Part 51🥀

689 61 4
                                    


Chapter 51

[زمان حال/ ۲۰ مِی]
سقوط کرده بود اما تونسته بود لحظه‌ی فرود بایسته. هنوز طوری قدم برمیداشت که انگار هرگز زمین نخورده، زانوهاش خرد نشده و شجاعتش در مواجه با لحظات هلناک غبضه نشده. پسر از بیرون جوری به نظر میرسید که انگار جونگ‌کوک رو از دست نداده، این اون نیست که ماها از هوسوک هیونگش بی‌خبره و هرچیزی که بهش میل داره رو دنیا به بدترین شکل ازش میگیره. اما ملال از درون خورده بودتش. روز به روز که نه، لحظه به لحظه کوچیک‌تر میشد.
مدت‌ها بود به توپ قدیمی فوتبالِ بیرون زده از زیر تخت خیره شده بود. خودش پول تو جیبی‌هاش رو جمع کرده بود و برای هوسوکی خریده بودتش. وقتی پسر بزرگ‌تر تنها کنار زمین فوتبال مدرسه می‌ایستاد و بازی کردن بچه‌ها رو میدید، تهیونگ حسرت توی چشم‌هاش رو شکار کرد و برای کمتر شدنش، این توپ رو خرید. با اینکه چند سالی بود که خراب و قراضه شده بود اما هوسوک اون رو همیشه نگهداشت حتی وقتی خونشون رو به خاطر مخارج درمان مادرش فروخت و جز یه ساک چیزی با خودش نبرد ولی این توپ رو همیشه میزد زیر بغلش و با خودش هرجایی که میرفت میبرد. حالا هوسوک هیونگش رفته بود، و توپش رو اینجا جا گذاشته بود. همینطور تهیونگ رو.
پسر توی اتاقک شیشه‌ای هوسوک که همیشه غرش رو میزد و به نظرش بیشتر شبیه تابوت بود تا اتاق، نشسته بود. به وسیله‌ها نگاه می‌کرد و بیشتر دلش می‌گرفت. خودش پسر رو با گفتن حقیقتِ تلخ از خودش رونده بود اما با این وجود هم تحمل دوریش براش سخت بود. اون‌ها هم مرگ هم بودن، مشکلات استخون خردکن از راه میرسید و اون‌ها همیشه پیش هم بودن. هرچیزی که از سر گذرونده بودن رو با هم گذرونده بودن، حالا اما از هم دور افتاده بودن. پاره پاره بودن و جدا جدا داشتن جون میدادن. شبیه ماهی‌ای که توی ساحل بالا و پایین میپره.
تهیونگ حتی یه بار از سر بی‌طاقتی به هوسوک زنگ هم زد اما تلفنش خاموش بود. از اون به بعد هر روز زنگ زد و هر روز دیگه رفیقی نداشتن خورد تو صورتش.
صدایی از بیرون گاراژ تهیونگ رو از فضای دلگیرش بیرون کشید. کسی که به خاطر دیدنش اینجا بود، اومده بود. پسر از پله‌های اتاقک پایین دوید و پشت دیوار گاراژ پنهون شد.
جونگ‌کوک به پلوتون برگشته بود. دنبال کلید‌هاش می‌گشت و از اونجایی که تهیونگ صبح هم برای دیدن کوک اومده بود، میدونست بعد از قفل کردن در کلید‌ها رو کجا گذاشت پس آروم زمزمه کرد:«تو جیب بغل شلوارت گذاشتی.»
دوباره شده بود همون پسر گارسون که از دور به شاهزاده‌ی جئون‌ها نگاه می‌کرد. به ستاره‌ی دورِ دست نیافتنیش. بعد انگار که صداش به گوش پسر کوچیک‌تر رسیده باشه، کلیدها پیدا شد. با دستی که پیشینه‌ی قطع شدگی نداشت سعی کرد در رو باز کنه که کلید و قفل و دست و زمین و زمان همکاری نکردن و کلید از دست رها شد. صدای برخورد کلید با پله‌ها کلافگیش رو به توان دو رسوند. به کلیدی که روی کلمه‌ی حک شده‌ی ‘آویچی’ افتاده بود خیره موند. الکساندر که با فاصله از پسر رسیده بود وارد کادر تهیونگ شد. پسر پشت دیوار خشمگین و با کینه به رقیب عشقیش خیره شد.
-بذار کمکت کنم.
الکساندر گفت و تهیونگ با بینی‌ای که چین داده بود زمزمه کرد:«خودشیرین!»
جونگ‌کوک واکنش نشون داد، درخواست کمک پسر رو رد کردو گفت:«نه ممنون…خودم میتونم.»
-آفرین پسر! حالا بزن وسط خایه‌هاش.
تهیونگ باز برای خودش حرف زد. جونگ‌کوک مشغول جمع کردن شد و الکساندرِ کِنف شده جواب داد:«جونگ‌کوک میدونم چقدر سخته برات که نمیتونی دیگه کار پیدا کنی ولی میتونی رو کمکم حساب کنی. من واقعا میخوام…»
جونگ‌کوک با صدای کنترل شده‌ای حرفش رو برید و گفت:«تا همین جاهم خیلی کمک کردی. پول عملم رو دادی، با اینکه همه از ترسشون در رفتن اما تو همیشه پیشم بودی…ولی…»
تهیونگ ناراحت از حرف‌هایی که گیر خودش نیومده بود، پیشونیش رو به دیوار تکه داد و باز طوری که صداش به گوش کوک نرسید لب زد:«ولی من پول عملت رو داد…این من بودم که همیشه پیشت بودم…»
داستان از این قرار بود که به الکساندر سپرد چیزی از قضیه‌ی پول عمل به کوک نگه و پسر دو رگه هم از خدا خواسته قبول کرد. تهیونگ حتی پول فیزیوتراپی‌های بعد عمل کوک هم به الکساندر داد ولی اینبار کوک حاضر نبود بیشتر از این صدقه قبول کنه. این روزها بیشتر انرژیش صرف انتخاب کردن بین خرید بلیط اتوبوس یا خرید غذا میشد چون هیچوقت پول کافی برای جفتش نداشت. هرچی هم در میاورد و نمی‌آورد برای ادامه‌ی روند درمانش کنار میذاشت اما با این حال بازهم جلسات فیزیوتراپیش رو یکی درمیون میتونست بره.
-اما بیشتر از این نمیخوام وقت و پولت رو برای من هدر بدی.
الکساندر جلو رفت و بازوهای پسر رو گرفت. چون یه پله پایین‌تر بود قدش کوتاه‌تر از جونگ‌کوک به نظر می‌اومد. تهیونگ شبیه پسر بچه‌ای که داشت قایم موشک بازی می‌کرد و بعد گمش کردن و بعد کسی هرگز دنبالش نگشت و بعد از این پنهون موندن غمگین شده بود، دوباره از پشت دیوار سر کشید. با نزدیکی غیر عادی پسرها مستاصل تو جاش وول خورد. هنوز هم نتونسته بود شبی که الکساندر کوک رو تو آغوش کشیده بود فراموش کنه و از فکر اینکه نکنه یه روزی بیاد که پسرکوچیک‌تر ستاره‌های اون رو به الکساندر بده، شب‌ها خوابش نمیبرد.
-تو وقت هدر کردن نیستی جونگ‌کوک…تو بهترین بخش روزمی…بذار کنارت باشم…خواهش می‌کنم…
صدای الکساندر به خاطر نزدیکیش به هدف پایین‌ و پایین‌تر اومد، اونقدر که دیگه به گوش تهیونگ نرسید اما اینکه سرش جلوتر میرفت تا لب‌های ترک خورده‌ی جونگ‌کوک رو لمس کنه، نفس تهیونگ رو برید. همه چیز داشت منفجر میشد و تهیونگ خواست بره جمجمه‌‌ای رو انقدر فشار بده تا له بشه و چشم‌ها از حدقه بیرون بیفته که ناگهان نگاه جونگ‌کوک سریع و تیز به طرف گاراژ برگشت. تهیونگ بی‌اراده شبیه برق گرفته‌ها دوباره پشت دیوار پناه گرفت. شجاعت دوباره روبرو شدن با جونگ‌کوک رو نداشت. حتما بابت کشته شدن خانواده‌اش و بلایی که سر خودش اومده اون رو مقصر میدونست و تهیونگ نمی‌تونست بابت همه چیز شرمنده و داغون نباشه.
-باشه…بازهم صبر میکنم…
الکساندر که برگردوندن سر رو به نشونه‌ی رد شدن دید، گفت. تهیونگ که مطمئن شد امروز کسی صاحب ستاره‌هاش نمیشه، با عجله از گاراژ بیرون زد. باید خویشتن داری می‌کرد تا کاووتا نفهمه هنوز دل نبریده و هیچوقت هم قرار نیست ببره.
بین راه به قوطی خالی‌ها و سنگ ریزه‌ها و گربه‌ها لگد زد. اما حالش بهتر نشد. وقتی داشت به مقر میرسید متوجه تهیونگ کوچیکه شد. پسر با یه اسلحه که توی دستش سنگینی می‌کرد به طرف کاووتا نشونه رفته بود. پیرمرد هم بین آدم‌هاش ایستاده بود و قصد داشت بعد از تموم شدن نطقش که حتی موضوعش هم به گوش تهیونگ‌ها نمیرسید وارد مقر بشه.
-چرا انقدر دستت میلرزه؟
پسر نوجوون با ترس برگشت سمت تهیونگ و بعد از یه نگاه به هدف، اسلحش رو اینبار به سمت پسر بزرگ‌تر گرفت.
-هیونگ!!نمیتونی…نمیتونی جلوم رو…بگیری…
پسر با لکنت گفت. تهیونگ به بچه‌ی ترسیده‌ی فروریخته‌ی ربروش نگاه کرد. با حس دلسوزی‌ای که نسبت بهش داشت اما با خونسردی جواب داد:«حالا کی گفت میخوام جلوت رو بگیرم؟ بزنش زود باش. باورت نمیشه چقدر دلم میخواد مردنش رو ببینم. یه طوری بزنش که خونش بپاشه بیرون و لباسش از لباس تیم ملی بیسبال هم قرمز تر بشه.»
-اونکه لباسش آبیه.
-فقط بزن…
تهیونگ کوچیکه دوباره اسلحه رو سمت کاووتا گرفت. لرزش دست‌هاش نشونه گیریش رو مضحک کرده بود. اما باید تمام عزمش رو برای کشتن جمع می‌کرد. نمی‌تونست از کسی که سر باباش رو بریده بگذره. میخواست هرجور شده انتقام بگیره حتی اگر بعدش قرار بود یه گلوله هم تو سر خودش بزنه. دست میلرزید. عرق سرد از پیشونی پسر به پایین سر میخورد و دهنش خشک شده بود.
تهیونگ آروم به سمت پسر قدم برداشت و با صدایی که اغراق آمیز پایین اومده بود ادامه داد:«یه حرومزاده از این دنیا کم بشه جهان متزلزل نمیشه…بزن تا بعدش خنجر سرخ‌ها برن سراغ مادرت و بین خودشون دست به دستش کنن.»
همین جمله کافی بود تا تهیونگ کوچیکه با اکراه سرش و اسلحه‌اش به سمت جاذبه سقوط کنن. پسر بزرگ‌تر با خشم اسلحه رو از دستش بیرون کشید.
-ابله جون! این اسلحه بُردش تا اونجا نیست و اگر شلیک هم می‌کردی گلوله بهش نمیخورد.
