Part 08🥀

2.8K 406 19
                                    

[زمان حال/۲۹ آگوست/ساعت ۳ بعد از ظهر]

آفتاب راهش رو از بین برگ‌های درخت‌ها پیدا کرده بود. نسیم با گرمای ملایمی بین شاخه‌ها می‌رقصید و چندتا از برگ‌ها رو با خودش همراه می‌کرد.
دود سیگارش به سرعت ازش دور می‌شد و بهش فرصت گرفتن کام دیگه‌ای می‌داد. تکیه داده به دیوار سعی داشت از فضای قشنگش استفاده کنه و صدای آهنگ خوندن جونگ‌کوک رو نادیده بگیره. می‌تونست به راحتی اینکارو بکنه اگر پسر کوچیک‌تر به جای آهنگ باب اسفنجی چیز دیگه‌ای برای خوندن انتخاب می‌کرد.
نفس حرصیش که پر از دود بود رو بیرون داد و سرش رو سمت پسر برگردوند. به نیم رخش که داشت با دقت خونه و پنجره‌هایی که رسما بهش چسبیده بودن رو بررسی میکرد تا شاید بتونه صاحبش رو از بین آجرها و گچ‌هاش ببینه، خیره شد.
-ازت متنفرم.
تهیونگ که بیشتر از این نمیتونست جئون کوچیکه‌ی زندگیش رو تحمل کنه آروم زمزمه کرد.
-منکه حرف نمیزنم.
-لطف بزرگی می‌کنی.
پسر گفت و بی‌توجه به قیافه‌ی متعجب و حق به جانب کوک روش رو برگردوند تا طرف دیگه‌ی کوچه‌ چیز به درد بخورتر از قیافه‌ی هم‌خونه‌ای جدیدش برای دیدن پیدا کنه.
پسر کوچیک‌تر لب‌هاشو روی هم فشار داد. حالا که تهیونگ از این شعر بدش میومد فقط یه راه وجود داشت. با صدای بلندتری به خوندن ادامه دادن.
تهیونگ با بلندتر شدن صدای موجود رو مخ کنارش با چشم‌های ریز شده بهش نگاه کرد.
-همین الان میخواستم یه چیزی بهت بگم که یادم رفت ولی یه چیزی تو مایه‌های خفه شو یا خفه شو بود.
جونگ‌کوک یه نیم نگاه به پسر نیمه عصبی کنار انداخت و راضی از عملکردش گفت:«خیل خب هر وقت یادت اومد بگو.» و به خوندنش ادامه داد.
تهیونگ سیگارش رو روی زمین انداخت و همونطور که با پا خاموشش می‌کرد پرسید:«اصلا برای چی منو آوردی اینجا؟که موس موسِ‌ت رو جلوی دوست دختر سابقت بیینم؟ ها؟»
-حتما خبر دوست پسر داشتن من به گوش شوهوا رسیده. تو رو آوردم اینجا تا مطمئنش کنم چیزی بینمون نیس.
-کی گفته چیزی بینمون نیس؟
جونگ‌کوک سریع و مشکوک به پسر که حالا آروم و طبق معمول عوضی به نظر می‌اومد نگاه کرد. مثل پسر روبه‌روش دست‌هاش رو توی جیبش کرد و گفت:«منظورت چیه؟»
-چقدر بهم میدی تا جلوش ادای عاشق پیشه‌هات رو درنیارم؟
جونگ‌کوک پول خوبی قرار بود بهش بده تا ادای عاشق پیشه‌اش رو دربیاره حالا باید یه چیزی میداد که اداش رو درنیاره! هرلحظه پیش تهیونگ بودن براش عجیب‌تر میشد.
-همه چیز رو تو پول میبینی؟
-و سکس.
کوک دهنش رو باز کرد تا چیز دیگه‌ای بگه که در باز شد و دختری که چند دقیقه‌ای منتظرش بودن بیرون اومد.
