[زمان حال/ ۳۰ سپتامبر/ ساعت ۹ صبح]
-دیشب یه عنکبوت نیشم زد، بعد که تو گوگل سرچ کردم گفت به زودی میمیرم و به عنوان آخرین آرزوی قبل از مرگم ازت میخوام باهام قرار بذاری.
پسر بزرگتر از جرثقیل به موجود رو مخِ اول صبحی که شبها وراجی میکرد و روزها مزخرف میگفت، نگاه کرد. نمیتونست درک کنه مغزش چطور کار میکرد وقتی انقدر کم میخوابه؟ در حقیقت جونگکوک از اون آدمهاست که بدنش به خواب زیادی نیاز نداره و وقتی هم که پریشون، مضطرب و ناراحته ساعت خوابش کمتر هم میشه ولی تهیونگ از اون آدمهاست که بدنش به خواب زیاد نیاز داره و وقتی پریشون، مضطرب و ناراحته ساعت خوابش بیشتر هم میشه. حالا دوتا موجود متفاوت باهم تلاقی کردن و اونی که کم خوابه با نخوابیدن و مدام حرف زدن دهنِ اونی که پر خوابه رو سرویس کرده بود طوری که امید به زندگی تهیونگ هرشبی که جونگکوک دستش رو میذاشت زیر سرش و رو بهش در مورد هر موردی اظهار نظر میکرد و نمیذاشت بخوابه، کمتر و کمتر میشد.
-نه قرار نیست بمیری، فقط قراره مرد عنکبوتی بشی.
تهیونگ با چشمهایی که داد میزدن ‘دیشب هم جئون کوچیکه نذاشته خوب بخوابه’ جواب داد. ماشین بزرگی که در حال سواری گرفتن ازش بود رو روشن کرد و شروع کرد به نبش قبر کردن ماشینهای مردهیِ قبرستون. جونگکوک این فرایند رو خوب میشناخت، جا باز کردن برای ماشینهای اوراقی جدید بود.
-جدی میگم! قراره همین روزها بمیرم.
تهیونگ به پسری که خودش رو بهش رسونده بود و حالا تو اتاقک فرمون بود، گفت:«پس من و گوگل رو ناامید نکن.»
جونگکوک از وقتی فهمیده بود میتونه بیخودی به مردم زل بزنه و بعد یه دل سیر کتکشون بزنه، بیشتر به بدنش اعتماد کرده بود و کله شقتر شده بود. از بالا رفتن جرثقیل روشن نمیترسید، میرفت رو سقف پلوتون میشست و سیگار میکشید، تو خیابونهای سویگا سرش رو نمینداخت پایین و هرکی بد نگاهش میکرد با پرویی میگفت’چیه؟؟ مشکلی داری؟؟’ ، میزد تو سر تهیونگ و دیگه نمیترسید پسر جوابش رو بده و تمرینهاش رو جدیتر گرفته بود.
-بذار منم امتحان کنم.
پسر کوچیکتر گفت و بیتفاوت نسبت به مخالفتهای صورت گرفته، تهیونگ رو پس زد و خودش جاش نشست. اهرامها رو به طرز آماتورانهای تکون میداد و در تلاش بود ماشین معلق رو سرجاش بذاره. این وسط هم تهیونگ با نارضایتی ازش میخواست به این اهرام و اون اهرام و اون یکی دکمه قرمزه دست نزنه و اگر هم امکانش هست گورش رو گم کنه! در واقع از این بعد جونگکوک که میخواست همه چیز رو تجربه کنه تا اونجایی که ‘لبخندِ خرگوشیِ رضایتمندش’ ظاهر میشد، متنفر بود ولی وقتی پسر کوچیکتر لبخند میزد همه چیز رو فراموش میکرد. حتی چندبار لبهاش بدون اجازهی اون، جونگکوک رو همراهی کردن و کش اومدن. یکی دوبار دیگه هم بدون اینکه بفهمه چشمهاش با دیدن دندونهای خرگوشیش برق زدن.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...