Chapter 54[زمان گذشته]
به منظرهی تکراری پنجرهاش چشم دوخته بود. همه چیز تکراری بود، ابرهایی که هر روز میرفتن و هیچوقت نمیومدن که بمونن و بادهایی که شاخههای درختها رو برخلاف میل باطنیشون به دائم ساکن بودن، تکون میدادن. هرج و مرج توی روزِ رو به موت در جریان بود. گنجشکها پشت سر هم میخوندن و به این فکر نمیکردن شاید یکی میگرن داشته باشه و نخواد صداشون رو بشنوه.
یونگی وسط لحظات بیهودگیش نشسته بود و به بیهودگی لحظاتش فکر میکرد. بطالت و بیحوصلگیش رو هیچ کلمهای نمیتونست توصیف کنه. افکار سودازدهاش زندگیش رو بلیعده بود و چون زندگیش لزج بود و تلخ مزه پس حتی اونهم بالا آورد.
صدای در بلند شد. به در چوبی اتاقش و دریچهای که روی در وجود نداشت نگاه کرد. ترجیح میداد باز توی مرکز درمان اعتیادش باشه و هوسوک و صورت همیشه خندونش رو از دریچه ببینه. امیدش بین امید و ناامیدی در نوسان بود. گاهی امیدوار بود بمیره و گاهی آرزو میکرد زندگی کنه.
-یکی اومده شمارو ببینه ارباب جوان.
آقای هان گفت و توی چارچوب در ایستاد. قیافهی خشکِ همیشه سردش حالِ نداشتهی یونگی رو میگرفت.
-باغبونهست؟
-خیر ارباب. اون بود که شمارو معتاد کرد. پدرتون هرگز اجازه نمیده برگرده. با بلایی هم که سرش آوردن، اگر عاقل باشه خودش هم برنمیگرده.
پسر به باغبون بیچارهای که موقع مواد کشیدن مچش رو گرفته بود فکر کرد. قصد معتاد کردن یونگی رو نداشت تا اینکه پسر بهش پیشنهاد پول زیادی در مقابل تامین موادش رو داد.
یونگی خواست بگه کسی رو نداره که توی زندانِ خونگیش به ملاقاتش بیاد جز اون باغبون که به واسطهی پول پیوند عمیقی خورده بودن که پیرمرد ادامه داد:«یه پسر جوون به اسم هوسوکه.»
یونگی به محض شنیدن اسم آشنایی که این چند روز مدام بهش فکر میکرد شبیه برق گرفتهها از جاش پرید. میخواست بپرسه درست شنیده؟ اما نمیشد حتی یه لحظه رو هم تلف کنه پس به سمت پلهها دویید. حرومزادگی رخنه کرده تو جای جای خونه برای رسیدن به پسر زیر پاهاش لگد میشد و به عقب رونده.
یونگی دستش رو به نردهها گرفت تا سرعتش باعث نشه زمین بخوره. به پسر که دم در کنار ساک و توپش ایستاده بود نگاه کرد. با دیدن هوسوک یه چیزی توی وجودش پر زد و رفت روی شونهی مهمونش نشست.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
یونگی از بین حرفهایی که میتونست نشونهای از دلتنگی باشه، این جملهی بیربط رو انتخاب کرد و اونقدر انتخابش اشتباه بود که لبخند هوسوک که با دیدنش ظاهر شده بود، خشک شد.
-فکر میکردم…از دیدنم خوشحال میشی…
-معلومه که…ولی…
یونگی که نمیخواست دل پسر روبروش رو بشکنه با لکنت گفت. بعد با ترس به اطراف نگاه کرد تا مبادا یهو یه شبح از دیوارهای عمارت سیاهش بیرون بزنه و بیاد پرستارش رو نفله کنه.
