Part 35🥀

1.9K 191 70
                                    

[زمان گذشته]

آسمون سحر براش رنگ نباخت، همونطور که طوفانی براش در نگرفت، زلزله‌ای براش نیومد، بارونی به خاطرش به زمین فرستاده نشد. برای جهان مهم نبود که اون مرده و حالا جنازه‌اش از چاله‌ی کوچیکِ پر آب به تصویر خودش خیره شده. توی این کشور حس غربت می‌کرد، توی این شهر و این بدن هم همینطور.

صورت نا آشنا بود. صورتِ نا آشنای کبود شده‌اش. پیر شده بود. معدود آدم‌هایی تو دهه‌ی سی سالگیشون پیر میشن. اون جزو معدود آدم‌ها بود.

حالا که مرده بود داشت به این فکر می‌کرد؛ چقدر از تصمیمات زندگیش رو به خاطر دیگران گرفته؟ دیگرانی که حتی دوستشون نداشت؟ حالا که مرده بود داشت فکر می‌کرد از اول که چی معنای زندگی؟ همجنسگرا بودنش چه اهمیتی داشت؟ قهوه‌ی گرم یا سرد شده چه فرقی داشت؟ کتابهای خونده شده و نشده به چه درد خوردن؟ اون مرده بود، و برای کمتر مرده‌ای مهمه بقیه راجع بهش چی فکر می‌کنن یا اینکه درموردش چی میگن؟ یا اینکه درموردش چیزی میگن؟ حتما باید میمرد تا میفهمید ‘گور بابای همه چیز ‘.

چند قطره‌ی بارون جا مونده از آسمون سقوط کرد و به رفقای جمع شده تو گودال زیر پای مرد، پیوست. تصویر بهم ریخت. هشت ماه گذشته و اتفاقاتش مثل یه کابوس از ذهنش گذشت. هرچند هیچ چیز واقعا نمی‌گذره. همه چیز در حلقه‌ای ابدی می‌چرخه و تا ابد ادامه پیدا میکنه. تکرار میشه. و بدون ذره‌ای تغییر دوباره از سر گرفته میشه. زندگی‌ خسته کننده‌یِ پر از دژاوو. مرد به دنیا میاد، زجر میکشه، به تصویر خودش در گودال نگاه می‌کنه، چند قطره بارون جا مونده از آسمون سقوط میکنه، تصویر بهم میریزه، مرد میمیره. مرد به دنیا میاد، زجر می‌کشه، به تصویر خودش در گودال نگاه میکنه، سقوط میکنه، قطرات بارون تصویر رو بهم میریزن، مرد میمیره و این چرخه‌ی زیسته دوباره تکرار میشه. مرد بی‌نهایت بار به دنیا میاد، بی‌نهایت بار میمیره.

با به خاطر آوردن ساعت بچگانه‌ای که در دست داشت، زندگی زیست کرده‌یِ غیر جدیدش رو رها کرد.

به ساعت بتمن پسرکش نگاه کرد. تو این زندگی و هزاران زندگی قبل‌تر و هزاران زندگی بعدتر، پسرش ازش خواسته بود این ساعت رو براش بخره. حالا با پولی که توی این هشت ماه در آورده بود می‌تونست این آرزو و چندتا آرزوی دیگه‌اش رو بخره. مرد با فکر به چشم‌های خوشحال پسرش موقع دیدن ساعت، لبخند زد. از نظرش زندگی تکرارِ یک تکرار بود اما خنده‌های پسرش هرگز تکراری نمی‌شد.

بالاخره دل از تاریکی‌ای که بینش ایستاده بود، گودال آب و عودتِ ابدی، کند و راه افتاد. می‌خواست سریعتر برگرده خونه. برگشتن به خونه هم چیز جدیدی نبود اما چیز غیر جدید قشنگی بود.

پاهای بی‌جونش رو دنبال خودش کشوند. اگر دنیا رو حساب و کتاب بود باید توی راه از شدت خستگی میمیرد.

GOD IN DISGUISE | VkookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora