Chapter46[زمان حال/ ۵ ژانویه]
چشمهاش باز بود اما در واقع خوابیده بود یا حداقل در آستانهی این مرگ موقت بود. اختلال خوابش شبیه یه غدهی سرطانی بزرگ شده بود. دیگه فقط یه اختلال نبود، یه حفرهی عظیم آشفته بود که پریشانی ساطع میکرد.
در واقع نه خواب بود نه بیدار، در جهانی بین این دو نشسته بود.
تنهایی رو که گیر میآورد و خاطره مرور میکرد. میدونست خاطرات رو فقط با تکرار میشه زنده نگهداشت. پس همهشون رو دوره کرد، از اونهایی که آدمی در مواجه باهاش دچار پوچی میشه و بعد از اونها دیگه هرگز از چیزهایی که قبلا لذت میبرد، لذت نمیبره تا خاطراتی که باعث میشن آدم یه نفس عمیق بکشه و بیاراده لبخند بزنه. این وسط خاطرات دومی خطرناکترن، اولی تاثیر خودش رو میذاره و میره اما دومی مستمر امتداد پیدا میکنه. هرگز نمیگذره. فقدانش همیشه در جیب بغلی کنار پاکت سیگار مستقره. ادامه پیدا کردنش نمیره روی مخ آدم و در نتیجه مقابله به مثلی هم صورت نمیگیره. پسر فقط به خندههای مربعی شکلی که قبلا داشت و الان دیگه نداره فکر میکرد. به زمزمههای شبونه و خزعبلات فلسفیای که تهیونگ نتونسته بود خوب باهم میکسشون کنه. نیچه و نظریهاش هم که میگه’هر مشکلی که آدم رو نکشه قویتر میکنه’ بره به درک. کجای به زور نفس کشیدن و فقط به خاطرِ دیگرانِ عزیز ادامه دادن اسمش قویتر شدنه؟
با باز شدن صدای در سلولش، خوابی که خواب نبود پرید. صافتر نشست و تیغ توی دستش رو کنار بدنش نگه داشت.
-هم سلولی جدیدته، دیگه دعوا مرافه راه ننداز چون اینبار نه خبری از انفرادی هست نه عوض کردن سلول نه هم سلولی. شنیدی؟
افسر نگهبان از دم در سلول رو به جونگکوک گفت و منتظر جواب نشد. نقشهی فوق هوشمندانش فقط به ذهن خودش نرسیده بود و حالا نگهبانها هم فهمیده بودن از عمد دعوا راه میندازه تا بره انفرادی، پس به جای رسوندن پسر به هدفش به منظور تنبیه مجبورش میکردن کاشیهای حموم رو تمیز کنه و تار عنکبوت گوشهی دیوار سلف رو، بعدهم به افتادنش از روی نردبون میخندیدن. البته جونگکوک هم به چندتا دوست ناب احتیاج نداشت چون امروز فردا دیگه پدر بزرگش مجبور میشد بیارتش بیرون. درسته تنهایی پریشونش میکرد اما تنها نبودن بیشتر.
پسر بیتوجه به نگهبان که دیگه داشت میرفت از تخت دو طبقه خودش رو بیرون کشید تا هم سلولی جدیدش رو بیینه. به محض دیدن پسر کم سن و سالی که با دیدن جونگکوک حتی یه قدم عقب رفت، نفس راحتی کشید. به نظر میاومد امشب میتونست یه چند ساعتی بخوابه.
سرش رو بالا گرفت و به پسر مضطرب نگاه کرد. دعواهاش اون رو اینجا خوشنام کرده بود، عوضیها کمتر نزدیکش میاومدن و بچههایی مثل این پسر ازش میترسیدن.
-لازم نیست بترسی اگر شبها خروپف نمیکنی!
نیمچه شوخی جونگکوک باعث شد پسر لبخندی بزنه و خیال ناراحتش راحت بشه. باهم دست دادن و پسر ریزنقش به منظور معرفی اسم خودش رو گفت:«سالی.»
-سالی باگز؟
جونگکوک که با این اسم یاد تهیونگ و میزان خنگ بودنش تو اسامی افتاده بود، با ذوق بچگانهای پرسید ولی وقتی پسر کوچیکتر متوجه منظورش نشد سر تکون داد و گفت:«هیچی فراموشش کن، منم دارم فراموشش میکنم. میتونی تخت بالایی بخوابی. وسایلت هم هرجا دوست داشتی بذار.»
میخواست از پسر بپرسه اهل کجاست ولی پیش خودش فکر کرد حتما دو رگهای چیزیه که لهجه نداره و از طرفی عمیقا هم اهمیت نمیداد.
در سلولها با صدا باز شد و کسی از پشت بلندگو به زندانیها یادآور شد ساعت هوا خوریشونه.
-کجا داری میری؟
سالی گفت و دنبال جونگکوک که انگار عجله داره راه افتاد.
-بهت پیشنهاد میکنم دنبال من راه نیفتی. من اینجا زیادی خاطر خواه دارم. ممکنه بخوان به من مشت بزنن و اشتباهی جمجمهی تو خرد بشه.
-راسته میگن پریشب دزد دریایی اومده بود سلولت و دخلش رو آوردی؟
خاطرهی شبی که گذشت شبیه باد عظیمی بهش خورد و سرعتش رو کم کرد. اگر نشسته نخوابیده بود، بالشتی که دزد دریایی قصد داشت روی صورتش بذاره نتیجه میداد و لگدهاش افاقه نمیکرد ولی افاقه کرد چون مرد یه چشم فکر میکرد با رشوه دادن نگهبانهایی که فکر میکردن میتونن نظامی بشن و جهان رو به جای بهتری تبدیل کنن و بعد ناگهان با فیش حقوقیشون روبرو شدن، میتونه نصف شب و تنهایی وارد سلول جونگکوک بشه و آبروی از دست رفتهاش رو برگردونه ولی دوباره شکست خوردن از پسر ننگش رو بزرگتر کرد. اما جونگکوک مگه چند شب دیگه میتونست نخوابه؟
جونگکوک با سرعتی که سعی میکرد خیلی جلب توجه نکنه از بین زندانیها راه باز میکرد.
-گفتم دنبالم نیا. کار مهم دارم.
-پس منم کمکت میکنم.
پسر که دیگه تقریبا به کتابخونه رسیده بود با حرف سالی روی پله ایستاد و برگشت سمتش تا مخالفت صدش رو اعلام کنه اما اون زودتر به حرف اومد و گفت:«فقط بذار کنارت باشم…خسته شدم از بس هر شب…رفتم سلولهاشون.»
غم توی صدای پسر غمگینش کرد.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...