-اصلا…اصلا…آدرس اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
هوسوک که ناگهان حس اضافه بودن کرد با ناراحتیای که سعی میکرد مخفی کنه جواب داد:«از پروندهات برداشتم. ببخشید نمیخواستم مزاحمت بشم. فقط…»
پسر چند ثانیه به چشمهای مضطرب یونگی نگاه کرد. فقط دلش براش تنگ شده بود و بیشتر از این نمیتونست به ندیدنش ادامه بده پس ریسک کرد و آدرس اینجا رو از پرونده بیرون کشید و به جای سر تمرین رفتن اومده سراغش ولی رفتار پسر بهش فهموند فکر خوبی نبوده پس آروم زمزمه کرد:«فکر کنم بهتر باشه من برم.»
ساکش رو برداشت و خواست بره و چون یونگی نگرانیش و دست پاچگیش پر رنگ شده بود نتونست جلوش رو بگیره. به نظر میاومد آخرین شانسش رو داره از دست میده که لحظهی آخر صدایی از پشت سرشون با جدیت گفت:«اینجا چه خبره؟»
صدای آشنا قلب یونگی رو از سینهاش در آورد و روی زمین پرت کرد. از همین میترسید که پدرش از راه برسه.
-هی…هیچی…پدر…
هوسوک که لحظهی آخر جلوی رفتنش گرفته شده بود، یه نیم نگاه به مرد و بعد یونگی انداخت. همیشه متوجه این تغییر رفتارش پیش مرد میشد. انگار که یه اسیر اردوگاهای کار اجباری بود که بعد از آزادیش مجبور شده بود با شکنجهگرش هم خونه بشه. حالا هربار که شکنجهگر رو میدید یاد اسارتش میافتاد. اسارتی که هرگز ازش آزاد نشد.
-تو دیگه کی هستی؟
جدیت توی صدای مرد که هوسوک رو خطاب قرار داده بود موج میزد. شبیه کسی بود که تفریحش دیدن سوختن آدمهاست و طول زمان لذتش فقط فریادهاشونه.
پسر احترام کوتاهی گذاشت و جواب داد:«من جانگ هوسوک هستم. دوست یونگی.»
-دوست؟ براش مواد آوردی؟
مرد ابروهاش رو توهم کشید و پرسید. هوسوک برخلاف یونگی با خونسردی ادامه داد.
-خیر قربان. من پرستار طول درمانش بودم. نه مواد براش میارم نه میذارم باز کسی معتادش کنه.
یونگی بیاراده برگشت و بهش نگاه کرد. تاحالا کسی این شکلی ازش مراقبت نکرده بود و این براش شیرین بود. حتی شجاعت پسر در مقابل مردی که خودش هیچوقت نسبت بهش شجاعت نداشت رو تحسین میکرد. صدای تک خندهی آروم پدرش که البته خیلی شبیه به خنده نبود، شونهاش رو گرفت و برشگردوند. مرد رضایت توی وجودش حاکم شده بود. اگر یکی از آدمهاش اینجا بود حتما زیرپوستی پز اینکه پسر جامعه گریزش تونسته یه دوست پیدا کنه رو میداد.
-خوبه. شام رو با ما بخور.
مرد درخواست شام رو به شکل دستور داد و بعد سمت میز رفت. پسرها متعجب از واکنشی که گرفتن بهم نگاه کردن. یونگی میخواست هوسوک رو از بزرگترین خطر این حوالی یعنی پدرش دور کنه ولی خطر به شکل عجیبی بیخطر به نظر میاومد.
-اگر…حضورم اذیتت میکنه میتونم برم.
-تو و هرچیزی مربوط به تو اذیتم نمیکنه. خوشحالم میکنه.
لبهای هوسوک بیاراده کش اومدن و ته دلش خواست ذوق کنه که پسر توی صورتش رفت و هشدار آمیز روی لبهاش زمزمه کرد:«ولی فاصلهات رو باهاش حفظ کن.»
دیگه نمیدونست چطوری باید به هوسوک بگه اینجا همه چیز حول محور عوضی بودن میچرخه و پدرش خودِ محوره.
هوسوک گیج از نزدیکی و هشداری که گیرش اومده پشت هم پلک زد تا اینکه پسر ازش فاصله گرفت. نفسی بیرون داد و پشت یکی از صندلیها روبروی دوستش جا گرفت.
