Chapter 45
[زمان گذشته]
آدم بعضی چیزها رو نمیتونه به بقیه حالی کنه. نمیتونه بهشون بگه چون ناگهان چیزی عظیم، حقیر و کوتهبینانه به نظر میاد. مثلا نمیتونه از زندگی واقعی خودش چیزی بگه. باید بازتاب چیزی باشه که بقیه میبینن. تغییر شناخت مردم نسبت به خود ترسناکه، مثلا نمیشه به بقیه بفهمونی اونقدرها که به نظر میاد بامزه نیستی، اونقدر که انتظار میره مهربون نیستی و اونقدر که تصور میشه کارآمد.
حتی نمیشه بهشون بگی به جای غذا خوردن با اونها ترجیح میدی برگردی خونه و با سگهایی که نداری وقت بگذرونی، چون بهشون بر میخوره. ازت میخوان همیشه اون دور و ورها باشی و اون تصویری که اونها ازت میخوان رو بهشون نشون بدی. پسر خودش کلی آدم میشناخت که انقدر تظاهر کردن تا آخر یه کس دیگه شدن.
یه کپی بیمصرف از همه!
چشمش دنبال توپی بود که وسط زمین میچرخید. نور افکنها همه جا بودن و زمین فوتبال و صندلیهای خالی رو روشن کرده بودن. یونگی روی یکی از صندلیهای ناراحت لم داده بود و بازی دوستانهی دو تا تیم رو میدید البته درواقع چشمش فقط روی هوسوک بود.
پسر توی گرم کنی که یه کاور قرمز روش پوشیده بود، میدویید و معلوم بود تمام حواسش پی بازیشه. پسرها بدون اینکه کسی بفهمه تونسته بودن از مرکز درمان اعتیاد بزنن بیرون. یونگی میخواست یه سر به دنیایِ سطل آشغال بیرون بزنه و یه سلامی هم به آت و آشغالهای توش بکنه و بعد برگرده به زندانش. هوسوک هم میخواست بازی کردنش رو به پسر بزرگتر نشون بده. پس وقتی چراغها خاموش شد فرار بزرگشون هم شروع شد.
یونگی برای بار چندم چشمش به پسر مشکوکی خورد که چندتا صندلی با فاصله ازش نشسته بود. درسته یونگی اونقدر آدم ندیده بود که بفهمه این پسره چیکارهست ولی اونقدر باهوش بود که بفهمه چیکارهست.
بدون جلب توجه و با خونسردی کنار هویت مشکوک نشست.
-چی داری؟
پسر که مدام اطراف رو نگاه میکرد و معلوم بود منتظر کسیه با تعجب گفت:«چی رو چی دارم؟ چی میگی؟»
یونگی همونطور که به زمین بازی خیره بود، یه دسته پول که با کش توی هم پیچونده بودتش رو بیرون آورد و روی صندلی خالی بینشون گذاشت.
-۱/۷۵ گرم میخوام. هرچی که داری، فرقی نمیکنه.
نمیخواست خوب بشه که بعد مجبور بشه برگرده خونه. وقتی تو خونه بود میخواست بیاد بیرون و وقتی بیرون بود میخواست برگرده خونه، در واقع به هیچ جا تعلق نداشت.
پسر با دیدن پولها چشمهاش برق زد. یه نگاه مشکوک به اطراف کرد و بعد از توی هاتداگش یه بستهی کوچیک بیرون کشید.
-این برای مشتریه ولی تو دست به نقدتر بودی.
موادی که سسی شده بود رو گرفت و گذاشت تو جیبش. بعد با لحن خونسردش گفت:«خیل خب حالا دیگه پاشو برو یه جا دیگه بشین. دفعه بعد هم انقدر سریع وا نده، ممکن بود پلیس باشم.»
پسر گیج شده از جاش بلند شد و رفت. آدمها کم و پراکنده دور زمین بودن و هرازگاهی صدای سوتی بلند میشد.
چند دقیقه بعد سوت پایانی هم خورد و بازی به نفع تیم هوسوک تموم شد. پسر با بدن خیس از عرق و نفس نفس زنان نزدیک یونگی شد.
-خوب بود؟ خوشت اومد؟
هوسوک که مدام بر میگشت به دوست جدیدش نگاه میکرد و چهرهی خنثیاش باعث میشد فکر کنه حوصلهاش سر رفته، پرسید. یونگی لبخند گرمی زد و آروم سر تکون داد.
-دیگه میتونیم بریم. کلاهم رو ندیدی؟
پسر بزرگتر به ساکی که کنار زمین افتاده بود اشاره کرد و یادآور شد وسایلش اونجاست. هوسوک قبل از اینکه بره طوری که انگار یه سوال خیلی معمولیه گفت:«راستی اون یارو کی بود؟»
جوری که انگار متوجه منظور سوال نشده شونه بالا انداخت.
-یکی از اون دوست چند دقیقهای ها که یکم راجع به بازی حرف زدیم و بعد از هم خسته شدیم. مثل همون دوستهای چند دقیقهای که آدم تو اتوبوس و قطار و اینجور جاها پیدا میکنه و تظاهر میکنه به شغل و داستان و زندگیش علاقهمنده و میخواد بیشتر بشنوه درحالی که فقط میخواد خفه شه.
هوسوک با لبخند کمرنگی سر تکون داد. احمق نبود که همچین داستان مسخرهای رو باور کنه حتی انتظار هم داشت یونگی باز تلاش کنه تا مواد گیر بیاره. پس در حالی که میرفت سمت ساکش گفت:«راستی بهت گفتم بابام چطور مرد؟»
یونگی که فهمید باورش نکرده، دنبالش راه افتاد و با فاصلهی چند قدمی از هوسوکی که سخت مشغول پیدا کردن کلاهش بود، ایستاد.
-معتاد به الکل بود. بعد اعتیادش رو گسترش داد و این آخریها مواد هم شروع کرده بود. مادرم هرکاری نکرد که ترک کنه، تو محلهای بزرگ شدم که یه معتاد تو خانواده عادیه. داشتیم همینطوری کجدار و مریض زندگیمون رو میکردیم که یه شب بابام با مامانم دعوا میکنه و میره خونهی همسایهامون. تا اینجا چیز خاصی نبود چون ما زیاد خونههای هم میرفتیم اما یکم بعد صدای جیغ و داد شنیدیم.
هوسوک مکث کرد. یونگی به مکث پسر خیره شد. از اینجا هم میتونست ببینه چی تو گذشته کشیده.
-بابام غرق خون بود…اصلا…من اصلا خبر نداشتم آدمها انقدر خون دارن.
بکهیون سریع جلوی چشمهام رو گرفت ولی خیلی هم سریع نبود. بعدا توی پاسگاه فهمیدیم بابام…یعنی خب بابام تو خونش مواد بود و انگاری میخواست…به بکهیون…میفهمی که؟
یونگی بهت زده بهش خیره شد. نفسهاش سنگین شد برای بچهای که یه شبه تصویر پدرش برای همیشه توی ذهنش نابود شد.
-بابای بکهیون و تهیونگ هم رسید و باهم درگیر شدن. یادمه مامانم به پلیسها میگفت شوهرش محاله بخواد به یه بچه آسیب بزنه ولی پلیسها پروندههایی رو مثال زدن که پدره بعد از مصرف مواد انقدر بچهاش رو کتک میزنه که میمیره و بعدش اونقدر پشیمون میشه که خودش رو میکشه.
پسر نشسته روی زمین با چشمهای اشکی به یونگی نگاه کرد و ادامه داد:«حتی نمیتونی تصور کنی بزرگ شدن به عنوان پسر یه متجاوز اونهم به بچهها، چه جهنمی بود. درسته محلمون خیلی جالب نیست اما بچهها هنوز خط قرمز خیلیان اونقدر که هیچکس به ما تسلیت نگفت و تا مدتها هیچکس باهامون حرف نمیزد.»
