Part 58🥀

732 88 18
                                    


Chapter 58

[زمان حال/ ۱ جوئن/ ساعت ۱۶:۳۰]
به زمین و دیوار و مجسمه‌ی مسیح نگاه کرد. بعدهم به مجسمه‌ی مسیح و دیوار و زمین نگاه کرد. به هرطرفی نگاه می‌کرد جز زن روبروش که با نگاه خیره‌اش داشت میرفت رو مخ تهیونگ. اگر میتونست میرفت تو چشم‌هاش شمع روشن می‌کرد تا دیگه هوس نکنه با نگاهش مردم رو قضاوت کنه. پسر صبرش تموم شد و یه نگاه به سرتاپای زن انداخت. از موهای بافته شده و صورت بی‌حسش متنفر بود.
-هی خانم! انقدر به من زل نزن. پیرزن‌ها تو استایل من نیستن.
با تغییر نکردن میمیک صورتش، تهیونگ بیشتر از قبل کلافه شد. فحشی زیر لب گفت و دوباره نگاهش رو به اطراف داد.
-کِی میاد؟
زن بالاخره دهن باز کرد و خشک پرسید:«کی؟»
-مسیح...کشیش دیگه! گفتم که اومدم اعتراف کنم.
زن خواست دهن باز کنه که صدایی از طرف دیگه‌ی کلیسا نظر هر دو رو جلب کرد.
-برای ببخشیده شدن باید صبور باشید آقای کیم.
کشیش بود که خودش رو به اون‌ها رسوند. تهیونگ از جاش بلند شد و به قیافه‌ی قابل اعتماد مرد توجه نکرد. هیچوقت به قیافه‌های قابل اعتماد، اعتماد نداشت.
-بهم گفتن بیام اعتراف کنم.
مفهوم جمله‌ی تهیونگ از مرزهای کلمات خارج شدن و به کشیش رسیدن. از تغییر آنی نگاهش معلوم بود گرفته پسر برای چی اینجاست. زن که از حضور یکی از اعضای باند خنجرسرخ‌ها راضی نبود، اعتراض کرد:«تو حتی مسیحی هم نیستی که میخوای اعتراف کنی...»
مرد با اشاره‌ی دست جلوی ادامه‌ی صحبت‌هاش رو گرفت و با لبخند از زن خواست بره کارهای دیگه‌اش رو انجام بده. بعد هم تهیونگ رو به سمت اعترافگاه هدایت کرد.
-کشیشی هم شغل خوبیه‌ها...هم مفت میخوری، هم ول میچرخی، هم همه آدم رو ددی صدا میکنن.
تهیونگ بین راه تیکه‌اش رو با لبخند انداخت. مرد جلوی در اتاقک اعتراف ایستاد و قبل از هدایت پسر به داخل، اصلاح کرد:«پدر صدام میکنن.»
-همونه دیگه.
پسر داخل اتاقک تمام چوبی که بوی رنگ ضد موریانه میداد، شد. همونطور که به اطراف سرک میکشید کشیش بهش گفت:«تو هم می‌تونی پیرو باشی.»
-اره ولی تو پیرو بودن که پول نیست.
تیکه آخر پسر باعث شد لبخند مصلحتی مرد پاک بشه. در بسته شد. تهیونگ تازه میخواست چندتا مزخرف دیگه بار مرد کنه که صدای پاهاش بهش فهموند داره دور میشه. با حالت مشکوکی روی صندلی نشست. تئوری‌های مختلفی از سرش گذشت. تو یکیش قرار بود ناگهان اسلحه‌های آتش‌زا از داخل و خارج اتاقک رو بسوزنن و از پسر چندتا استخونه نیمه سوخته باقی بذارن، تو یکی دیگه‌اش هم یهو لوله‌هایی آب رو با فشار داخل اتاقک میکردن و بالا میومدن تا غرقش کنن اما این یکی به خاطر باز بودن لای درزها رد شد. تئوری‌های دیگه داشتن قوت میگرفتن که صدای قدم‌هایی به گوشش خورد. صاحبشون آروم و بدون عجله وارد قسمت دیگه‌ی اتاقک شد. جای کشیش نشست.
پسر سعی می‌کرد از لای روزنه‌ها چهره فرد رو ببینه اما تنها چیزی که میتونست تشخیص بده کت و شلوار مشکی و دست کش چرم گرون قیمتی بود که به دست داشت. کم کم داشت میفهمید چی به چیه!
-باید میدونستم یه چندتا کشیش و اسقف احمق نمیتونن همچین دین پولسازی راه بندازنن...
تهیونگ نیشخندی زد و ادامه داد:«پس تو آقا بالا سر همه‌ی این احمق‌هایی آره؟»
تهیونگ منتظر جواب نشست. یکدفعه صدای ویبره گوشی باعث شد توی جا بپره. گوشی رو بیرون درآورد و دید همون گوشی قدیمی‌ای بود که یکم پیش پسر بچه دم دکل بهش داد. اس ام اس اومده بود که 'برای چی دنبال من راه افتادی؟'.
حس عجیبی خودش رو به پسر رسوند. آدمی که کنارش نشسته بود نه تنها صورتش مشخص نبود بلکه صداش هم از نظرش پنهان میکرد. نباید کسی که تونسته بود خودش رو بالا بکشه و یکی از اعضای حلقه بشه اونهم درحالی که هیچکس از وجودش باخبر نبود رو دست کم بگیره.
با کلافگی نسبی گفت:«لازم نیست انقدر محتاط باشی و جوابت رو بهم پیام بدی. من و تو توی یه تیمیم. هر دومون میخوایم کاووتا حذف بشه.»
تهیونگ منتظر به هیبتی که نمیتونست حتی تشخیص بده مرده یا زن، چشم دوخت. امید داشت نفوذ کلامش باعث شه فرد از سایه‌ها بیرون بیاد و باهاش دست بده و برن که کاووتا رو حذف کنن اما به جاش دوباره پیامکی اومد.
'گورت رو گم کن. وگرنه جئون جونگ‌کوک رو زنده زنده خاک میکنم'.
پسر یکه خورد. تصور ریخته شدن خاک‌های سرد روی صورت کوک هم خونش رو به جوش می‌آورد. باروت‌های نامرئی اتاقک منفجر شدن. تهیونگ بی‌اراده و با تمام خشم مشت محکمی به پنجره‌ و روزنه‌های بینشون زد. از جا پرید و با سرعت از اتاقک بیرون دویید. سراغ در دیگه رفت تا یقه‌ی طرف رو بگیره و تو صورتش نعره بزنه حق نداره به جونگ‌کوکش نزدیک بشه ولی اتاقک خالی بود. انگار که تمام مدت داشت با یه توهم صحبت میکرد. دیگه داشت آروم آروم باور میکرد خیالاتی شده که متوجه دری توی اتاقک شد. سریع بازش کرد و از راهروی تنگ و تاریکش رد شد. باید طرف رو گیر میاورد البته نقشه‌ای برای بعدش نداشت ولی باید میفهمید با کی قراره بجنگه. سایه‌ی مرد رو انتهای راهروی نسبتا تاریک دید و سرعتش رو زیاد کرد. دری به بیرون باز شد و تهیونگ تا خودش رو بهش برسونه دیر شد. سر از کوچه‌ی پشتی کلیسا در آورده بود. با هول و ولا به اطراف نگاه کرد که قسمتی از کتی رو دید که از کوچه بیرون میزنه. دنبالش دویید اما فرد زودتر سوار ماشین شده بود و تهیونگ به گرد پای ماشین مدل بالاش هم نرسید.
-تهیونگ!!
پسر کوچیک‌تر که تاحالا منتظر بیرون کلیسا ایستاده بود، خودش رو رسوند.
-چه خبر شده؟
پسر بزرگ‌تر به سطل آشغال کنار خیابون که وجود نداشت لگد زد. طعمه‌اش از دستش سر خورده بود یا شاید همکار سابقش که نمیدونست همکارشه. حالا تنها چیزی که به ذهنش میرسید این بود که با گوشی‌ بهش زنگ بزنه و فوت کنه هرچند شماره‌اش نمی‌افتاد و به نظر می‌اومد برقراری ارتباط یک طرفه‌ست.
-کار یارو کشیشه نبود. انگار کلیسا یه کله گنده‌تر داره که حاضر هم نشد باهامون همکاری کنه تازه تهدیدمم کرد. لعنت بهش حتی نتونستم صورتش رو ببینم.
-من دیدم.
با حرف جونگ‌کوک نگاهش تیز بالا اومد. دست روی شونه‌های نجات دهنده‌اش گذاشت و با خوشحالی گفت:«قیافشه‌اش رو دیدی؟! شبیه کی بود؟ جیمز باند؟»
پسر کوچیک‌تر شونه‌هاش رو آزاد کرد و با ابرو به بساط نقاشی طرف دیگه‌ی خیابون اشاره کرد.
-میتونم چهره‌اش رو برات بکشم. من قد تو دوست دارم کاووتا نابود بشه.
تهیونگ چند ثانیه با لبخندی که ثانیه به ثانیه محوتر میشد دور شدنش رو تماشا میکرد. دلش میخواست بره دستش رو بگیره و وسط خیابون نگهش‌داره و بهش بگه'حالا کی گفته فقط قراره کاووتا رو پایین بکشم؟' در واقع تهیونگ پاش رو فراتر گذاشته بود. میخواست کل اعضا حلقه رو آتیش بزنه. بعدهم تاوانش هرچی که باشه بده. اما نصف بیشتر اهدافش رو از کوک مخفی نگهداشته بود چون میترسید اگر بفهمه جئون‌ها هم قراره با آتیشِ پاکسازیش بسوزن، جلوش وایسه. دیگه هرگز به جونگ‌کوک حق انتخاب نمیداد که انتخابش نکنه.
چند دقیقه بعد پسرها کنار پیرمرد نقاش که به دیوار تکه داده بود و با دهن باز خوابیده بود، نشستن و بی‌اجازه از وسایلش برای کشیدن چهره‌‌ استفاده کردن. جونگ‌کوک سخت مشغول تکمیل جزئیات بود که تهیونگ این حین برای سرگرم شدن، دوتا زوج که قصد داشتن نقاشی‌شون کشیده بشه رو گیر آورده بود، روبروشون نشونده بود و مدام ژستشون رو عوض می‌کرد و حتی چندباری هم کلافه ازشون خواست انقدر تکون نخورن چون اینطوری ممکنه نقاشی‌شون خوب از آب درنیاد.
پسر بزرگ‌تر زوج روبروش رو با ژست مسخره‌ای که بهشون داده بود رها کرد و سرش رو تو نقاشی کوک برد. از اینکه نمیدونست انقدر خوب نقاشی میکشه ناراحت بود. حس می‌کرد هیچ چیز دیگه‌ای هم نمیدونه.
-شبیه اون یارو توی فیلم دارک نیست؟
تهیونگ بعد از دیدن قیافه‌ی مرد نسبتا مسن و کله‌ی کچلش پرسید.
-کدوم؟
-همونی که پیر رو پوفیوز بود دیگه...یه زخم هم روی سرش بذار، مثل زخم هری پاتر...
-چرا باید اینکار رو کنم؟
-چون اینطوری باحال‌تره.
جونگ‌کوک بی‌حوصله به پسر نگاه کرد. با چشم‌هاش ازش خواست مزخرف نگه و دهنش رو ببنده. اونهم شبیه پسر بچه‌ای که مامانش دعواش کرده، تو خودش رفت. پاهاش رو دراز کرد و عابرین پیاده رو برای رد شدن با معضل پریدن از موانع روبرو کرد. سیگاری روشن کرد و به دختر و پسر روبروش پرید که چرا صبور نیستن و هی میپرسن پس کِی تموم میشه؟
-چرا نگفته بودی نقاشی دوست داری؟
-ندارم. پدربزرگم میخواست پیانو یاد بگیرم ولی کوچیک‌ترین استعدادی توش نداشتم، نه توی اون نه توی مابقی سازها پس به ناچار هنر دیگه‌ای یاد گرفتم.
تهیونگ پک عمیقی به سیگارش زد و موقع بیرون داد دود گفت:«یه بارم نقاشی من رو بکش...من رو اونطوری‌ای بکش که به دنیات تعلق دارم...یا اونطوری که دوست داشتی باشم...میخوام ببینم الان چقدر از چیزی که تو میخوای باشم فاصله دارم...»
صدا به مرور زمان افت کرد. هر کلمه چنگی بود به قلب جونگ‌کوک. دلش میخواست بلند شه انقدر پسر رو بزنه تا دیگه هوس نکنه قلبش رو با این حرف‌ها بشکنه. از شرایطی که نمیذاشت دوباره با تهیونگ باشه و بهش اطمینان بده همینطوری که هست کافیه، متنفر بود. اشک‌هاش رو پشت پلک‌هاش دفن کرد و جواب داد:«اون شکلی که اولین بار دیدمت میکشم...»
تهیونگ بی‌اراده از جوابی که گیرش اومد لبخند زد. حداقل خیلی از چیزی که باید باشه پرت نبود. یه لحظه دلش خواست بگه اولین بار وقتی بود که میخواست این توله‌ی جئون‌ها رو بدزده ولی نباید رابطه‌شون رو بدتر کنه.
-از اون لباس گارسونیه خوشم نمی‌اومد. حداقل لباسم رنگ مورد علاقم باشه.
جونگ‌کوک بدون اینکه نگاهش رو از صفحه‌ی کاغذش بگیره، لبخند نامحسوسی از بامزگی پسر زد و گفت:«رنگ مورد علاقت چه رنگیه؟»
تهیونگ طلبکار پرسید:«یعنی بعد از این همه مدت نمیدونی من چه رنگی دوست دارم؟»
-تاریخ تولد من کِیه؟
جونور حق به جانب و پرویی چند لحظه‌ی طولانی به جونگ‌کوکِ منتظر خیره موند. و چون انقدر لفتش داد تا سیم‌های مغزش اتصالی کردن و یخ‌های قطب جنوب آب شدن، جواب داد:«آبی.»
-خیل خب تموم شد.
جونگ‌کوک گفت چند دقیقه بعد از اینکه دختر و پسر روبروشون اعتراض کردن چرا نقاشی اون‌ها رو تمام مدت نمیکشیدن و تهیونگ بیچاره رو مجبور به خشونت کردن.
-حالا میخوای چیکار کنی؟ بری تک به تک از مردم بپرسی این یارو رو میشناسن یا نه؟
-واقعا انقدر زشت بود یا تو زشت کشیدی؟
بعد هم که جونگ‌کوک گیر داد بهش، گفت یه نقشه‌ای داره و فقط دنبالش بیاد و اینکه جدی طرف انقدر زشت بود؟
با احتساب ترافیک دو ساعتی توی راه بودن که در نهایت به عمارت مد نظر رسیدن. پسرها که از قبل به میزبان خبر داده بودن وارد خونه‌ی سیاه مین‌ها شدن.
جیمین طبقه‌ی پایین منتظر ایستاده بود. پسرها هنوز کامل بهش نرسیده بودن که جونگ‌کوک شروع کرد:«اگر میخوای ساعتم رو بدزدی لازم نیست...خودم بهت میدمش.»
-کدوم ساعت؟
با بدجنسی رول بازی کرد و گفت:«همونی که اگر مینداختم کش میرفتی.»
جیمین به وضوح ناراحت شد. اینکه هیچوقت هیچکس نفهمید دزد بودنش دست خودش نبود و همیشه یا جسمی یا کلامی تنبیه میشد، آزارش میداد. مخصوصا تنبیه از سمت این جئون که نفرت خاصی نسبت بهش داشت.
-از رجینا چه خبر؟
با حرف معنی دار جیمین، ناگهان جئون به سمتش حمله برد که تهیونگ سریع جلوش رو گرفت. نه اینکه سر رجینا حساسیت داشته باشه فقط ساک زدن یکی از جئون‌ها برای یه خدمتکار زیادی سنگین بود. جیمین با پیروزی نسبی گفت:«طبقه‌ی بالا منتظرتونه.»
تهیونگ برعکس کوک به سمت پله‌ها نرفت و در عوض به جیمین نزدیک‌تر شد و با شرمندگی کم جونی گفت:«بابت اون روز توی گاراژ که اون حرف‌ها رو زدم...میدونی؟...واقعا نمیخواستم ناراحتت کنم...بعضی وقت‌ها عوضی میشم و...»
-عیبی نداره هیونگ.
جواب سریع پسر باعث شد لبخند آسوده‌ای بزنه. به نظرش از اول هم نباید به جیمین سخت می‌گرفت. تا اینجای کار هیچی تقصیر اون نبود.
-اینجا راحتی؟
-من حالم خوبه. ممنون.
تهیونگ دستش رو روی شونه‌ی پسر گذاشت و گفت:«هنوز دوستیم مگه نه؟»
-البته.
لبخند پهن جیمین خیالش رو راحت کرد. از پله‌ها بالا رفتن و با هر قدم که دور میشدن لبخند جیمین هم پله پله از بین میرفت. روی شونه‌ای که تهیونگ دست کشیده بود، دست گذاشت و اگر میتونست اون قسمت بدنش رو میسوزوند تا ضد عفونی بشه. فرمول اون ساده بود؛
زود از بقیه خوشش می‌اومد.
زود ازشون متنفر میشد.
هیچ حد وسطی نداشت.
پسرها وارد راهرو که شدن خوف کردن. حس کردن هر لحظه یکی ارّه به دست ممکنه از ته راهرو بزنه بیرون و بیفته دنبالشون.
تهیونگ به ضرب در رو باز کرد. صورت متعجب یونگی رو میتونستن ببینن اگر تمام حواسشون روی کرکس توی اتاق نبود.
-میدونستی یه کرکس تو اتاقته؟
تهیونگ گفت و یه نگاه مشکوک به پرنده و یونگی انداخت. خواست بره جلو بهش دست بزنه که جونگ‌کوک یقه‌اش رو از پشت گرفت.
-بهش دست نزن شاید کزاز داشته باشه.
-پرنده کزاز داره؟
-پس چرا خفاش داره؟
-خفاش پرنده‌ست؟
تهیونگ سوالی که هر موقع جونگ‌کوک خنگ بازی در می‌آورد یعنی 'تو واقعا پنج تا زبون بلدی؟' رو خواست مطرح کنه که یونگی سینه‌اش رو صاف کرد و بدین ترتیب اعلام حضور کرد تا بحث مسخره‌شون رو بذارن برای یه وقت دیگه.
یونگی کنار پنجره اتاقش نشسته بود و با ذغال مدادیش منظره‌ی جدیدی رو میکشید. منظره‌ای که توش چند صدتا آدم مرده تو حیاط خونش داشتن چند صدتا مرده‌ی دیگه رو میخوردند.
پسرها اول یه نیم نگاه بهم انداختن و در نهایت تهیونگ کاغذ رو از جیبش در آورد و سمت پسر بزرگ‌تر گرفت.
-از اونجایی که آشنا تو اداره‌ی پلیس زیاد داری میخوام این یارو رو برام پیدا کنی. فقط هم همین یه عکس ازش داریم. اسم و مشخصات و اینکه به کی رفته انقدر زشته هم نمیدونیم.
یونگی به نقاشی مرد کچل نگاه کرد. به نظرش بهتر از اینهم میشد کشید. با دیدن لکه‌‌ای که نصف صورتش رو قهوه‌ای کرده بود پرسید:«یه ماه‌گرفتگی داره؟»
-نه قهوه ریختم روش.
-حالا چرا فکر کردی قبول میکنم؟
یونگی خونسرد گفت. نقاشی رو به سمت پسر گرفت و لحظه‌ی آخر که دست تهیونگ دراز شده بود تا بگیرتش، نقاشی رو زمین انداخت. بعد هم برگشت سمت بومش تا نقاشیش رو تموم کنه.
تهیونگ چهار پایه‌ی کوچیکی رو از کنار دیوار برداشت و به صندلی یونگی چسبوند. توی همین حین گفت:«در خواست نبود که قبولش نکنی.»
پسر نشست. اغراق آمیز صورتش رو به نیم رخ یونگی نزدیک کرد و درحالی که مخاطبش جونگ‌کوک بود گفت:«میدونی این مین‌ها چطوری به قدرت رسیدن جونگ‌کوک؟ هر ازگاهی یکی میاد پیششون و میگه میخواد رئیس پلیس بشه یا رئیس جمهور بشه یا نه اصلا خودِ خدا بشه. بعد کمک‌شون میکنن به خواستشون برسن و بالای دنیا بشینن. اما هر وقت مین‌ها ازشون یه چیزی خواستن، هرچقدر غیر انسانی، بی‌رحمانه یا خلاف قانون فرقی نداره باید انجام بدن وگرنه از همون بالا ولشون میکنن تا سقوط کنن.»