-تو اینجا چیکار می‌کنی؟
دختر با تعجب پرسید و نگاهش به تهیونگ و چشم‌های سردش افتاد. با تعجب بیشتر پلک زد.
-اومدم تو رو ببینم.
نگاه عجیب شوهوا بین تهیونگ و جونگ‌کوک در رفت و آمد بود که کوک صلاح دید یه توضیح کوتاه بده:«یه جورایی مشکلاتمون رو حل کردیم.»
جونگ‌کوک با اضطراب روبه‌روی دختر که نه انتظار داشت نه علاقه که ببینتش قرار گرفت و ادامه داد:«میدونم چیزهای عجیبی راجع بهم شنیدی برای همین اومدم اینجا که بهت اطمینان بدم چیزی بین من و اون نیست.»
دختر تازه داشت میفهمید اوضاع چی به چیه که تهیونگ شروع به بازیگری کرد.
-چیزی بین ما نیست؟؟؟دیشب که داشتی واسم کاندوم باز می‌کردی باید به این فکر می‌کردی که’چیزی بین ما نیس’.
پسر بزرگ‌تر بی‌توجه به چشم‌های مشکوک و عصبی‌ای که روش بود به طرف کوک رفت تا یقه‌اش رو بگیره.
-نمیتونی همینطوری با احساسات بقیه بازی کنی پسره‌ی بی احساس.
جونگ‌کوک که یقه‌اش توسط پسر بزرگ‌تر گرفته شده بود میتونست ببینه چه بازیگر نمونه‌ایه. حتی می‌تونست حلقه‌های اشک داخل چشم‌هاش رو ببینه ولی هیچی بیشتر از صدای لرزونش تحت تاثیر قرارش نداد.
شوهوا که ضریب هوشیش اونقدری بود که تاب تحمل این بازی رو نداشته باشه از بین پسر‌ها رد شد و اون دوتارو مجبور به جدا شدن از هم کرد.
-شوهوا وایسا داره مزخرف میگه.
کوک یک قدم برداشته بود که عصبی برگشت سمت تهیونگ و با حالت تهدید آمیزی گفت:« یه روز سرت رو بین تایرهای ماشینم میذارم و لهش میکنم.»
بیخیال نیشخند خونسرد تهیونگ شد و دنبال شوهوا راه افتاد. پسر بزرگ‌تر با این استدلال که ‘من پول میگیرم که نقش دوست پسرش رو بازی کنم نه برعکس’ به عملکردش نمره‌ی خوبی داد.
-شوهوا شوهوا عزیزم یه دقیقه صبر کن…
-چرا تمومش نمی‌کنی جونگ‌کوک؟ واقعا انقدر خودخواهی که بیشتر از چیزی که تا الان تحمل کردم میخوای عذابم بدی؟
پسر دربرابر صدای لرزون و غمگین شوهوا دستاش رو بالا آورد و گفت:«آروم باش. من تمام این بازی‌ها رو به خاطر تو راه انداختم که بتونم دوباره…»
-تو به خاطر خودت اینکارو کردی.
دختر تو حرفش پرید و ادامه داد:«تو اینکارو کردی چون بهونه‌ی خوبی بودم تا مخالف خواسته‌ی پدربزرگت رفتار کنی. هردومون میدونیم تو اونقدرا آدم خوب و خیرخواهی نیستی که به خاطر یکی دیگه خودت رو تو سختی بندازی.»
-داری اشتباه می…
دختر دوباره توی حرف پرید:«چرا امضای تو زیر حکم اخراج پدرم بود؟»
سکوت حاکم شد. حتی باد هم بیخیال وزیدن شده بود و مثل تهیونگ به جو بین اون دوتا خیره شده بود.
-تو متوجه نیستی.
شوهوا بی‌توجه به لحن آروم و درمونده‌ی پسر تند گفت:«اون سالها معلم سرخونه‌ی تو و دختر عمه‌هات بود. بعدش هم که پدربزرگت به خاطر خدمات پدرم اون رو معلم مدرسه خصوصی شما جئون‌ها کرد. تمام تلاشش رو کرد تا ناامیدتون نکنه ولی چی گیرش اومد؟ درست وقتی که رئیس شدی اون رو اخراج کردی. چرا؟ تو مدام میگی دوستم داری ولی کو این دوست داشتنت؟ کجاست چرا من نمیبینم؟؟»
کوک آروم زمزمه کرد که داره اشتباه میکنه ولی دختر که اشک‌هاش رو به عقب رونده بود مصمم گفت:«بیا یه قرار بذاریم که تو توش گورت رو از زندگیم گم می‌کنی.»
پسر کوچیک‌تر می‌تونست خاطرات سیاه گذشته رو قسمت به قسمت به یاد بیاره. خاطراتی که توش نمیتونست حرف بزنه و پدر دختر بیشتر روز با حوصله باهاش گفتار درمانی کار میکرد.
-اوه پسر، تو واقعا یه حرومزاده‌ی تمام عیاری‌. مگه نه؟
تهیونگ وقتی دید همونجا وایستادن و نگاه کردن به رفتن دختر برای جونگ‌کوک طولانی شد، اومد و کنارش وایساد. پسر کوچیک‌تر هم بی‌حوصله یادآور شد باید دهنش رو ببنده. هرچند بی‌فایده بود.
-فکر می‌کنی اگر شوهوا می‌تونست بین من و تو یکی رو انتخاب کنه کی رو انتخاب میکرد؟
تهیونگ وقتی متوجه آخرین نگاه‌های دختر که تا حدی عجیب بود، شد با بدجنسی پرسید و جوابش یه نگاه زهر آلود از سمت پسر شد.
-چه سوال مسخره‌ای.
-جواب اشتباهه. منُ.
نگاه‌ خشمگین و‌ نگاه‌ بی‌خیالی بهم برخورد کرد و برای چندثانیه همونجا ایستادن.
-حالا هم اگر آه و ناله‌ات برای دوباره رد شدنت تموم شد بیا بریم.
تهیونگ گفت و به سمت ماشین رفت ولی آخرین لحظه نگاهش به ماشین مشکی و سر نشینش که با فاصله ازشون پارک شده بود افتاد. یه نگاه کافی بود تا بفهمه اوضاع از چه قراره.
جونگ‌کوک دندون‌هاش رو روی هم فشار میداد. همه اتفاقاتی که نمیتونست به کسی بگه و اتفاقاتی که بقیه میدیدن باهم تصادف کرده بودن و حسابی بهم گره خورده بودن. پسر می‌تونست همونجا بی‌صدا اشک بریزه یا حداقل چند دقیقه‌ای تعطیل کنه و به سوگواری بپردازه اگر تهیونگ دستش رو روی بوق نذاشته بود.
-تو واقعا دلت می‌خواد یکی‌مون به دست اون یکی کشته شه؟؟؟
-وَ فکر می‌کنی اونی که می‌کشه قراره تو باشی؟
تهیونگ خونسرد جواب سرِ عصبی داخل ماشین شده رو داد. جونگ‌کوک نفسش رو بیرون داد و نشست. تمام مسیر اتفاقات و حرف‌هایی که دوست داشت بزنه ولی نمیتونست رو مرور کرد. اینم بی‌فایده بود.
-میدونستی یه ماشین تعقیبمون میکنه؟
-چی؟ کی؟ کجاست؟
تهیونگ که برعکس کوک با آرامش از آینه به ماشین نگاه می‌کرد گفت:«فکر کنم از طرف جئون بزرگه‌ست.»
-پدربزرگم؟ بعید نیست. لعنتی فکر نمیکردم تا اینجا پیش بره. حتما عکس هم گرفته. اگر از حرف زدنمون با شوهوا عکس گرفته باشه همه چیز لو میره!!»
