[زمان گذشته/ ساعت ۳ بعد از ظهر]
با قدمهای بلند از کوچههای تنگ عبور میکرد. با دیدن دستهای از مردهایی که کسب و کارشون خلاف بود، سرعتش رو به نفع احتیاط کم کرد. باباش بهش گفته بود ‘تو چشمهای کسی زل نزنه و جلب توجه نکنه’ پس با دستهای عرق کردهاش بند کوله پشتیش رو چسبید و محتاط مآب از کنار دیوار رد شد.
هیچوقت قرار نبود به این محله عادت کنه. کلش یک پارچه یه جنب و جوش ناهماهنگِ کثیفِ آشفته بود که بوی استفراغ و ادرار میداد اما خوبیش این بود که اگر هوس میکرد با یه تانتو توی قلبش کنار همین آتوآشغالها بمیره کسی مزاحمش نمیشد و فضای دراماتیک مرگش رو بهم نمیزد.
قبل از اینکه یکی از مردها صدای سگ دربیاره و برای ترسوندنش دنبالش کنه یا از کیف بگیرتش و بلندش کنه کاری که قلدرها با بقیهی بچهها میکنن زد به چاک.
پسر پاهای کوتاهش رو تند تکون میداد و چیزی شبیه دویدن یه بچه تند و تیز رو میساخت. از اینکه قدش کوتاهتر از بقیهی هم سن و سالهاش بود، متنفر بود مخصوصا که باباش هم بهش گفته بود ‘بعضی چیزها به ژنتیک مربوطه و تو قراره مثل من کوتاه بمونی’. بعد هم یه چیزهایی درمورد محصولات نهایی کارخونهها گفت که به خاطر صرفهجویی تو هزینهها کنترلی روی کیفیتشون انجام نمیشه و همین رو ربط داد به خودشون و باهاش خندید ولی بکیهون نخندید. بیشتر ساعات روز رو عاشق پدرش بود جز اون مواقعیای که از پنجرهی کلاس بهش زل میزد و آخر سر میومد داخل و به معلم میگفت ‘حق نداره مغز بچهاش رو با اینجور مزخرفاتِ به دردنخور پر کنه’ و بعد پسر بچه رو خجالت زده دنبال خودش میکشوند یا اون موقعها که حقیقت تلخ رو تو صورتش میکوبید، یه حقیقت مثل ‘کوتاه بودن قدش’.
به کوچهای که خونهی کوچیکِ بدون عشق و صفاشون رو به دوش میکشید رسید. استرسی که از صبح داشت با شنیدن صداهای مبهم و صورت هوسوک که به شیشهی خونهی روبهرو چسبیده بود بهش فهموند اینبارهم استرسش بیمعنی نبوده. با نهایت سرعت خودش رو به داخل خونه انداخت. هرچی نزدیکتر میشد صدای گریهی دلخراش برادرش بیشتر به قلبش چنگ میزد.
جلو رفت و برادرش رو جایی بین دیوار و مادرشون پیدا کرد. مادری که اینبار خلاقیت به خرج داده بود و با خط کش فلزی به جون پسر چهار سالهاش افتاده بود. زن با جنون مخصوص به خودش سر بچه داد میزد و بدون اینکه منتظر جواب بمونه خط کش رو بالا میآورد و جسمِ تیزِ سختش رو به بدنِ نرم و ضعیف تهیونگ میکوبید. پسر بچه صورتش از گریه خیس شده بود و بین التماس کردنهاش با هر ضربه جیغ میکشید. حتی نمیدونست واسه چی داره کتک میخوره. فقط نشسته بود و نقاشی میکشید و به حرف باباش که گفته بود ‘سعی کن تو اتاق بمونی و خیلی جلوی چشم مامان نباشی تا من برگردم’ گوش میکرد ولی زن گیرش آورده بود و بابت اینکه ازش میترسه و دوری میکنه تنبیهش کرد.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...