[زمان گذشته]
کش و قوسی به بدنش که حالا یه تودهی گرفتهی دردمند بود، داد. بدن دردش با توجه به کارهای پاره وقت متعددی که انجام میداد توجیه پذیر بود. اگر توی ژاپن بود و توی یکی از همین روزها از کار زیاد میمرد اسم شریفش به نیکی یاد میشد اما از بخت بدش تو کشوری بود که تا چیزی نمیشد مردنش شرافت براش نمیآورد، اینجا همه چیز در گرو ‘چیزی شدن’ بود.
پاهای خستهاش رو دنبال خودش کشوند. وقتی به اتاق مدنظر رسید خواست از دریچه به داخل سرکی بکشه، با دیدن داری که با ملافه بافته شده بود خون تو رگهای یخ زد. برای چند ثانیه انگار دچار سندروم قفل شدگی شد. یکی اکسیژنهای موجود رو از سرتاسر هوا جمع آوری کرده بود و به همین خاطر هوسوک نمیتونست درست نفس بکشه.
با هر سختیای بود خودش رو از خلسه بیرون کشید و سریع در رو باز کرد. انتظار داشت با یه جنازهی بو گرفتهی تغییر شکل داده مواجه بشه که صدایی توی اتاق پیچید:«نگران نباش…اگر میخواستم خودم رو بکشم چند ساعت پیش میکشتم.»
پسر با دیدن یونگیای که کف زمین نشسته بود و با دستش پاهاش رو قلاب کرده بود تو شکمش، نفسش رو بیرون داد. شبیه پزشکی بود که بیمارش موقع احیای قلبی ریوی برگشته بود.
-چرا انقدر لفتش دادی؟ اگر مرده بودم که الان بو گرفته بودم. به نظرت چقدر طول میکشه جنازهی آدم بو بگیره؟ میخواستم خودم رو بکشم ولی این موضوع که بدن بو گرفتهام رو پیدا میکنید یکم خجالت آور بود البته وقتی آدم بمیره این چیزها دیگه براش مهم نیست. این مزخرفات مخصوص زندههاست.
هوسوک با عصبانیت تکهاش رو از دیوار گرفت. به پسری که با خونسرد داشت وراجی میکرد و تمام مدت هم به طناب دار چش دوخته بود، نزدیک شد.
-آخه چرا؟؟ مگه دیوونهای؟؟
پسر بزرگتر که یه آدم واقعی برای حرف زدن گیر آورده بود گفت:«یه دلیل برام بیار که زندگی ارزش داره و به زحمت زیستش میارزه؟»
جواب به این مسئلهی فلسفی کاملا جدی از عهدهی بسیاری بزرگان فلسفه خارج بود چه برسه هوسوک. اگر رسالت آدمی جواب دادن فقط به این سوال باشه، براش چند صد میلیون سال دیگه وقت نیازه.
هوسوک با بیچارگی به یونگی منتظر چشم دوخت. آرزو میکرد کاش تو کلاسهایی که کلینیک درمورد بیمارهای افسرده براشون میذاشت شرکت میکرد یا حداقل تو کلاسی که راجع به خودکشی صحبت میشد خواب نبود ولی خواب بود البته اونها هم چیز زیاد و کمک کنندهای نمیگفتن و مدام اصرار میکردن فرد رو پیش متخصص برن. براش سوال بود به متخصصها چی میگفتن!
-درکش نمیکنی یا ازش خستهای؟
-درکش نمیکنم و ازش خستهام.
KAMU SEDANG MEMBACA
GOD IN DISGUISE | Vkook
Fiksi PenggemarDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...