روی میز شمع روشن شده بود و چون نور غروب افتاب خونه رو کامل خاموش نکرده بود ترکیب عجیبی شده بود. پشت این میز شیک زیادی بدقواره بود. پیرمرد براش سوپ کشید. هوسوک تشکر کرد ولی قیافهی بدعنق آقای هان باعث شد فکر کنه اشتباه کرده. نمیدونست باید با کدوم قاشق سوپ بخوره و نزدیک بود از خجالت عرق سرد بزنه که یونگی از زیر میز به پاش زد. بدون جلب توجه قاشق خودش رو برداشت و به پسر فهموند از کدوم یکی باید استفاده کنه.
دلش میخواست هوسوک رو ببره یه جای دیگه تا مجبور نباشه اینطور معذب غذا بخوره.
-پس فوتبال دوست داری؟
مرد بدون اینکه دست از غذا خوردن برداره پرسید. توپ پسر که هنوز کنار در بود از اول توجهاش رو جلب کرده بود.
-بله.
-تو کدوم تیم بازی میکنی؟
پسرها یه نیم نگاه بهم انداختن. به نظر میاومد قضیهیِ’حفظ فاصله’ داشت رو به نابودی میرفت.
-تو تیم باشگاه خودم. یکم خجالت آوره ولی هنوز هیچ تیمی من رو نمیخواد.
-اگر بخوای میتونم یه تیم خوب برات پیدا کنم.
هوسوک سیلیای نامرئی خورد. آرزوش به هوش اومد و با بهت و تعجب اول به یونگی و بعد به مرد نگاه کرد. باورش نمیشد حد فاصلش با فوتبالیست شدن فقط یه ‘بله’ گفتن باشه.
-وا…واقعا؟
-البته. من کارهای بزرگی برای آدمهای بزرگ این کشور کردم. اگر تو بخوای میتونی یکی از اونها بشی.
نگاه هوسوک پر از سوال بود. یونگی دوست داشت به پسر روبروش بفهمونه هر خوبیای در قبال انتظاری انجام میشه و خیلی هم از این بابت خوشحال نباشه، چون پدرش عادت داره از هیچی وکیل و رئیس جمهور و ستارهی فوتبال بسازه و موقع نیاز ازشون استفاده کنه.
-بله آقا…این…این نهایت آرزومه.
هوسوک با ذوقِ بیش از حدی گفت. یونگی به اشتیاق پسر که مدام از مرد تشکر میکرد، چشم دوخت. تو چشمهاش چلچراغ روشن کرده بودن و همین باعث شد لبخندی نرم گوشهی لب یونگی بشینه.
-من…من حتی رکورد بیشترین روپایی زدن رو هم توی باشگاه دارم.
پسر از ذوق بچگانهاش شروع کرد به چرت و پرت گفتن. لبخند کمرنگ مرد باعث شد حتی ادامه بده.
-میخواید نشونتون بدم؟
بامزگیش مرد رو به خنده انداخت. خندهای که یونگی رو منزجر و زشت و متعجب کرد. خیلی وقت بود چیزی جز اخم از پدرش سهمش نشده بود. هوسوک سراغ توپش رفت تا روپایی بزنه و همین مرد رو بیشتر خندوند. به نظر میاومد خندیدن هم بلد بود ولی فقط خرج پسر خودش نمیکرد.
زمان رنگ باخت و به خاطرهای از گذشته وصل شد. صدای خندههای مین محو شد. یونگی مادرش رو دید. با صورت زجر کشیدهی همیشه آرومش بهش خیره شده بود. نور شمع کبودیهای گونهاش رو پر رنگتر کرده بود. پدرش در گذشته قدم میزد و صدای قدمهاش توی جمجمهی یونگی میکوبید. مرد پشت صندلی زن قرار گرفت. همه چیز آروم اما با سرعت دلهره آوری پیش رفت. دستها دور گردن نحیف زن حلقه شد. استرس بدن یونگی پنج ساله رو به لرزه در آورد. زمزمه مادرش تو فضا پیچید. ‘چشمهات رو ببند’. چشمهای پسر بچه از ترس بسته شد. صدای خر خر از سر خفگی آروم بلند شد. مرد توی گوش زنش با عصبانیت گفت’هیچکس توی این دنیا قد من عاشقت نیست’.یونگی پلکهاش رو محکم بهم فشار میداد. میخواست از این کابوس توی بیداری، بیدار بشه اما صداها بلندتر شدن. صدای دست و پا زدن مادرش بود که روی میز و کف زمین کشیده میشد.
نفسهاش به شماره افتاد. از درون پا به پای مادرش لرزید و توی تاریکی پشت پلکهاش مرگ رو دید که ناگهان توپ با شدت بهش برخورد و از خلسهی خاطره بیرون کشیده شد.
یونگی با بهت به هوسوک که هنوز لبخند پهنی به لب داشت نگاه کرد. از کابوس بیدارش کرده بود. خط باریک مرگ و زندگیش داشت به نفع زندگی پهن میشد.
-بلدی رو پایی بزنی؟
-برو بهش نشون بده ما مینها چقدر با استعدادیم.
پدرش گفت. توی جو امید پخش شده بود. بوی مرگِ گذشته داشت دور میشد و یونگی برای اولین بار تو عمرش احساس زنده بودن میکرد. خاطرات بد از سر گذشته بودن و خاطرات خوب آیندهاش شونه به شونهی پسر ایستاده بودن و لبخند میزدن.
با انرژی که نمیدونست از کجا اومده بلند شد و رفت که رکورد هوسوک رو بشکنه. شب خوبشون به سرعت به پیش میرفت. هرازگاهی خندهها قوت میگرفت و ظرفها به خاطر برخورد توپی که هوسوک از تهیونگ هدیه گرفته بود، میشکست.
مدتی بعد پسرها به همراه آدرنالینی که توی خونشون پخش شده بود به طبقهی بالا رفتن. هوسوک داشت برای خودش به اتاقها سرک میکشید که یونگی یقهاش رو از پشت گفت و مسیر اتاق خودش رو نشون داد.
-چقدر اتاقت بزرگه پسر! میشه توش فوتبال بازی کرد.
یونگی با لبخند کمرنگی دنبال پسری که سرک میکشید راه افتاد.
-پرندهات چقدر بزرگ شده.
هوسوک به جوجهی زشت دست زد که نزدیک بود گازش بگیره.
-حالا چرا کرکس گرفتی؟ یعنی منظورم اینکه آدمهای عادی قناری و طوطی و این چیزها رو ترجیح میدن.
-ما یه پناهگاه حیوانات داریم. یه روز که رفته بودم اونجا دیدم یه سری پرندهی نیاز به سرپرست آوردن، به خاطر شرایط خاصشون. همهی پرندههای دیگه رو برده بودن جز این چون از همه زشتتر بود. باهاش احساس نزدیکی کردم. یه لحظه حس کردم یه بچه کرکس زشت بودن که هیچکس نمیخوادش چه حسی داره.
پسر که به دیوار تکه کرده بود شونه بالا انداخت و ادامه داد:«فکر کنم منم یه جوجه کرکسم.»
-شوخی نکن. تو خیلی زشتتری.
با حرف هوسوک خندید. یه گوشه از اتاق که انگار مخصوص نقاشی کردن بود توجهش رو جلب کرد.
-نقاشیای که ازم کشیدی بودی رو زدم به دیوار اتاقم.
یونگی خشکش زد. پدرش همیشه میگفت نقاشیهاش هیچ ارزشی نداره، چه برسه به اینکه یکی بخواد بزنه به دیوار اتاقش.
-من هیچوقت هیچ کاری رو با علاقه انجام ندادم. مثل تو نیستم که فوتبال بازی کردن رو دوست داشته باشم یا هرچیز دیگهای رو. انگار که از هیچی لذت نمیبرم. حتی نقاشی هم چون تنها چیزی بود که از مادرم برام مونده بود انجام میدادم. تا اینکه تورو نقاشی کشیدم.