کلمات تهیونگ که با جنون رو به اوجی زده میشد روی پوست یونگی نشست و آروم به درون تزریق شد. جونگ‌کوک با ناراحتی به داستان یکی دیگه از شرکای حرومی خانواده‌اش گوش کرد و بیشتر از قبل بهم ریخت.
تهیونگ تک خنده‌ای کرد. ادامه داد:«اولین بار باباش از این حربه استفاده کرد. یادته که یونگی؟ اینهم یادت که خودت کشتیش مگه نه؟ حالا چی میشه اگر به چندتا سگ وفادارش مثل همین باک خبر بدم تو بودی که نقشه‌ی قتلش رو کشیدی؟»
تهیونگ با حوصله و لذت مداد ذغالی توی دست پسر رو گرفت. نوک تیز مداد رو روی صورت مینِ عصبانی گذاشت و از چونه‌اش آروم اما عمیق خط دردناکی کشید.
-پس من رو سگ نکن و کاری که گفتم رو انجام بده.
رد سیاه مداد به سمت چشم پسر رفت. تهیونگ مداد رو به گوشه‌ی چشم یونگی فشار داد، انگار که میخواست پوستش شکافته بشه و به داخل فرو بره.
-و آخرین بارت باشه پشت من، تو گوش کاووتا وز وز می‌کنی و برام دسیسه می‌چینی.
تهیونگ با کینه فشار مداد رو لحظه به لحظه زیاد کرد تا جایی که مداد شکست و پوست در مواجه با این شکست پاره شد. خون از گوشه چشم یونگی بیرون زد طوری که انگار اشک می‌ریخت، اشکی از جنس خون.
حبابی که نفس‌ها رو توی سینه حبس می‌کرد ترکید. تهیونگ پیروزمندانه بلند شد و بعد از اینکه از پسر خواست هروقت صاحب عکس رو پیدا کرد خبرش کنه، سمت در رفت.
-میدونستی هوسوک دوست داشت؟
تهیونگ توی چهارچوب در تیر خورد. یه تهیونگ درونش بود که خواست با واقعیتی که شنیده مقابله به مثل کنه و این حرف رو طور دیگه‌ای معنی کنه پس جواب داد:«منم داشتم. خودش هم میدونه.»
یونگی و انتقام کوچیکش به اتفاق گفتن:«ولی نه اونطوری که جونگ‌کوک رو دوست داری.»
نگاه تهیونگ رنگ باخت. اینبار عصبانیت از خودش توی خودش جوشید. دلش میخواست نعره بزنه و از پسر بخواد دروغ نگه چون دروغگو میره جهنم ولی لبخند کمرنگ یونگی به تظاهرِ خونسردی تشویقش میکرد.
-هیچوقت واقعا ندیدش...هیچوقت درکش نکردی...
جونگ‌کوک نگاه مایوسِ حسودش رو به در و دیوار خطی خطی شده داد. حدس زده بود و حالا حدسش یقین شده بود.
-تو اون رو نابود کردی...
تهیونگ حس کرد قراره بالا بیاره. هرچیزی که به خودش به اسم رفاقت خورونده بود. از سر عصبانیت نیشخنده تلخی زد و قبل از اینکه از اتاق بزنه بیرون گفت:«نکه تو بهش زندگی دادی!!»
یونگی با تیری که توی چشمش زده شده بود و از طرف دیگه‌ی جمجمه‌اش بیرون اومده بود، سمت بومش برگشت. دست‌های لرزونش رو بالا آورد و آروم روی بوم گذاشت. خواست برش داره و روی میز بکوبه و وسایل میز رو طرف پنجره پرت کنه و زمین و زمان رو از جاش دربیاره و هرچی تا امروز تحمل کرده رو نعره کنه از وجودش بیرون بکشه که لحظه‌ی آخر لرزش وجودش رو کنترل کرد. ناراحتیش رو قورت داد.
خشمش رو دفن کرد.
نفس عمیق کشید.
به نقاشیش ادامه داد با خونی که هنوز از گوشه‌ی چشمش بیرون میزد.
*****

GOD IN DISGUISE | VkookTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang