Part 14🥀

2.6K 355 61
                                    

[زمان گذشته/محله‌ی سویگا]

پاکت‌های خرید رو به دست دیگه‌اش داد تا جیب سمت راستش رو هم برای پیدا کردن کلید شخم بزنه. بعد از کمی تلاش کلید رو از بین اجناس داخل جیبش که حتی نمی‌تونست هویتشون رو شناسایی کنه، بیرون کشید.

قبل از دعوت خودش به خونه‌ای که برای داخل شدن باید پله‌هایی رو به سمت زیر زمین طی می‌کردن، به آسمون نگاه کرد.

غروبی دلگیر آخرین پرتو‌های نورش رو از بین ابرهای سیاه به زمین رسونده بود تا با خرج تنها روشنایی که براش مونده خودش رو به تاریکی شب بسپاره.

-من برگشتم.

پسر با صدای بلند اعلام کرد و همراه خرید‌ها به اتاق‌ها سرک کشید تا تنها کسش رو پیدا کنه.

-هیونگ!

با دیدن پسر بزرگ‌تر پشت میز دونفره‌ی وسط خونشون لبخند پهنی روی ‌لب‌هاش نشست. توی لباس مرتبِ رنگ روشن و موهای خوش حالتش که معلوم بود براشون حسابی وقت گذاشته، می‌درخشید. درخششی که این قابِ عکس تهیونگ رو زیباتر می‌کرد، قابِ عکسی که در آینده کسی قرار نبود از اون ببینه. آینده‌ی اون قرار بود پر بشه از لباس‌های رنگ تیره، موهای ژولیده و لبخندی که گویا هرگز روی لب‌هاش نشسته.

-اینجایی؟ چرا جوابمو نمیدی؟

پسر با لبخند کمرنگ شده‌اش از برادرش گذشت و خرید‌ها رو به آشپزخونه برد.

-اتفاقی افتاده هیونگ؟

بکهیون پشت میز نشسته بود. آروم و غم‌انگیز. انگار که خبری ناگوار خودش رو به روزش رسونده بود یا اتفاقی ناخوشایند قرار بود از راه برسه و با شکستن در خنجر‌هاش رو بی‌وقفه به بدن پسرها فرو کنه یا مثل نفرین به داخل رخنه کنه و از درون تجزیه‌شون کنه. هرچی بود لشگر بیست نفره‌ی نخ‌های سیگارش توی پاکت و کنار فندکش آماده باش بودن تا در صورت نیاز تمام غصه‌هاش رو دود کنن.

وَ کاش می‌تونستن.

-هنوز نه.

تنها هیونگِ داخل اتاق زمزمه کرد ولی به گوش تهیونگ نرسید. پسر درحالی که سعی می‌کرد با حداکثر سرعت وسایل رو توی کابینت‌ها جا بده متوجه این موضوع شد که از صبح که داشت می‌رفت برادرش همونجا و با همون لباس‌ها نشسته بود. انگار که تازه فهمیده باشه خبری از برادر همیشه خوش مشربش نیست گفت:«چیزی می‌خوری درست کنم؟ من که از صبح چیزی نخوردم.»

یه نیم نگاه به نیمرخ ساکت برادرش کرد. بکهیون برعکس خودش بود، وقتی عصبانی، دلمرده یا ناامید می‌شد بیشتر سکوت می‌کرد. انگار که از درون مچاله می‌شد به درون. وَ تا قعر وجودش پایین می‌رفت انقدر که نه گوش‌هاش چیزی بشنوه و نه چشماش چیزی جز تاریکی ببینه.

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now