یه برچسب ‘پدر متجاوز’ خورده بود رو پیشونی هوسوک. این یه معادلهست؛ پدر متجاوز داشتن مساویه با تنها موندن.
یونگی که هنوز کاملا متوجه داستان نشده بود، بریده بریده پرسید:«چطوری…الان چطوری با پسرهای همون مردی که پدرت رو کشت…دوستی؟»
-یه چیزی هست به اسم ‘کسی رو نداشتن’ آدم وقتی داشته باشتش چشمش رو روی خیلی چیزها میبنده. اوایل نگاههامون بهم معذب بود، انگار من داشتم با سکوتم میگفتم ببخشید بابای من میخواست به برادرت تجاور کنه و اون میگفت ببخشید بابام بابات رو کشت. اما بعدش هر دومون چشمهامون رو بستیم.
هوسوک نفس عمیقی کشید. دوباره لبخند زد، یه لبخند که خیلی بهش اومد.
-بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم اگر بابام معتاد نبود، الان سرنوشت همهمون یه چیز دیگه بود، شاید یه چیز بهتر.
هوسوک خواست بیشتر حرف بزنه که هم تیمیهاش سراغش اومدن و مشغول حرف زدن شد. یونگی اما تریلی بهش زده بود و قُر شده بود. بیشتر از همه دلش نمیخواست این داستان غم انگیز مال تنها دوستش باشه ولی بود. وقتی پسر حواسش نبود آروم مواد رو جیبش بیرون آورد و انداخت روی زمین. یه لگد تمیز اون رو به زیر چمن و خاکها برد. یک لحظه شاد بودن هوسوک رو تو پاک شدن خودش از مواد دید.
چند ثانیه بعد که زمین خالی شد و یونگی هنوز به جلوی پاش خیره مونده بود یه توپ به سمتش پرت شد. خلسه پاره شد و پسری که بالاخره کلاهش رو پیدا کرده بود با خنده منتظر شد.
-زودباش پاس بده.
-من یکم واسه این چیزها پیرم، اعتیاد پیرم کرده.
یونگی همونطور که توپ رو میفرستاد براش گفت. بعد آروم خودش رو به زمین بازی دعوت کرد.
-بدن آدم شبیه گیاهه، پژمرده میشه قبول اما وقتی دوباره بهش برسی حالش خوب میشه.
یونگی از تشبیهی که گیرش اومده بود لبخند زد. فقط برای اینکه بتونه با پسر وقت بیشتری بگذرونه باهاش بازی کرد.
توپ به پای هوسوک رسید و پسر شروع کرد به روپایی زدن. یونگی به موهایی که روی پیشونیش پخش بود و با هر روپایی جا به جا میشد نگاه کرد و بعد رفت سراغ لبخندش.
-هوسوک بیا بعد از خوب شدنم هم باهم دوست باشیم، میتونم بیام بازیهات رو ببینم و…
پسر شبیه برق گرفتهها جلو اومد و با ذوق گفت:«واقعا؟ خوشت اومد؟؟ خیلی خوبه!!! تهیونگ هر وقت میومد بازیم رو میدید خسته میشد و میگفت بیا یه بازی مردونه کنیم مثلا منچ و هوان هم هروقت میاد انقدر شعارهای جنسی میده که همهی دخترها فرار میکنن.»
یونگی خندید، بیشتر از ذوق بچگانهی هوسوک و خندههای پهنش.
بعضی چیزها بد به دل آدم میشینه اونقدر بد که وقتی چند سال میگذره و پشت پنجرهی خونهی سیاهش به بیرون خیره میشه و اون شب رو به خاطر میاره، چیزی جز درد تموم نشدنی به خاطر نمیاره.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...