[زمان گذشته]
مرد دستش رو روی میز کوبید که باعث شد پسر توی جاش بپره.
-مگه با تو نیستم؟؟؟برادر حرومزادهات کجا فرار کرد؟؟؟
میخواست یقهی مرد رو بگیره و با زبون نه چندان خوش بهش بفهمونه حق نداره به بکهیون بگه حرومزاده ولی وقایع اونقدر سرعت گرفته بودن که نمیتونست خودش رو جمع وجور کنه.
-آیششش... فکر کردی تا کی میتونه از دست ما فرار کنه؟؟ بالاخره گیرش میاریم ولی تو به نفعته با ما همکاری کنی.
پیرمرد با بدجنسی تهیونگ رو تهدید کرد. پسر از شب گذشته که پلیسها ریخته بودن تو خونهشون و بکهیون شبیه به مجرمها فرار کرده بود به خودش میلرزید. نمیدونست چه اتفاقی تمام مدت دور و ورش در حال افتادن بود و خودش خبر نداشت اما همهشون یهو بهش هجوم آورده بودن.
مرد دوباره دستش رو بالا آورد و خواست رو میز بکوبونه که دستیار جوونش وارد شد.
-قربان اگر اجازه بدین من ادامه بدم.
نامجون که متوجه حال بد پسر کوچیکتر شده بود، گفت. از دیشب که بهت پسر رو دیده بود شروع کرد به دلسوزی کردن براش ولی مافوقش خیلی اهل درک کردن بقیه نبود.
سرما طوری به دستهای لرزون پسر رخنه کرده بود انگار جز جدانشدنی از وجودشه. اتفاقاتِ کریه و تاریک شب گذشته بود که توی مغزش میخزید و زهرش رو همه جا پخش میکرد تا از درون تجزیهاش کنه، هرچند اون شب هیچوقت 'نگذشت' .
-تو اصلا میدونی اون چند نفر رو کشته؟
نگاه تهیونگ از میز بازجویی کنده شد و روی دستیار جوون طرف دیگه نشست. 'بهت' تمام حواسش رو قبضه کرده بود طوری که چندثانیه طول کشید تا معنی حرفهای پسر بزرگتر رو بفهمه.
-برادر من قاتل نیست! براش پاپوش درست کردن.
نامجون نگاه مغمومش رو از پسر کوچیکتر گرفت. همیشه حس دلسوزی نسبت به خانوادهی مجرمها داشت و حالا با دیدن این بچهی کپ کردهیِ در آستانهی نابودی، تحمل همه چیز براش سختتر شده بود.
-کی براش پاپوش درست کرده؟
تهیونگ سریع دستهای لرزونش رو روی میز گذاشت و باحالتی که انگار نور امیدی دیده باشه به جلو خم شد.
-شما حرفم رو باور میکنید؟؟ جدی میگم بکهیون محاله آدم کشته باشه. یکی یا...یه کسایی دارن براش پاپوش درست میکنن...نمیدونم نمیدونم اونا کیان ولی... ولی من حتما پیداشون میکنم...
'وَ مجبورشون میکنم زجر بکشن' این چیزی بود که باید باهاش جملهاش رو تموم میکرد ولی هیچوقت به زبون نیاوردش.
[زمان حال/۲۶ سپتامبر/ ساعت ۳ ظهر]
نه فقط بدنش که حس میکرد حتی مغزش هم کوفتهست. صدای فریادهای از درد پدرش روی خط زمانیِ گذشته کشیده شده بود و حالا تو سر تهیونگ میچرخید، مثل طوفان در پیِ ویرانی.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...