Part 23🥀

2.1K 286 178
                                    

[زمان حال/ ۲۲ سپتامبر/ساعت ۷صبح]

سویشرتش رو پوشید. بعد از برداشتن ساکش آماده‌ی رفتن شد که متوجه دوتا سایه‌ی متحرک توی تاریکی شد. سایه‌ها لحظه به لحظه بیشتر نزدیک می‌شدن و این نزدیکیِ موجوداتی مجهول الهویه کمی پسر جوون رو می‌ترسوند. این ساعت معمولا کسی به باشگاه سر نمی‌زد و اعضا معمولا نصف شب‌ها تمرین می‌کردن، پس پسر با تردید از سایه‌ها پرسید:«شماها کی هستید؟»

-ما رو نشناختی؟

سایه جدی گفت. همین جدیت کافی بود تا پسر تو فضای وحشت انگیزش فرو بره که با نزدیک شدنشون نور چراغ روی صورت‌هاشون افتاد و هویتشون رو فاش کرد.

-ما رومئو و ژولیتیم دیگه.

جونگ‌کوک در حالی گفت که دستش رو روی شونه‌های تهیونگ انداخت و پسر بزرگ‌تر هم با جوابی که اصلا به مذاقش خوش نیومده بود دست روی شونه‌اش رو پس زد، چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و خنده‌ی توله خرگوش کنارش رو بی‌جواب گذاشت.

پسر کوچیک‌تر با رضایت از شیطنتش به تهیونگ نگاه کرد. می‌تونست ببینه زیر این پوستین خونسردش داره حرص می‌خوره. تو راه فهمیده بود که نه فقط با ‘هملت’ که با تمام آثار شکسپیر مشکل داره مخصوصا رومئو و ژولیت. به نظرش مزخرف بود دوتا آدم از دوتا خانواده‌ای که رقیب و دشمن هم‌اند تصمیم بگیرن عاشق هم بشن مخصوصا که زیادی شُدنی بود. بعد هم غر زد که فردای آشناییشون به خاطر شناخت عمیقی که از هم پیدا کردن رفتن یواشکی ازدواج کردن و کلی جنازه تولید کردن و بعد هم بیشتر غر زد که آخه کجای این داستانِ مسخره‌یِ تخیلیِ طنز شاهکاره؟

جونگ‌کوک رومئو و ژولیت رو نخونده بود ولی میل عجیبی به مخالفت کردن با تهیونگ و حرص دادنش داشت حتی وقتی پسر قسم خورد اسم اصلی شکسپیر در واقع ادواردو یا یه چیزی توی همین مایه‌ها بود، با صدای بلند بهش خندید.

بعد هم بین خنده‌هاش پرسید:«به چی قسم می‌خوری؟ مگه تو به چیزی هم اعتقاد داری؟»

بعد هم تهیونگ یادش افتاد به چیزی اعتقاد نداره.

حالا اینجا بودن، تو کارخونه‌ی متروکه‌ای که سوک طبقه‌ی بالاش رو باشگاه کرده بود تا جوون‌هایی که عاشق بوکسن یا زندگی مجبورشون کرده به سمت بوکس برن رو آماده‌ی مشت زدن کنه.

پسرِ جوونِ متعجب، پرسید:«تهیونگ هیونگ تو اینجا چیکار می‌کنی؟این یارو دیگه کیه؟»

-نادیده‌اش بگیر، کاری که من می‌کنم.

جونگ‌کوک بی‌تفاوت به اون دوتا، سرخوش راه افتاد. از دیوارهای بتُنی بدون در رد شد. قبلا هم اینجا اومده بود. هنوز کیسه بوکس‌های آویزون شده از سقف سر جاشون بودن. گوشه و کنارش وسایل بوکس و بطری خالی به چشم می‌خورد. دستش رو روی بتنی که حکم نرده رو داشت گذاشت و به پایین نگاه کرد. به رینگی که هنوز شباهت عجیبی به قفس مبارزه داشت چشم دوخت.

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now