پسر کوچیک‌تر روی زانوهاش خم شد. اشک‌هاش پشت سر هم روی زمین سرد سقوط می‌کردن. ناچاری گلوش رو گرفته بود و هی فشار میداد.
-اگر میخوای انتقام بگیری باید درست بگیری. باید منتظر فرصت شی. همه چیز برای کسی که صبوره به موقع اتفاق میفته.
تهیونگ با دلسوزی‌اش نزدیک پسر بچه شد. دستش رو زیر چونه‌ی پسر گذاشت و بالا آوردش.
-اگر کاری که ازت میخوام رو بکنی قول میدم انتقامت رو ازش بگیرم.
پسر کوچیک‌تر چندتا پلک زد تا چشم‌های تارش خالی از اشک بشه.
-اینجا اگر یه لحظه خوابم ببره ممکنه بمیرم. خیلیا هستن که میخوان بکشنم. خیلیا هم هستن که من می‌خوام بکشمشون. میخوام تو گوش و چشمم بشی. یه شبکه برام درست کنی همزمان هیچ جا نباشن و همه جا باشن.
پسر بچه‌ خواست بپرسه چطوری؟ که نگاهش بی‌اراده روی خنجر سرخ‌ها نشست و همین نگاه کافی بود تا سرش رو برگردونه. نگاه بهت زده‌یِ مضطرب تهیونگ روی جونگ‌کوک نشست. پسر کوچیک‌تر وسط حرومزاده‌های کاووتا ایستاده بود و تهیونگ نمی‌تونست وجودِ ترسیده‌اش رو کنترل کنه.
با استرسی که توی خونش جریان پیدا کرده بود راه افتاد. با قدم‌های بلند خودش رو به مهلکه رسوند. وقتی داشت از کنار جونگ‌کوک رد میشد تا روبروش قرار بگیره نگاهشون بهم گره خورد. هر روز از دور دیدن جونگ‌کوک برای پسر بزرگ‌تر یه درد بود، از نزدیک دیدنش هزار درد. زیر چشم‌هاش گود عمیقی افتاده بود، پوستش بیش از حد سفید شده بود و نگاه سردش به مغز استخون تهیونگ نفوذ می‌کرد. انگار خاکستر بود که روی دست‌ها و چهره‌اش نشسته بود. تمام وجود غبار آلود شده بود. تهیونگ خودش رو جمع و جور کرد و به نمایندگی از کاووتا و خنجر سرخ‌ها گفت:«یه جئون اینجا چی میخواد؟»
-به پول نیاز دارم.
تهیونگ با بیچارگی‌ای که سعی در مخفی کردنش داشت، یه نیم نگاه به کاووتایی که پشت سرش ایستاده بود کرد. باید هرطور میشد جونگ‌کوک رو از اینجا اومدن منصرف می‌کرد.
-برو برف خونه‌ی پولدارها رو پارو کن. پولی خوبی بابتش میدن.
-زمستون تموم شده.
-وایسا تا زمستون بشه.
تهیونگ با بی‌تفاوتی‌ای که خوب از آب درش نیاورد گفت و برگشت که بره اما کاووتا رو به جئون حاضر گفت:«یعنی ازم میخوای بهت کار بدم تا از گشنگی نمیری؟ اتفاقا یه کار خوب هم برات سراغ دارم. میتونم تو شکمت مواد جاساز کنم یا شاید توی سوراخت. البته نگران نباش، قبلش مجانی واست گشادش میکنم.»
کاووتا جلاد بود، جلاد عشق. و حالا تهیونگ با حرف این جلاد به خودش پیچید. دلش می‌خواست یه شهاب سنگ که قبل از ورود به جو پودر نمیشه استخدام کنه و مستقیم بخوره مرکز زمین و گونه انسانی رو منقرض کنه.
