Part 49🥀

819 87 19
                                    

Chapter 49
[زمان آینده/ ده سال و چهار ماه بعد از وقوع فاجعه]
‘سلام، این آخرین نامه‌ی من به شماست.
جدی می‌گویم. امروز که نشستم نامه‌هایی که این سالها برایت نوشتم را شمردم دیدم ۳۷۰۰ را رد میکند. حساب روزهایی که اینجام از دستم در رفته. همان اوایل که آمدم روی دیوار چوب کبریت کشیدم اما بعد مجبورم کردن دیوار سلولم را رنگ کنم و من هم بیخیال روزشمار شدم. این دراماتیک بازی‌ها فقط برای فیلم‌هاست. در دنیای واقعی کاربرد ندارد.
باورت نمیشود دلم حتی برای خورشید هم تنگ شده. تا وقتی بود سایه‌ی هم را با تیر میزدیم اما این مدت که ابرها آسمان را تیره کرده، دلم هوایش را میکند. من حتی دلم برای باران هم تنگ شده چون به محض آنکه باران ببارد ما را از حیاط میفرستند داخل.
درست است که دیگر مثل اوایل از اینجا بیزار نیستم مثلا دیگر از حمام کردن جلوی این همه زندانی و نگهبان‌هایی که ثانیه‌ای چشم برنمیدارن معذب نمیشوم و حتی کاری می‌کنم آنها معذب شوند مخصوصا اگر نگهبان تازه‌کار یا زن باشد اما بازهم بعید میدانم بفهمی چقدر بدون تو احساس بیهودگی میکنم. چقدر خالی‌ام از همه چیز و هیچ ندارم. مخصوصا بازوانم که تو در میانشان نیستی.
تو اصلا قرار نیست این نامه را بخوانی. هیچکس دیگه هم نمیخواند. گیر کردم وسط این ‘نیستی’ها. میفهمی؟ همه چیزم را باخته‌ام. تو را باخته‌ام. خودم را هم همینطور.
روز اول که افتادم زندان، همه از آمدنم خوشحال شدند. انتظار شرارتی یگانه ازم داشتند و وقتی مأیوس‌شان کردم، آمدند سراغم. خوشحالم مرا نمیبینی چون هنوز لنگ میزنم و میترسم توی ذوقت بخورد هرچند تو دیگر نمی‌توانی مرا ببینی.
تو مُردی.
یادت هست گفتی قطارمان به ته خط رسیده؟ اما من فکر می‌کنم قطار ما هرگز نرسید. میانه‌ی راه از ریل خارج شد و به کوه خورد و بعد آتش گرفت و ازش هیچ نماند جز درد و خاکستر.
یادت هست که من چقدر استاد داستان‌های بی سر و ته بودم؟
یادت هست یکبار گفتی بهتر از تو پیدا نمیکنم؟ و من آن موقع جوابت را ندادم اما اگر الان بودی میگفتم «میدونستی عضو بزرگ‌ترین گروه جهانی؟ آدم‌های خودشیفته.» جواب خوبی‌ست نه؟ خیلی وقت پیش توی حمام به یادم آمد.
یادت هست پلوتون داشتیم؟
یادت هست برایت پایان داستان‌ها را عوض می‌کردم؟
اما خودمانیم‌ها! خوب بلدی مرا به دام بیندازی و زندگیم را تباه کنی. یک جمله گفتی پایان داستانمان را به من سپردی و من سپر انداختم و حاضر شدم خودم را نابود کنم. هرچند اگر نمیگفتی هم حاضر بودم خودم را برایت نابود کنم. تو بهشتم بودی، زندگی میخواستم چیکار بدون تو؟ اما هرچه فکر می‌کنم میبینم این دنیا برای من نبود.
داشتم میگفتم، این آخرین نامه‌ام به شماست چون دیگر دارم اینجا ملعبه‌ی دست این و آن میشوم. هفته‌ی پیش نگهبان شیفت شب موقع سرک کشی به سلولم گفت هنوز دارم برای تو نامه مینویسم؟ و بعد خندید و گفت که من دیگر تو را ندارم. البته بعدا از خجالتش در آمدم و سرش را به دیوار کوبیدم تا یادش بماند حق ندارد دست روی عمیق‌ترین زخمم بگذارد.
همه چیز مرا یاد تو می‌اندازد. هرچند سعی می‌کنم به چیزهای بدت فکر کنم تا کمتر دلتنگی بکشم. مثلا به غذاهای افتضاحت، به بدخوابی‌هایت، به خروپف‌های نصفه شبت و به آن لحظه‌ای که با غم‌های جهان برگشتم سمتت تا برایم توضیح دهی و امیدوارم کنی اما هیچ نگفتی و بعد حتی نگاهمم نکردی. تو نمیفهمی مرا آن لحظه با چه حس زجر آوری تنها گذاشتی. در چه برزخی رهایم کردی و روی برگرداندی. بعدهم گفتی میدانی نمی‌بخشمت و تلاش هم نکردی. اما گاهی با همه‌ی وجود آرزو میکنم کاش بودی توله خرگوشم، حتی قلبم را می‌شکستی اما بودی.
هنوز بعضی شب‌ها کابوس مرگت را میبینم و وقتی بیدار میشوم دنبال تو میگردم. هربار که داستان مرگ تو را برای بقیه تعریف میکنم گریه‌ام میگیرد. باور کن حتی یکبار هم بدون گریه تعریفش نکردم.
دلیلِ زندگیم، بابت تمام دروغ‌هایی که بهت گفتم معذرت میخواهم مخصوصا آن دروغی که گفتم دیگر بند دلم نیستی. یا آنکه گفتم ناسا هرگز به ماه سفر نکرده و تئوری‌ای توطئه در سرت انداختم. یا آنکه گفتم گاهی چیزهای معنوی از سمت بودا بهم الهام میشود البته این یکی را همان موقع هم باور نکردی. یا اینکه گفتم این آخرین نامه‌ام است.
وَ معذرت میخواهم اگر پایان داستانمان انقدر غم انگیز و دلگیر است. پایان بهتری به ذهن داغدارم نرسید.
                                             از طرف ضدسلطه‌ی شما’

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now