Part 38🥀

1.6K 196 52
                                    

[زمان حال/۲۲ اکتبر/ساعت ۱۱:۳۰ شب]

آروم قدم بر می‌داشت. برای روبرو شدن با فلاکت جدیدش عجله‌ای نبود. می‌دونست حتی اگر همونجا وایسه و جلوتر نره هم اون میاد سراغش. همونجا وایساد و مادرِ عصبانیش اتو به دست اومد سراغش. همونجا وایساد و باباش انقدر به صورت همسایه‌شون مشت زد که لِه شد. همونجا وایساد و هم محله‌ای هاش برای اینکه نشون بدن میشه برادرِ یه قاتل زنجیره‌ای رو هم شکست، بی‌توجه به ضجه‌هاش پاشون رو روی مچ دستش گذاشتن و هِی فشار دادن تا مطمئن بشن از این دست‌ها دکتر حاذقی درنمیاد. همونجا وایساد و گذاشت عشق صیدش کنه و هر لحظه انتظار پسر کوچیک‌تر رو کشید که دیگه بند به دلش نباشه.

باد هوس وزیدن کرده بود. بلند شده بود و خاک‌ها رو هم با خودش بلند کرده بود تا به اتفاق به سر و صورت پسر سیلی بزنن. بالاخره به گاراژی که به نظرش خیلی دور شده بود، رسید. تهیونگ درسته همیشه دیر می‌کرد ولی بالاخره می‌رسید.

 می‌تونست چند دقیقه پیش جونگ‌کوک رو شبیه سازی کنه. می‌تونست ببینه دست لرزونش عکس قدیمی پدرش رو بالا آورده و کنار صورت مردی گذاشته که توی فیلم به سرش شوک وصل می‌کنن. می‌دید چطور نفسش برید وقتی پازل‌های هزار تیکه رو کنار هم چید. دید دست‌هاش شروع به لرزیدن کرد و قلبش مچاله شد وقتی فهمید ناشناسی که اون رو هل داد تو دام آگاهی ضدسلطه‌اشه، حتی با وجود اینکه چشم‌هاش ندیده بود.

نگاهش از تاریکی گاراژ رد شد و روی جونگ‌کوکی نشست که برای نیفتادن دستش رو به دیوار گرفته بود. طوری نفس می‌کشید انگار اولین بارشه یا سال‌ها یادش رفته بود نفس بکشه و الان یهو یادش اومده!

-من بهت گفتم…

صدای خش‌دار پسر که پیچید، جونگ‌کوک رو توی جا پروند. شبیه مقتولی بود که با قاتلش روبرو شده.

پسر بزرگ‌تر هم همینطور.

یه قدم برداشت و آروم ادامه داد:«اون شب کنار ساحل…بهت همه چیز رو گفتم…تو باور نکردی.»

جونگ‌کوک به اتفاق بدن لرزونش عقب رفت. پسر کوچیک‌تر شبیه بمبی بود که ممکن بود هر لحظه متلاشی بشه ولی تهیونگ آروم بود، غصه و ناامیدی اون رو رام کرده بود.شبیه کاپیتان کشتیِ محکوم به سقوط بود، چند دقیقه پیش از حادثه.

-تو…تو واقعا…واقعا کی‌ هستی؟

پسر کوچیک‌تر بریده بریده گفت با وجود اینکه می‌دونست واقعا کیه. با هر قدمی که تهیونگ سعی می‌کرد بهش نزدیک بشه، اون یه قدم عقب میرفت. دستش روی میز‌های ابزارِ کنار دیوار سر می‌خورد، انگار هر لحظه ممکنه زیر پاش خالی بشه و سقوط کنه پس باید به چیزی چنگ بزنه.

-تهیونگِ تو.

پسر بزرگ‌تر صادقانه جواب داد. همین جواب کوتاه کافی بود تا بغض خوابیده تو سینه‌ی جونگ‌کوک فعال بشه و آتشفشان بیدار شده‌ی وجودش به جای مواد مذاب، اشک‌هاش رو بفرسته روی گونه‌اش تا قلب تهیونگ رو به آتیش بکشه.

GOD IN DISGUISE | VkookHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin