[زمان حال/19 آگوست/ساعت ۱۲ظهر/ محلهی سویگا]
خیره به دست باند پیچی شدهاش گوشهی خیابون ایستاده بود. باندهای سفیدی که نامرتب روی هم بسته شده بودن پسر رو یاد مهمانی چای با مادرش میانداخت. نه از اون مدل مهمانیهای چایی که مادر جلوی پسرش شیرینی میذاره و با لبخند بهش نگاه میکنه بلکه از اون مدل مهمانیهایی که مادر از پسرش میخواد گورش رو گم کنه تا جایگاه خودش توی خانوادهی جئون به خطر نیفته چون انگار پدربزرگ داستان متوجه شده بود عروسش همون مادرِ پسر دردسرسازی به اسم کیم تهیونگه و به خاطرش زن رو سرزنش میکرد.
مادر خیره شده با چشمهای سرد به پسرش. پسری که نمیتونست جلوی لرزیدن دستهاش رو بگیره وَ فنجونی که توی دستهاش شکست. داستان واضح بود و جونگکوک میتونست درکش کنه اما به شرط اینکه توی آشپزخونه مشغول پیدا کردن شیرینی زنجبیلی نبود.
“حالا هم گمشو” جملهی مناسبی برای مادر و پسری که ۲۱ سال هم رو ندیدن، نبود ولی تنها جملهای بود که مادر به جای خدافظی گفت .
وَ پسری که برای سه روز خودش رو گم کرد. دستی که به سختی خورده شیشههای فنجون رو ازش بیرون کشیده بود و بسته بود رو مشت کرد تا دردش تازه بشه.
-چرا از بکهیون چیزی نپرسید؟
با این سوال توی ذهنش راه افتاد. نزدیک گاراژ بود که صدای آزار دهندهی هایسونگ رو شنید که مشغول گیر دادن به بقیه تعمیرکارها بود.
-به به آقای کیم تهیونگ بزرگ. تشریف نمیآوردین دیگه قربان میگفتین ما خدمت برسیم.
-به پر و پام نپیچ. حوصله ندارم.
تهیونگ بدون نگاه به هایسونگی که بقیه از اضافه وزنش رنج میبردن، از گاراژ رد شد تا به قبرستون ماشینها برسه.
مرد که هیچوقت حریف پسر نمیشد و الان هم نمیتونست عقدههاش رو سرش خالی کنه با حرص گفت:«یه طور رفتار میکنه انگار اون رئیسه نه من. پسرهی عوضی.»
یه لگد به میلهای که کنار هوسوک افتاده، زد و پارس کرد:«پاشو خودت رو جمع کن تن لش.» درسته که زورش به تهیونگ نمیرسید ولی به دوستش که میرسید.
پسر که به خاطر بدنِ معتاد شده به شیشهاش زودتر از بقیه خسته میشد، توی جاش پرید و چُرتش رو نصفه رها کرد.
تهیونگ همونطور که به سمت تریلرش میرفت متوجه پسری شد که منتظر روی پلهها نشسته بود که به محض دیدن پسر بزرگتر از جاش بلند شد و به سمتش اومد.
-اینجا چیکار میکنی؟
-خودت اینجا چیکار میکنی؟ چرا چند روزه پیدات نیست؟
تهیونگ به قیافهی حق به جانب اما متاسف جونگکوک یه لبخند کج زد و بعد از اینکه فاصله بینشون رو از بین برد توی صورت پسر زمزمه کرد:«حتما باید چاقو بذارم زیر گلوت و تهدیدت کنم تا اینورها پیدات نشه؟ ها؟»
جونگکوک متوجه نمیشد چرا پسر یهو باید یقهاش رو بگیره و بهش بگه دیگه نمیخواد توی این بازی مسخره باشه. ولی اون شب وقتی جونگکوک بیخبر از همه جا دنبالش رفته بود یقهاش رو گرفت و بهش گفت دیگه نمیخوام قیافهی احمقت رو ببینم.
-ببین من نمیدونم اون موقع که توی آشپزخونه بودم مامانم بهت چی گفت که داری اینطوری رفتار میکنی ولی من میخوام از طرف تمام اعضای خانوادهام ازت معذرت بخوام .
پسر بزرگتر تک خندهای از سر تمسخر کرد و همونطور که ادا در میآورد و به اطراف نگاه میکرد گفت:« دوربین مخفیه؟؟ شاهزاده جئون داره معذرت خواهی میکنه؟ انتظار داری باور کنم توهم مثل اون برادرت لوکاس فکر نمیکنی یکی مثل من داره اکسیژن اضافه مصرف میکنه؟!» جملهی آخر رو با نفرت تو صورت پسر کوچیکتر پرت کرد.
جونگکوک کم کم داشت فکر میکرد پسر روبهروش توانایی خوندن ذهن رو داره چون درسته که از حرفهای اون شب لوکاس به تهیونگ ناراحت بود برای اینکه ممکن بود نقشش رو خراب کنه ولی اون هم مثل هر جئون اصیل دیگهای درخواست اضافه حقوقها رو رد میکرد و کارمندهای بیچارهای که برای وام گرفتن پیشش میاومدن رو بیرون میکرد. اون پیش پدربزرگش بزرگ شده بود، کسی که عقیده داشت کل این جریان کمک به آدمهای کم برخورد دار فقط یه بازی مسخرهی نمایشیه.
-واقعا لوکاس هیچی توی دلش نیست.
-به نظر میاد هیچی توی سرش نیست.
جونگکوک چشمهاش رو بست و نفسش رو از سر بیچارگی بیرون داد. این عادلانه نبود که به محض اینکه فکر کرد یه دوست پسرِ قلابیِ رویین تن گیرش اومده سر وکلهی مادرش پیدا بشه و گند بزنه به همهی نقشش.
-اینو برای تو گرفتم.
جعبهی گوشیای که تاحالا دستش بود رو به تهیونگ داد .
-امیدوارم یه وقت فکر نکنی با این کارم قصد داشتم به عزت نفست توهین کنم من فقط…
تهیونگ بیخیال لحن جونگکوک که زیادی تابلو بود داره به مهربونی تظاهر میکنه شد و گفت:«نه نگران نباش تو نمیتونی به عزت نفسم توهین کنی چون اصلا همچین چیزی ندارم.» تهیونگ طوری این موضوع رو بیان کرد که انگار نقطهی قوتشه.
پسر گوشی رو بالاخره بیرون کشید و جعبهاش رو تو صورت جونگکوک پرت کرد. پسر کوچیکتر لبخندی زد و ظاهر صبورش رو حفظ کرد که دید تهیونگ از جیبش گوشی دیگهای بیرون کشیده و مشغول منتقل کردن سیم کارتش به گوشی جدیده.
-تو که گفتی گوشی نداری.
-مگه عصر سنگه؟ گفتم گوشیم شکسته چون ازت خوشم نمیاومد هنوز هم نمیاد.
تهیونگ گوشی رو بالا گرفت و ادامه داد:«اینم به خاطر این مدتی که وقتم رو هدر دادی.»
-چی؟ نه... نمیتونی اینکارو بکنی. تو بهم قول دادی.
پسر کوچیکتر همونطور که دنبال تهیونگ راه افتاده بود و سعی میکرد جلوش رو بگیره گفت ولی تهیونگ بیتوجه به دست و پا زدن پسر سعی میکرد خودش رو به خونش برسونه.
-زیرش میزنم.
-ولی این بیشرافتیه.
تهیونگ ادای فکر کردن رو درآورد و قبل از اینکه در رو توی صورت کوک ببنده با بیخیالی گفت:«همینطوره.»
پسر کوچیکتر برای چندثانیه به در خیره موند. سریع مشتهاش رو بالا آورد و پشت سرهم به در کوبید.
-هی تهیونگ!!! تو نمیتونی اینکارو کنی. میخوای بیخیال 80 هزارتا بشی؟؟؟ درُ باز کن لعنتی.
تهیونگ که داشت اندک اعصابش رو هم به خاطر نحوهی به در کوبیدن پسر کوچیکتر از دست میداد با حرص داد زد:«در بازه.»
جونگکوک مشکوک در رو باز کرد و داخل شد. مشکوکتر به در نگاه کرد و پرسید:«از اول باز بود؟»
-قفلش یه یک سالی هست خرابه پس آره باز بود.
تهیونگ درحالی که روی مبل سرخ رنگ و رو رفتهاش نشسته بود و مجله میخوند گفت.
پسر از اینکه عقلش نرسیده بود دستگیره در رو بچرخونه ببینه در باز هست یا نه تا مجبور نشه یک ساعت آفتابِ خورده شده به فرق سرش رو تحمل کنه ،کفری بود.
مشغول سرزنش کردن خودش بود که نگاهش به کمد قهوهای و زیادی قدیمی کنار دیوار افتاد .یه آینه به درش چسبیده بود که بالاش زنگ خورده بود پایینش کمی شکسته بود .یه سری قطرات خشک شدهی سفید رنگ هم روش بود که امیدوار بود کام نباشه.
به سمت چپ اتاقک کانکس کاروانی نگاه کرد. یه آشپزخونهی کوچیک بود که گاز رو میزی و یه یخچال کوچیک هم توش جا شده بود. به نیمهی دیگهی اتاقک نگاه کرد.
یه مبل که تهیونگ مجله به دست روش نشسته بود و روبهروش یه تلویزیون قدیمی بود که مطمئنا هرازگاهی باید میزدن توی سرش تا وظیفهاش که گیرندگی سیگنالهای تصویری و الکترونیکی و تبدیل اونها به نور مرئی هست رو به خاطر بیاره. کنارش یه گرامافون عتیقه و صفحات سیاهش نشسته بود. آخر اتاقک یه تخت بود که از تختهای یک نفره بزرگتر بود و از تختهای دو نفره کوچیکتر. دوتا بالشت روش بود که یکیش مشخص بود صاحبش قبل از جدا شدن ازش بغلش کرده بود.
-میبینم که فنگشویی رو هم کاملا رعایت کردی.
جونگکوک به کنایه گفت. نگاهش رو از اتاقی که کلی مجله شلختهوار گوشه و کنارش ریخته بود، گرفت.
-خیل خب بیا راجع بهش حرف بزنیم باشه؟ نظرت چیه به جای ۸۰ تا ۱۰۰ بهت بدم؟
پسر درست روبهروی مبل وایساده بود ولی تهیونگ تصمیم گرفته بود ایگنورش کنه .
-تهیونگ من نمیخوام به غرورت آسیب بزنم… فقط میخوام..
با نگاه غضب آلود تهیونگ که از پایین بهش خورد، حرفش رو فراموش کرد. سلولهای مغز جونگکوک داشتن بررسی میکردن توهینی صورت گرفته یا نه که تهیونگ بلند شد و صورتش رو رسما تو صورت جونگکوک برد.
با یه لبخند عجیب و تن صدای آروم تو صورت پسر زمزمه کرد:«هیچکس نمیتونه به غرور من آسیب بزنه. حالا اگر اون تو باشی؟ اصلا نمیتونی.»
هر دو بهم خیره بودن .یکی با چشمهای درشت که توی این ثانیه معصومیت توش موج میزد و دیگری چشمهای خماری که نگاه تیز و وحشیای داشت. پسر کوچیکتر اونقدر وقت داشت که فکر کنه چشمهای روبهروش به طرز ترسناکی قشنگن.
-بهم بگو باید چیکار کنم؟ چیکار کنم که باور کنی واقعا متاسفم و میخوام جبران کنم؟
-توهم فکر میکنی اینجا سطل آشغاله و منم یکی از آشغالها شم؟
جملهی گویایی بود ولی پسر کوچیکتر سریع گفت:«نه اینطور نیست.»
-پس ثابت کن.
تهیونگ دستش رو توی جیبش برد و صورتش رو عقب.
دوباره برق بیخیالی به چشمهاش برگشت. ادامه داد:«یک ماه با من اینجا زندگی کن.»
-چی؟؟دیوونه شدی حتما.
جونگکوک تک خندهی عصبیای کرد. به وضوح خون به جوش اومده با آتیش وسواسش رو توی رگهاش حس میکرد. یه قدم فاصله گرفت و با ناباوری و عصبانیت گفت:«با این خونهی کوفتیت خود توهم باید ازم خواهش کنی یه ماه بیشتر توی خونم نگهت دارم، اونوقت همچنین شرط مزخرفی گذاشتی؟؟؟ اصلا معلوم نیست اینجا چند وقته تمیز نشده.»
به محض تموم شدن حرفهاش لیوان فلزیای که روی کتابهای چیده شده به عنوان میز کنار مبل بود رو برداشت و سر کشید.
تهیونگ چشمهاش تغییر سایز دادن و به واقعهی به وقوع پیوسته چشم دوخت. پسر کوچیکتر از آب خنک به عنوان خاموش کنندهی آتیش درونیش کمک گرفت و متوجه تغییرات در میمیک صورت تهیونگ نشد.
پسر بزرگتر دهن بازموندش رو جمع کرد و با دست دستشویی رو نشون داد:«دستشویی اونوره.»
-خب میگی چیکار کنم؟
-میدونی بعضی وقتها که بارون میاد، مثل دیشب، یکم آب توی سقف جمع میشه و از یه سوراخ کوفتی خودش رو به داخل میرسونه برای همین…
پسر لیوان فلزی رو از دست کوک گرفت. سرجاش برگردوند و ادامه داد:«این لیوان رو اینجا میذارم تا آب بارون رو جمع کنه.»
همون لحظه قطره آبی توی لیوان ریخت. محتویات معدهی کوک خودشون رو به پشت دروازههای دهنش رسونده بودن و کوک رو مجبور کردن دست از خیره شدن به لیوان برداره و خودش رو به دستشویی برسونه.
پسر بزرگتر صدای عوق زدن و بالا آوردن رو شنید ولی یه شونه بالا انداخت و با گفتن این جمله که ‘این دفعه تقصیر من نبود’ برگشت سر مجلهاش.
-اصلا میدونی چیه؟ برو به جهنم. اوه یادم نبود همین الان هم توشی…
جونگکوک داد زدن رو جایگزین صدای کنترل شدهاش کرد و ادامه داد:«پس تا ابد توی همین آشغالدونیت بمون.» در بهم کوبیده شد. تهیونگ خیره به مجلهی علمیش موند.
موضوعات مهمتری داشت برای فکر کردن مثلا منقرض شدن دلفینهای سفید یا مادری که تمام کودکیش حتی به خاطر نفس کشیدنش هم تنبیهش میکرد و حالا برگشته بود.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...