-مگه من رو نمی‌خواستی؟ هرجا کار می‌کنم آدم‌هات رو میفرستی تا اخراج بشم، که اینجا اومدن بشه آخرین راهی که واسم مونده و حالا اینجام. هرکاری میخوای باهام بکنی الان وقتشه.
تهیونگ با خشمی که سعی می‌کرد مهارش کنه، به مرد گفت:«ما به یه چلاق احتیاجی نداریم…» و همین حرف کافی بود تا قلب خودش رو بیشتر مچاله کنه.
کاووتا سریع دستش رو بالا آورد تا تهیونگ رو ساکت کنه. حق با جئونی بود که یک ثانیه هم دست از خیره موندن بهش بر نداشته بود. به نظر می‌اومد ترس‌هاش رو قبلا یه جا چال کرده و خودش تنهایی اومده. کاووتا به هدفش رسید و تونست جونگ‌کوک رو بکشونه اینجا. بیشتر دوست داشت پسر کوچیک‌تر پی انتقام پدربزرگش رو بگیره و به خاطرش با تهیونگ گلاویز بشه چون در این صورت تهیونگ دیگه مجبور میشد ازش دل بکنه و اگر هم این اتفاق نیفته مرد بازهم یه آدمی جایگزین هوسوک کرده بود تا باهاش تهیونگ رو کنترل کنه.
-پیش ما میمونه.
کاووتا جدی گفت و رفت. تهیونگ با کلافگی به جونگ‌کوک خیره شد. نگاهش برق کینه رو داشت و حرف از انتقام میزد. پسر کوچیک‌تر داشت چیکار می‌کرد؟ نمی‌خواست تسلیم سرنوشت بشه؟ قرار نبود خودش رو به شکست‌های ممتد و نقشه‌های توی نطفه خفه شده‌اش ببازه؟ برگشته بود و دنبال قربانی می‌گشت؟ تصمیم گرفته بود به صداهای توی سرش که همیشه قضاوت‌های اشتباه داشتن گوش بده؟ تهیونگ با ناراحتی نگاهش کرد. اگر اون می‌خواست انتقام اتفاقات چند وقت اخیر رو ازش بگیره تهیونگ جُم نمیخورد. میذاشت اینبار خنجر توی قلبش بشینه. اما ناگهان حس کرد نگاه غضب آلود جونگ‌کوک مال اون نیست. دست نامرئی‌ای شونه‌اش رو گرفت و برش گردوند. تیلر پشت سرش ایستاده بود و رد نگاه پسر کوچیک‌تر به چشم‌های اون میخورد نه تهیونگ.
پسر بزرگ‌تر برای چند ثانیه نگاه‌های خطرناک‌شون رو دنبال کرد و بعد از نتیجه گیری با بهت خندید. جونگ‌کوک دوباره تو چشماش با شکوه شده بود. دقیقا وقت‌هایی که انتظار نداشت پسر شگفت زده‌اش می‌کرد.
-میبینیش تیلر؟
تهیونگ با نیشخند که طعم جنون میداد رفت کنار گوش اسکلت خالکوبی شده. اون تاحالا یه جئون نداشت نمیدونست چقدر میتونن سخت جون و خطرناک باشن. تیکه تیکه شده بود درست! اما شیشه تیکه تیکه‌ شده‌اش هم بُرنده‌ست.
تهیونگ طوری که انگار داره یه نمایش اجرا میکنه تو گوش پسر تهدیدوار زمزمه کرد:«اومده سر وقت تو.»
چند ثانیه به نیم رخ دوست عوضی قدیمیش خیره شد. می‌تونست خطری که روی صورتش سایه انداخته بود رو ببینه. نشد خودش انتقام دست کوک رو بگیره ولی حالا  پسر کوچیک‌تر خودش اینجا بود. با خنده‌ای که ثانیه به ثانیه بلندتر میشد اون دوتا و نگاه‌های زهر آلودشون رو تنها گذاشت.
جونگ‌کوک سرش رو کج کرد.

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now