هوسوک که تاحالا سرش تو میز شلوغ و نقاشیهای سیاه و سفید یونگی بود، برگشت سمتش.
-این اولین بار تو کل عمرم بود که از انجام یه کاری لذت بردم.
لطافت جریان پیدا کرد. معنای کلمات سینه شکافتن و به دل نشستن. هوسوک و قلبی که لرزیده بود خودشون رو جمع و جور کردن و به دیوار روبروی یونگی تکه دادن.
-راستی گفته بودم پرندهی مورد علاقهی من جوجه کرکسه؟
لبخند جفتشون تیز اما آروم کش اومد. فرآیند لاس زدن تکمیل شده بود و هیچکدوم از هم عقب نیفتاده بودن. مخصوصا که حرفهای ته دلشون رو غیر مستقیم زده بودن. حالا از بارِ حرفهای هرگز نزدهاشون کم شده بود.
-دنبالم بیا.
یونگی گفت و سریع از اتاق بیرون زد. هوسوک گیج دنبال پسر تو راهروها راه افتاد تا وارد اتاق زیر شیروانی شدن. پر از وسایل قدیمی و کارتنها بود اما به محض اینکه کمی جلوتر رفت یه تخت نسبتا کوچیک و یه سری وسایل قدیمی که چیده شده بود به چشم میاومد. یه چراغ ریسهای که نور کم اما اندازهای داشت آویزون بود. اسباب بازیهایی هم کنار چندتا کتاب گذاشته شده بود.
-اینجا پناهگاه بچگیهامه. هیچکس ازش خبر نداره.
هوسوک بیاراده خندید. یه همچین فضای بامزهی رنگیای به جوجه کرکسش نمیخورد. انگار درون یونگی چیزهای قشنگی در جریان بود.
-حالا چرا پناهگاه؟
-چون اینجا صدای دعواهای والدینم رو نمیشنیدم.
با جواب غمگینی که گرفت یه لبخند غمگین جواب داد. رفت سراغ اسباب بازیها و پرسید:«اینها مال بچگیهاته؟»
-فقط بازموندههای اسباب بازیهامند.
هوسوک با علاقه به همه جا نگاه میکرد. از دیدن همچین جایی سر ذوق اومده بود، درواقع از اینکه یونگی انقدر باهاش احساس نزدیکی کرده بود که پناهگاهش رو نشونش داده بود احساس شادی میکرد.
-چقدر مجله داری. تهیونگ هم از مجله خوشش میاد. میتونید دوستهای مجلهای هم بشید. البته اگر همچین چیزی وجود داشته باشه!
تو کسری از ثانیه لبخند یونگی پودر شد. حسادت توی رگهاش جوشید. به نظر میاومد به اسم تهیونگ آلرژی پیدا کرده باشه.
-هنوز ازش خوشت میاد؟
نگاه سوالی هوسوک که اومد روش ادامه داد:«آخه همیشه که پیش منی از اون حرف میزنی.»
پسر صاف ایستاد و دلخور جواب داد:«ما الان فقط دوستیم.»
-اصلا اونقدر بهت اهمیت میده که بفهمه روش کراشی؟
هوسوک گارد گرفت و خواست بهش بتوپه که یونگی دستش رو بالا آورد و در دفاع از خودش، اصلاح کرد:«خیل خب بودی…اصلا هیچوقت فهمید روش کراش بودی؟»
هوسوک عصبانیت و ناراحتی بهش هجوم آورد. اون الان اینجا بود پس تو فکر دوست قدیمیش نبود. اینکه یونگی متوجه احساسات جدیدش نمیشد دلخورش میکرد و خواست چیزی بگه که یه لحظه متوجه شد این حرف پسر اونقدرها هم چیز بدی نیست و بگی نگی ریشههایی از حسادت داره. با نتیجهگیریای که کرد یه تای ابروش بالا پرید و با نیشخند پرسید:«داری چیکار میکنی؟»
تغییر فاز هوسوک، پسر بزرگتر رو ترسوند. باحالت دستپاچهای که نمیخواست دستش رو بشه جواب داد:«بینتون رو بهم میزنم.»
