Part 32🥀

2.3K 282 136
                                    

[زمان حال/ ۸ اکتبر/ ساعت ۸ شب]

-چی شده هیونگ؟ چرا یه مدته زود میری، دیر میای؟ چرا دیگه غذاهایی که برات درست می‌کنم رو نمی‌خوری؟ چرا دیگه با من حرف نمیزنی؟ میدونم چرت و‌ پرت زیاد میگم ولی توکه از چرت و پرت‌هام بدت نمی‌اومد! همیشه بهشون می‌خندیدی...راستی چرا دیگه نمی‌خندی؟ به خاطر دوتا دندون شکستته؟ اون‌ها خیلی معلوم نیستنا...هنوز قشنگ می‌خندی...باور نمیکنی؟ اصلا می‌خوای بریم پیک نیک؟ آره میریم پیک نیک... فقط من و تو... باید با خودمون...

لبخند کم جونش مرد. آب دهنش رو با صدا قورت داد.

با صدایی که ماهیت پچ پچ داشت و حالا ناامیدی هم بهش اضافه شده بود، ادامه داد: »ولی ما که هیچوقت نرفتیم پیک نیک...اصلا نمی‌دونم چی باید با خودمون ببریم«...

به سوسیس‌هایی که روی گاز جلز و ولز می‌کردن و داشتن می‌سوختن و تهیونگ می‌دونست دارن می‌سوزن و نمی‌‌خواست واسشون کاری کنه، خیره موند.

این همه زیر لب تمرین کرد چی به برادرش بگه و از بار روانی روی دوش‌های خودش و پسر بزرگ‌تر کم کنه ولی سوسیس‌هایی که براشون سخنرانی شده بود، تلاش پسر رو بی‌جواب گذاشتن و لال بازی در آوردن.

عوضی‌های ناسپاس!

لبخند بکهیون رو با دوتا دندون شکسته‌اش تصور کرد، تصورِ یک لبخند نباید مو سفید کنه ولی داشت دونه دونه موهای مشکی پسر رو رنگ می‌کرد.

صدای حرف زدن آهسته‌‌اش دوباره توی آشپزخونه‌ی کوچیکشون بین صدای سرخ شدن و بوی سوختنی و حس ناکامی قاطی شد. آخه کی برای حرف زدن با برادرش انقدر تمرین میکنه؟

همون شب‌های اول که پسر بزرگ‌تر عجیب به نظر رسید باید می‌پرسید 'چه خبر شده؟' ولی 'چه خبر شده' رو گذاشت برای فردا تا شاید خبرها خودشون به صورت خودجوش گورشون رو گم کنن اما هر شب خبرهای استتار شده‌ی بیشتری توی خونه می‌خزیدن حتی درست هم پنهون نمی‌شدن تا به چشم پسر نیان.

عوضی‌های آماتور!

دستش در مواجه با روغن‌های پرنده‌ی داغ کم و بیش سوخته بود اما میل عجیبِ جدیدش به خود آزاری باعث می‌شد بذاره قطرات روغن بیشتری پوست دستش رو قرمز کنه. صدای باز شدن در اون رو تو جاش پروند انگار مثلا انتظار اومدن برادرش رو این وقت شب نداشت با اینکه داشت.

نفس لرزونش رو بیرون داد و برای عزم و اراده‌اش پیغام فرستاد که خودشون رو برسونن، عزم و اراده‌اش روی سایلنت بودن.

-هیونگ برگشتی؟

با دیدن پسر بزرگ‌تر که با هول و ولا مشغول ریختن وسایلش تو ساک بود، سرجاش میخکوب شد. لباس‌های بکهیون پر از رد خون بودن انگار یکی یه سطل از خون روش پاشیده بود و رفته بود که سطل دوم رو پر کنه.

GOD IN DISGUISE | VkookOnde histórias criam vida. Descubra agora