[زمان حال/۸ سپتامبر/ نیمه شب]
دست از خیره شدن به آتیش توی شومینه برداشت و به زخمش که توسط باندها پوشونده شده بود نگاه کرد. ساعتهای حضورش توی این عمارت سیاه درست مثل رنگش تاریک بود. اونقدرها که فکر میکرد زندگی کردن اینجا راحتتر از عمارت جئونها نبود مخصوصا که مسئول سگها هم کرده بودنش.
از دیروز به طور رسمی به درجهی عالی رتبهی غذا دادن به سگهایی که میخوان پارهاش کنن و باز کردنشون موقع فرا رسیدن شب، منصوب شد و از خوشحالی نزدیک بود اشک بریزه. مخصوصا امروز که موقع غذا دادن یکیشون تصمیم گرفت جا گوشت دست جیمین رو گاز بگیره البته بعدش بیغرض بهش نگاه و دندونهاش رو نشونش داد.
یا اون پیرمرد خرفت که بهش از سه تا سگ توی حیاط هم کمتر احترام می¬ذاره و مجبورش میکنه کارهایی رو انجام بده که یه جین خدمتکار هم از پسش برنمیان.
تنها کسی که اینجا باهاش خوب بود زنِ پیرمردِ خرفته که اونم فقط یه بار بهش گفت "آرومتر غذا بخور".
به نظرش اصلا عادلانه نبود که زخمهایی که از خونهی جئونها با خودش آورده هنوز خوب نشده، زخمهای جدید تو بدنش کاشته بشه.
بغض خسته شدهاش رو قورت داد و آهی کشید. با شنیدن صدایی به سقف نگاه کرد. انگار که یکی ناخنهای بلندش رو روی زمین چوبی میکشید و صدای رو مخی که کم از کشیدن ناخن روی گچ نداشت رو به وجود میآورد.
صدای عجیب دیگهای هم شروع شد. صدایی شبیه به صدای حیوونی نزدیک به مرگ یا نالهی آدمی که شکنجه شده یا صدای پیچیدن باد توی شیروونی. هویت صدای دومی به مراتب مجهولتر بود.
با تردید پتوش رو کنار زد و بلند شد. بدنش به خاطر خوابیدن روی زمین سفت، خشک شده بود. به انتهای پلهها که فقط تاریکی بود نگاه کرد و نزدیک بود روح سرگردانی رو توی این تاریکی ملاقات کنه که صدای رعد و برق اون رو توی جاش پروند. با حس ترسی که صداها، تاریکی و رعد و برق بهش میدادن تصمیم گرفت بره بالا و قهرمان آدم بیچارهای که نیاز به کمک داره بشه و این قضیه هیچ ربطی به کنجکاویش نداشت. مثلا این قضیهای که دوست داشت بدونه طبقهی بالا چه خبره که اجازهی ورود نداره اصلا توی تصمیمگیریش دخیل نبود.
با احتیاط از پلههای چوبیای که پیر شده بودن و بدون سر و صدا نمیتونستن وزن پسر رو تحمل کنن، بالا رفت. بدون نگاه به تابلوهای نقاشی پوشونده شده با پارچهی مشکی نازک، به راهش ادامه داد. قبلا پارچهی چندتاییشون رو بالا داده بود و دنبال نکتهی قابل قبولی برای این مدل از سانسور توشون میگشت ولی اونها فقط تابلوهای نقاشی فوقالعادهای بودن که صاحبشون نمیخواست ببینتشون و احتمالا چون گرون بودن نباید هم فروخته میشدن.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...