کوک ترسیده کلمات رو تبدیل به جملات کرد. تهیونگ که با گفتن ‘نشاش تو خودت’ به طور رسمی عملیات رو به عهده گرفته بود به جونگ‌کوک آدرس جایی رو میداد و پسر هم بدون حرف با تمام سرعت می‌روند.
چند دقیقه بعد جلوی فروشگاه بزرگی پارک کردن و داخل رفتن. جونگ‌کوک به پشت سرش نگاه کرد تا ببینه کسی واقعا دنبالشون هست یا نه که دستش توسط پسر بزرگ‌تر به گوشه‌ای کشیده شد.
با هیجان مضاعف که به خاطر نزدیکی صورت پسر بزرگ‌تر حاصل شده بود پلک زد. تهیونگ نگاهش رو از پسر بیچاره‌ای که فکر می‌کرد سوژه‌هاش رو گم کرده و به این طرف و اون طرف میدوید برداشت. چشم‌های کشیده و خمارش رو به چشم‌های گرد روبه‌روش داد. می‌تونست حس کنه پسر کوچیک‌تر از این نزدیکی معذبه و دقیقا به خاطر همین سرش رو جلو‌تر برد حالا کوک اگر می‌خواست هم نمیتونست به چیزی جز چشم‌های پسر نگاه کنه.
-میشه بپرسم برای چی داری مثل یه بچه خرگوش می‌لرزی؟
-من…نمی‌لرزم.
تهیونگ که می‌تونست ترسیدن پسر رو راحت‌تر از خودش بفهمه چشم‌هاش رو بیشتر ریز کرد و کمی سرش رو کج.
-واقعا؟
تهیونگ با بدجنسی و البته جدیت پرسید و سرش رو نزدیک‌تر برد که با فاصله گرفتن به موقع جونگ‌کوک از حادثه احتمالی جلوگیری شد. با بیشتر چسبیده شدن پسر کوچیک‌تر به دیوار و وایسادن رو نوک پاش تهیونگ یه تای ابروش بالا رفت.
-پدربزرگم اگر بفهمه دارم بازیش میدم معلوم نیست واقعا چیکار کنه؟
جونگ‌کوک که سعی داشت برای موقعیت فعلیش دلیلی موجه بیاره گفت. تهیونگ لب‌هاش رو با حرص نیمه نصفه‌ای روی هم فشار داد.
-حتما ضریب هوشیت قد یه اورانگوتانه که نمی‌تونی اقدام بعدی پدربزرگت رو حدس بزنی و توی این دردسر نندازیمون.
-چی؟ اتفاقا من ضریب هوشیم خیلی هم بالاست و پنج‌تا زبون رو به راحتی یاد…
تهیونگ وسط دفاع کوک از حیثیتش یقه‌اش رو گرفت و بعد از اینکه جلو کشیدتش برشگردوند تا بتونه پسر وسط فروشگاه رو نگاه کنه.
-ببین میشناسیش؟
تهیونگ که پشت کوک وایساده بود و به قصد نگهداشتن پسر بازوهاش رو گرفته بود پرسید.
-اره یه چندسالی هست که برای پدربزرگم کار می‌کنه.
-یه چیز بدردبخور بگو.
جونگ‌کوک که از برخورد نفس تهیونگ به پشت گردنش اصلا راضی نبود خواست خودش رو آزاد کنه که پسر بزرگ‌تر محکم‌تر به بازوهاش چنگ انداخت و مجبورش کرد سرجاش وایسه.
-من چه میدونم چی به درد میخوره الان. تنها چیزی که ازش میدونم چندسال پیش به معرفی عمه‌ام پیش ما مشغول به کار شد.
-پس ممکنه با عمه‌ات خوابیده باشه.
پسر کوچیک‌تر با اخم به طرف تهیونگ برگشت.
