Part 36🥀

1.7K 199 50
                                    

[زمان حال/ ۱۶ اکتبر/ ساعت ۹ صبح]

صدای پچ پچ خودش رو می‌شنید. نمی‌دونست عادت داره زیر لب غر بزنه. عادت‌های جدیدی شکل گرفته بودن یا شایدهم عادت‌های قدیمِ سرکوب شده بودن. خود واقعیش داشت پوستینش رو می‌شکافت و سر باز می‌کرد، مثل یه زخمِ عفونی.

دلش می‌خواست همه چیز رو رها کنه ولی همه چیز با شدت بهش بر می‌گشت. پس همه چیزِ به شدت بهش برگشته رو رها کرد. شاید باید میذاشت غم به درونش نفوذ کنه و وقتی خسته شد، ازش رد بشه و فلنگ رو ببنده. حس می‌کرد یا وقایع اونقدر دوره که می‌تونه وجودشون رو انکار کنه یا اونقدر نزدیک که همین الاناست یه مشت بکوبه تو صورتش.

-ببخشید، سفارش انگشتر هم قبول می‌کنید؟

جونگ‌کوک دست از تیکه پاره کردن چوب‌های زیر دستش برداشت و به صاحب صدا نگاه کرد. پالتوی بلند مشکی‌ای به تن داشت و یه لبخند کرایه‌ای به لب. شبیه یه پسر بی‌آزارِ مظلومِ فرانسوی شده بود که اومده انگشتر چوبی سفارش بده و هیچکی ندونه فکر می‌کنه یه آدم حسابی بالذاته، نه ضد سلطه.

آقای لی که پسر رو شناخته بود، از میز کار اشتراکییش با جونگ‌کوک فاصله گرفت. حوصله‌ی پسر بچه‌ها رو نداشت. با رفتن پیر مرد، لبخند تهیونگ محو شد و جدی به جونگ‌کوک روبروش خیره.

-واسه چی دیشب نیومدی خونه؟ بچه‌ای چیزی هستی که تا قهر می‌کنیم میذاری میری؟

پسر کوچیک‌تر به موجودِ دو پایِ پرو روبروش چشم دوخت. با ناراحتی جواب داد:«تهیونگ تو بودی که دیشب نیومدی خونه، نه من.»

پسر رو خوب می‌شناخت. می‌دونست که معتقده بهترین دفاع حمله‌ست و حتی می‌دونست الان وقت بهونه تراشی‌های احمقانشه. تهیونگ تو چشم‌های جونگ‌کوک زیادی قابل پیش‌بینی شده بود، انقدر که حتی ‌میدونست اگر بره جلو و یه مشت حواله‌اش کنه، جا خالی میده. مردک قابل پیش‌بینی!

-آره چون خیلی مست‌تر از اونی بودم که پشت فرمون بشینم برای همین رو کاناپه خونه‌ی هوسوک خوابم برد.

جونگ‌کوک می‌دونست نه تهیونگ ماشین داره نه هوسوک خونه‌ای که کاناپه داشته باشه. دروغ‌های بی‌نقص تهیونگ بی‌اثر شده بودن پس به مزخرفات بسنده می‌کرد.

پسر آروم میز رو دور زد و به قصد نزدیکی، به طرف کوک رفت. نگاه پسر کوچیک‌تر روش نشست و شبیه یه خط به سمت خودش کشیده شده. نگاه داد میزد ازت ناراحتم و لطفا نزدیکم نیا و پیشاپیش خفه شو.

-یه انگشتر مثل این…

تهیونگ انگشتر چوبیش رو که هنوز جا باز نکرده بود و اندازه‌ی انگشت‌هاش نشده بود رو آروم تو دست پسر کرد هرچند برای اونهم کوچیک بود. به نیم رخ صورت پسر کوچیک‌تر نگاه کرد. غم پوست لطیفش رو خراشیده بود. اینکه دلیل ناراحتیش خودش بود و نمی‌تونست سر باعث و بانیش رو به میز بکوبه و اره رو روی گلوش بذاره و بگه ‘حرومزاده آخرین بارت باشه قلب توله خرگوش من رو می‌شکنی’ همه چیز رو واسش سخت‌تر می‌کرد.

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now