[زمان حال/۱۵سپتامبر/ ساعت ۸ شب]
از مجلههایی که جونگکوک برای مرتب کردنشون زحمت زیادی کشیده بود، سوراخی متنهی به نوار ویدئوهای دفن شدهاش، زد. بعد از مدتی کاویدن فیلم مورد نظرش رو از زیر میز تلویزیونش گیر آورد و توی دستگاه گذاشت. سریع به موضع خودش یعنی ‘روی مبل لم دادن و آبجو خوردن’ برگشت.
فیلم رو جلو برد و روی دقایقی که نزدیک بود شخصیتها بپرن روی هم، گذاشت. میخواست فضارو برای برگشت پسری که اتفاقی چندتا قرص افزایش میل جنسی خورده بود، فراهم کنه. با فکر بلایی که سر جونگکوک آورده بود و اینکه پسر هنوز بیرون از پلوتون داشت با پیامدهاش دست و پنجه نرم میکرد، لبخندش کش اومد.
به خودش حق میداد و از طرفی به نظرش پسر کوچیکتر حقش بود. اون فقط داشت ‘رد شدنش’ توسط پسر کوچیکتر رو وارد مرحلهی سختتری میکرد. اگر جونگکوک اون شب تصمیم گرفته بود بهش بگه اون اشتباهیه که دیگه قرار نیست مرتکب بشه پس الان باید پای عواقب حرفش وایسه چون تهیونگ آدمی نبود که حرفی یا کاری رو بیجواب رها کنه.
در باز شد. پسر کوچیکتر داخل شد و بدون نگاه به میزبان سمت یخچال رفت. اولین نوشیدنی خنکی که دستش اومد رو سر کشید. نمیتونست بفهمه چرا باید وسط یه لحظهای که هیچ ارتباطی با موضوعات پایین تنهای نداشت، بالا بزنه!
دکمهی خاموشی امواج نیازمندیش رو بیرون زده بود و تاحدودی بدون امیال حیوانیش داخل شده بود ولی اون امیال عوضی با پنجههاشون میخواستن در رو از جا بکنن و خودشون رو به وجود پسر برسونن.
بدون عوض کردن لباسهاش خودش رو روی تخت انداخت و پیچ خورد. پتو مثل پیله به دورش پیچید. تهیونگ از گوشهی چشم نگاهش بهش انداخت. سر پسر توی تشک فرو رفته بود و نمیشد صورتش رو دید ولی کلافه بودنش رو چرا. لبهای تهیونگ بیاراده کشیده شد که به خودش یادآور شد اگر بیاحتیاطی کنه ممکنه لو بره پس لبخندش رو به بعد موکول کرد.
صدای فیلم رو زیاد کرد. حالا صدای نالههای دختر قصه توی خونه پیچیده بود و نفسهای از سر لذت پسر پاش به خلوتشون باز شد. جونگکوک سرش رو از تشک جدا کرد و با اخم کمرنگی به تلویزیون نگاه کرد. اینکه دقیقا وقتی تصمیم گرفت برگرده خونه که شخصیتها مشغول تولید بچه بودن، از بدشانسیش بود.
چشمهای براقش روی بدن بازیگرها نشسته بود. بیاراده نگاهش روی بدنهای لخت کشیده میشد و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد. خواست آب دهنش رو قورت بده که نگاهش به نگاه تهیونگ گره خورد. پسر طوری نگاهش میکرد انگار از اخبار پایین تنهی جونگکوک خبر داره و این پسر روی تخت رو بیشتر میترسوند.
-میرم دوش بگیرم.
جونگکوک گفت و با سرعتی شبیه به سرعت دوندههای ماراتن به سمت حموم رفت. صدای تهیونگ رو شنید که گفت آبگرم کن رو روشن نکردی، اما تنها کاری که باید میکرد نادیده گرفتن حسی بود که بهش میگفت’تهیونگ فهمیده و قراره رسوات کنه’. پشت در وایساد و به عضوش که دوباره بیدار شده بود نگاه کرد.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...