-چیه؟ میخوای بگی نمیدونستی عمه‌ات یه شوگر مامیِ حسابیه؟
تهیونگ تیکه‌اش رو انداخت و از پسر رد شد. جونگ‌کوک میدونست. می‌تونست روزی رو به یاد بیاره که به خاطر شنیدن سر و صداهای عجیب از اتاقش بیرون اومد و رجینا رو جلوی در اتاق عمه‌اش که سرو صداهای اون و چندتا مرد ازش میومد پیدا کرد. تو اون لحظه می‌تونست ببینه دختر چقدر شکسته. اون موقع اون فقط یه دختر بچه نوجوون بود که هروقت می‌اومد به یکی از شوهر‌های مادرش عادت کنه و به عنوان پدر نداشته قبولش کنه مادرش خیانت می‌کرد و بعد از چند ماه داد و بیداد با شوهرش ازهم طلاق می‌گرفتن. پسر می‌تونست به خاطر بیاره تنها کاری که تونست برای رجینای خیره شده به در اتاق انجام بده این بود که هدفونش رو روی گوش‌های دختر بذاره. جونگ‌کوک می‌دونست عمه‌اش واقعا کیه. درحقیقت همه می‌دونستن.
پسر فکر کردن رو متوقف کرد و دنبال ته راه افتاد.
-هی ما اینجاییم. نزدیک بود گم‌مون کنیا.
تهیونگ وقتی جلوی پسر سبز شد با نیشخند گفت. پسر جوون با نیم نگاهی به جونگ‌کوک و تهیونگ اعلام بی‌اطلاعی کرد و خواست از کنارشون رد بشه که تهیونگ بازوش رو گرفت و مجبورش کرد سر جاش وایسه.
-که نمیفهمی داریم از چی حرف می‌زنیم ها؟
تهیونگ گوشی پسر روبه‌روش رو از دستش بیرون کشید و به طرف جونگ‌کوکی که کمی عقب‌تر ایستاده بود پرت کرد.
-عکس‌هامون رو پاک کن.
-هی نمی‌تونی همینجوری به گوشیم دست بزنی.
تهیونگ سریع جلوی پسر رو گرفت و با حالت تخسی گفت:«دلت می‌خواد به جئون بزرگه بگم با تنها دخترش خوابیدی؟»
پسر که با شنیدن این حرف خشکش زد با صدای لرزونی گفت:«چی داری میگی؟ خانوم جئون همیشه کمک بزرگی برای من بودن»
تهیونگ که می‌تونست ببینه چقدر یه دستی زدنش خوب پیش رفته ادامه داد:«آره کمک بزرگی براته، مخصوصا از شب تا صبح. میبینی رفیق؟از کارهایی که با این دیک کوچولوت با دختر جئون کردی خبر دارم و اگر میخوای دهن باز نکنم باید راز ما دوتا رو پیش خودت نگه داری.»
پسر یه نگاه به جونگ‌کوک عصبی که حالا کارش با گوشیش تموم شده انداخت که سوال تهیونگ مجبورش کرد دوباره بهش نگاه کنه.
-از این به بعد عکس‌هایی که ما میگیم رو به اون پیرمرد نشون میدی. فهمیدی؟
پسر که راه دیگه‌ای نداشت با اکراه سر تکون داد. تهیونگ یه لبخند زد و همونطور که دوتا سیلی آروم به پسر میزد گفت:«آفرین پسر خوب. حالا هم برو خونتون استراحت کن تا وقتش که شد خبرت کنیم.»
تهیونگ لبخندش رو تو کسری از ثانیه از لب‌هاش حذف کرد و بعد از یه تنه زدن ازش رد شد. کوک هم گوشیش رو پرت کرد بغلش و دنبال تهیونگ راه افتاد.
بعد از اینکه تو ماشین نشستن به تهیونگی که دستش رو حایل صورتش کرده بود نگاه کرد.
-کجا بریم؟
-بریم خونه‌ام. می‌خوام بخوابم.
جونگ‌کوک اعتراض کرد:«تو تا لنگ ظهر خواب بودی.»
-برای کسی که شب کاره ظهر، صبح محسوب میشه.
پسر فوتی کرد و راه افتاد.

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now