظراتش در مورد افزودنیهای نانوذرات اکسید تیتانیوم موجود تو آبنیاتها رو بگه و اهمیت نده درک این مطالب برای یه بچه غیر ممکنه. با ورود سه قلوها به لیست کسایی که باید با خودش ببره یه جای دور تا در امان باشن، نقشهی نجات پودر شد. نمیتونست همه رو از اتفاقات آینده فراری بده. چند نفری نمیشد فرار کرد که، چند نفری فقط میشد تو تله افتاد. باید میموند و با هر چیزی که تهدیدشون میکرد، میجنگید. باید تمام کسایی که دوست داشت رو از مهلکهای که گرد و غبارش از دور هم معلوم بود، دور میکرد.
-آخرین باری که دیدمتون مراسم خاکسپاری پدرم بود.
پیرمرد عینکش رو بالاتر داد. بازی با عینک وقت خریدنی بود برای فرار از چشمهای پسر. لبخند بیمعنیای زد و جواب داد:«پس حتما دلتنگ این عموی پیرت شدی.»
ESTÁS LEYENDO
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanficDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...