Part 33🥀

2.5K 256 152
                                    

[زمان گذشته/ ۶ اکتبر]

در به صدا در اومد. بلافاصله کسی داخل گلخونه شد. زن کمی فکر کرد و بدون اینکه برگرده گفت:« بذار حدس بزنم. سوجین که سه تا تقه به در میزنه، رجینا هم بدون در زدن میاد تو، پدر بزرگت هم که اصلا بعید میدونم تاحالا گلخونه‌ام رو دیده باشه…پس تویی…جونگ‌کوک.»

پسری که هویتش درست حدس زده شده بود، لبخندی زد و روی صندلی‌ای جا گرفت. عمه‌اش هم متقابلا بهش لبخند زد و درحالی که دل از گلدونش می‌کند، دستکش‌های باغبونیش رو در آورد.

-چای بابونه می‌خوای؟

پسر تشکری کرد و فنجون رو از زن گرفت. برای چایی خوردن نیومده بود اما با تمام وجود دلش می‌خواست بحث رو به عقب بندازه و تظاهر کنه توی اتاق اسناد هیچی ندیده.

-اون گله پژمرده شده؟

-نه باهام قهر کرده.

با جواب زن متعجب شد. گل کوچیکی در برابر گل و گیاهای گلخونه‌ی شیشه‌ا‌ی عمه‌اش بود اما از همه تو چشم‌تر بود.

-اوضاعت با اون پسره چطوره؟

پرسیدن رابطه‌ی برادر زاده‌اش و دوست پسرش موضوع چندش آوری بود که باید بدون اینکه قیافه‌ی چندش شده‌اش ظاهر بشه، بپرسه و حتی تا حدی موفق هم بود.

-این گلخونه‌ی تو و عمو بود در واقع…شما ساعت‌ها برای گل و گیاهات وقت میذاشتی و اون دقیقا روی همین مبل می‌شست و کتاب می‌خوند.

زن با خاطره‌ی برادرش که زنده شده بود لبخند محوی زد. روزهایی که هر دوشون جوون‌تر بودن به خاطر اومد. روزهایی که همه چیز بی‌نقص نبود اما حداقل جئون‌ها هم رو داشتن. برعکس الان که هر کدوم جدا افتادن.

-آره یادمه. من و عموت تقریبا هم سن بودیم و بیشتر از پدرت باهم وقت می‌گذروندیم. اون همیشه بی‌مزه‌ترین جوک‌ها رو تعریف می‌کرد ولی چون دوسش داشتیم بهش می‌خندیدیم.

جونگ‌کوک چهره‌ی خندون عموش رو جلوی چشم‌هاش دید. هیچ صورتی به جز صورتی که می‌خنده به خاطر نداشت.

-بعضی وقت‌ها به روزهای گذشته فکر می‌کنم. به اون روزهایی که مامان زنده بود، عمو زنده بود، بابا زنده بود و همه‌مون دور میز مشغول شام خوردنیم. سوجین داره شعر جدیدش رو می‌خونه و همه منتظریم تموم بشه تا براش دست بزنیم.

زن تایید کرد. غم آدم‌هایی که رفته بودن رو سینه‌اش نشست. یکی از اون لحظه‌های گذشته که فکرش رو نمی‌کرد آخرین باری بود که برادرهاش رو میدید و سفت بغلشون نکرد.

پسر وسط افکار زن دوید:«بعضی وقت‌ها پیش خودم فکر می‌کنم یهو چی شد؟ چرا یهو همه چیز بهم ریخت؟ چرا مامان خودکشی کرد؟ چرا بابا اونطور مرد؟ چرا عمو رفت تا رسانه‌ها رو درجریان افشاگری‌ای بزرگ قرار بده ولی یهو سکته کرد؟»

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now