هوسوک از شدت بامزگی پسر خندید. کنارش رو تخت نشست.
چند ثانیه سکوت معذب کنندهای حاکم شد. به سقف نگاه کردن و بعد به دیوار و بعد زمین، حواسشون که نبود یه لحظه بهم نگاه کردن و بعد سریع نگاهشون رو از هم دزدیدن. شبیه دوتا آشنای نه چندان نزدیک شده بودن که بعد از مدتها همدیگه رو توی فروشگاه میبینن و سلام میکنن و بعد بهم میگن حتما یه قرار بذاریم همو ببینیم و بعد درحالی که هر دو میدونن دروغ میگن خداحافظی میکنن و چند دقیقه بعد موقع حساب کردن مجبور میشن تو یه صف پشت هم بایستن.
-بیا دیالوگ فیلمهایی که دوست داریم رو بگیم.
هوسوک برای بیرون اومدن از این وضعیت مسخره گفت. این بازی نه چندان مورد علاقهاش با تهیونگ بود ولی چون فهمید یونگی به تهیونگ حساس شده دیگه چیزی راجع به اینکه تهیونگ همیشه برنده میشه نگفت.
-فیلم که دیدی مگه نه؟ خب میتونی دیالوگهایی که دوست داری یا اصلا یادته رو بگی ولی نباید دوز و کلک تو کارت باشه.
-اگر دروغکی بگم از کجا میخوای بفهمی؟
هوسوک خواست توضیح بده که هرگزِ هیچوقتی نمیتونه دروغ بگه که یهو فهمید هیچطوری نمیتونه بفهمه دوز و کلکی تو کار بوده یا نه. حالا میتونست راز همیشه برنده شدن تهیونگ رو بفهمه.
-خیل خب دیگه بیا شروع کنیم. همهی دیکتاتورها تنها از یک چیز میترسند. از فیلم دیکتاتور بزرگ.
دیالوگ وقتی نصفه رها شد یونگی پرسید:«خب…اون چیه؟»
-تا همینجاش رو حفظ بودم. حالا نوبت توعه.
سکوت بلند شد و بعد شدت گرفت. یونگی به کف زمین خیره شده بود و درست میدونست چه دیالوگی باید بگه اما سکوتش باعث شد پسر کنارش فکر کنه چیزی بلد نیست.
-خیل خب تا تو یادت بیاد یکی دیگه من می…
-میخوام یه داستان برات تعریف کنم که آخرش رو نمیدونم. دوست دارم. از فیلم کازابلانکا.
جملهی ناگهانی یونگی هوسوک رو ساکت کرد. نه یونگی بدون منظور گفته بود و نه هوسوک میتونست ضربان قلبش رو آروم کنه. بهم خیره شده بودن و میخواستن حرفهای هم رو از چشمها بخونن.
هوسوک زودتر خودش رو جمع و جور کرد. درحالی که قلبش به سینهاش میکوبید روش رو برگردوند و طوری که انگار داره سخت فکر میکنه و گفت:«حالا…نوبت…منه…»
به مغزش التماس میکرد یه دیالوگ پیدا کنه که یونگی دست پسر که روی تخت بود رو آروم لمس کرد. تردیدها کنار رفت. دوست دارمِ یونگی خطاب به هوسوک بود.
پسر کوچیکتر شجاعتش رو جمع کرد و توی یه حرکت ناگهانی لبهاش رو روی لبهای یونگی کوبید. فعل بوسیدن انجام شد. با عطش شروع به لب گرفتن از هم کردن. مدتها منتظر این لحظه بودن و حالا وجودشون پر از اشتیاق شده بود. میل به خواستن همدیگه زیر پوستهاشون حرکت میکرد.
برعکس شروع بوسهشون، آروم از هم جدا شدن. به چشمهای خمار هم چشم دوختن. نفسهای داغی که هنوز آروم نگرفته بود، پوست صورتهاشون رو میسوزوند.
-امشب اینجا بمون.
-یونگی…بقیه ممکنه…
پسر بزرگتر توی حرفش پرید و روی لبهاش زمزمه کرد:«وقتی آوردمت اینجا یعنی فقط صدای بقیه نیست که تا اینجا نمیاد، صدای ما رو هم کسی نمیشنوه.»
هوسوک به نقشهی حساب شدهی یونگی خندید. پسر بزرگتر اینبار بوسه رو شروع کرد. لبهای نرم پسر رو بوسید و با فشار به بدنش مجبورش کرد روی تخت دراز بکشه. بدون اینکه ارتباط لبهاشون رو قطع کنه، وسط پاهاش قرار گرفت.
لبهاشون روی هم میرقصید. یونگی آروم به سمت گردن پسر رفت و پوست نرم اون ناحیه رو به بازی گرفت. گرما توی وجودش شعله انداخت. هر لحظه بیطاقتتر میشد، وقتی پسرِ روش لباسش رو بالا داد و بوسهای به نوک سینهاش زد ناله کرد. همین ناله کافی بود تا یونگی شجاعتر بشه. بوسههای سطحی رو بیخیال شد و مک زدن رو شروع کرد. حالا رنگ صورتی سینهها به کبودی میزدن. وقتی از شر شلوار و باکسر هوسوک خلاص شد از کمد کنار تخت کرم درآورد.
-زیادی مجهز نیستی؟
یونگی با خنده شونهای بالا انداخت. بخشی از کرم رو برداشت و انگشتش رو روی ورودی پسر تنظیم کرد. دوباره روش خیمه زد و آروم انگشتش رو داخل کرد. درد پخش شده عضلات صورت هوسوک رو تغییر دادن. پسر که انگار داره برنامهی محبوبش رو نگاه میکنه، بدون پلک زدن خیره موند و انگشت دومش هم اضافه کرد.
آه غلیظی از لبهای هوسوک بیرون زد. انگشتها آروم تکون داده میشدن و لذت به همراه درد توی پسر میپیچید. چند لحظه بعد که دیگه به نظر آماده میومد، یونگی عضوش رو روی سوراخ نبض گرفته گذاشت. با احتیاط به داخل هل داد. با حس تنگی که هوسوک بهش میداد اینبار اونهم نالهای کرد. آروم شروع به حرکت کرد.
چشمهای هوسوک با کمی عادت کردنش به درد باز شد. دستش رو دور شونههای یونگی برد و پسر رو به خودش نزدیک کرد. روی گوشش بوسهای زد و همین حرکت کافی بود تا یونگی سرعتش رو بیشتر کنه. بدنهاشون بهم میخورد و صداش با نالههاشون ترکیب شده بود. انقدر مشغول لذت بردن از این لحظات بودن که حتی به سختی نفس میکشیدن.
یونگی بین ضربات سعی میکرد لبهای پسر رو ببوسه مخصوصا که صدای نالههاش داشت بلند میشد. حرکات سریعتر شد و این یعنی پسر بزرگتر نزدیک بود. لب پایینی هوسوک رو مک زد. گاز محکمی ازش گرفت و برای چندثانیه حتی با وجود شدت گرفتن ضربات بازهم رها نکرد. دست دیگهاش رو پایین برد و مشغول لمس هوسوک شد. چندتا ضربه و لمس دیگه کافی بود تا ارضا بشن. بدنهاشون از لذت میلرزید. نالهی خفهی یونگی و قوس کمر هوسوک نشون از آرامش حاصله بود.
پسر بزرگتر خسته روی پسر افتاد. دستهای هوسوک محکمتر بغلش کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:«منم دوست دارم.»
یونگی سریع بهش نگاه کرد و پسر با حالت تدافعیای گفت:«اینهم دیالوگ یه فیلم بود.»
یونگی خندید. به امیدش خیره شد.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...