Part 17🥀

2.5K 317 27
                                    

[زمان حال/ 12 سپتامبر/ ساعت ۱ بعد از ظهر]

تمام اتم های شجاعتِ موجود در هوا رو با نفس عمیقی به درون سوق داد. پلکهاش رو از هم جدا کرد و بعد از یه تقه به در، وارد شد. انتظار دیدن اتاقِ غرق در تاریکی¬ای رو داشت که چند شب پیش دوتا موجود عجیبِ شاید اساطیری رو دیده بود. یکی به سمتش پرواز کرده بود و می¬خواست چشمهاش رو دربیاره، اون یکی میخواست سرش رو بکنه تو آتیش. همین مرور خاطرات کافی بود که بخش اعظمی از شجاعتش تحلیل بره. خواست به در و دیوار سیاه رنگ و کتابخونه¬های بزرگ قهوه¬ای رنگ اتاق نگاه کنه ولی چشمش به نقاشی¬های کشیده شده کف زمین افتاد. یه سری خط و خطوط کشیده شده با زغال که کل کف اتاق رو به شکل ترسناکی تزئین کرده بود. جیمین می¬خواست مثبت فکر کنه و این نقاشی¬ها رو بخشی از طراحی خلاقانه¬ی خونه به شمار بیاره اما به خاطر آورد چند شب پیش که فضولیش اون رو به اینجا کشونده بود یه موجود قوز کرده دید که کف زمین چیزی میکشه وَ حالا چیزهایی که کشیده بود همگی اینجا بودن. آدمکهایی که داد میزدن و شاید درخواست کمک داشتن، یا آدمهایی که توسط آدمکهای دیگه در شرف بلعیده شدن بودن، یا آدمکهایی که صورت خط خطی شده¬ای داشتن و هویتشون مجهول بود یا چشمی که از شدت گریه کش اومده بود و به شکل غمگینی زشت بود یا صورتی که در خلالش چندیدن صورت دیگه داشت. از بین همه¬ی نقاشی¬هایی که کف قهوه¬ای رنگ اتاق رو سیاه کرده بود، یکی از همه ترسناکتر بود. نقاشی اسکلتی با یه لایه گوشت روی استخونهاش که توسط مواد لزج مانند و کهنه¬ای به زمین صلیب شده بود.
- مین یونگی
پسر با زحمت امضای صاحب آثار رو خوند. درسته نقاش موجود از مهارت بالایی برخوردار بود ولی زدن امضا پای این آثار که دیر یا زود باید طی کشیده میشد، خنده‌دار بود. پسر که دیدن اتفاقهای عجیب و غریب توی این سرزمین عجایب کم و بیش داشت براش عادی میشد، سرش رو بالا گرفت و متوجه¬ی جای تابلوهایی روی دیوار شد که اثری از خودشون نبود. صاحب این عمارت مشکل جدی¬ای با تابلوها داشت. شاید از تابلوها بدش می¬اومد چون شخصیتهاش باهاش حرف میزدن شاید هم فقط از تابلوهایی که هرکدوم یه اثر هنری فوق-العاده‌ای بودن بدش می¬اومد چون صاحبشون مرده بود و اون رو با غم و فغان تنها گذاشت یا یکی دیگه از هزاران داستانی که پسر می¬تونست از خودش دربیاره ولی صدای خرخر مانند آشنایی باعث شد داستان¬های احتمالی رو رها کنه. با دیدن پرنده¬ای که چندان دلش براش تنگ نشده بود از ترس بدنش قفل کرد. ظرف غذای توی دستش رو محکم چسبید و همونطور که به پرنده¬ی بزرگ با بالهای سیاه خیره شده بود نقشه¬ی قتلش رو با سینی توی دستهاش کشید. پرنده¬ی کریهی که جیمین مطمئن بود از جهنم فرار کرده، تهدیدآمیز به پسر طرف دیگه¬ی اتاق خیره شده بود و ضمن کشیدن خط و نشون با صدای ترسناکش، بالهاش رو باز کرده بود و آماده بود ناخنهاش رو مثل خنجر توی سینه¬ی پسر فرو کنه. پرنده آماده¬ی حمله و پسر آماده¬ی دفاع از گونه¬ی خودش بود که پسری از طرف دیگه¬ی اتاق و شاید پشت قفسه¬ها بیرون اومد. هیسی گفت و به منظور آروم کردن حیوون دستی روش کشید. پسر بزرگتر بعد از به رخ کشیدن تسلطش به اوضاع در مقابل چشم¬های نزدیک به ترس جیمین به قسمت دیگه‌ی اتاق رفت. پسر حالا میتونست یه آدم ببینه که بر خلاف تصوراتش قوز نداشت و شبیه به بقیه¬ی آدمها بود فقط با نگاهی سردتر و تیزتر از بقیه. حتی نگاه خیره¬ی عجیبش به پسر کوچیکتر قابلیت داشت روحش رو خالی کنه و می¬کرد اگر پشت دیوار محو نمی¬شد. پسر آب دهنش رو از کویری به اسم "حلق" پایین داد و راه افتاد. اتاق بزرگِ یونگی به یه اتاق کوچیکتر که دنجتر و شلوغتر بود تقسیم شده بود. یه قسمت که دورتا دورش پر بود از وسایل نقاشی کثیف که صاحبشون قصد تمیز کردنشون رو نداشت و یه پایه بوم که نقاشی یه صورت رو روی خودش تحمل می¬کرد. اگر پسر بزرگتر پارچه¬ی روی نقاشی رو نمی¬کشید و وقت بیشتر می¬داد، شاید جیمین می¬تونست بفهمه صاحب اون صورت کیه. نگاه جیمین از کاغذ مچاله شده¬ی روی زمین به کاغذهای مچاله شده-ی دیگه منتقل می¬شد. اتاق عجیب بوی نفرت میداد. با تردید گفت:«غذاتون رو براتون آوردم.» پسر صندلیش رو برگردوند و طرف جیمین نشست. هر دو چند ثانیه در سکوت بهم نگاه کردن. صورت پسر بزرگتر به طرز مشکوکی آروم بود. هر لحظه ممکن بود خودِ واقعیش این پوستین آروم رو پاره کنه و صورت جیمین رو به آتیش بچسبونه تا زیبایی ذوب بشه ولی پسر قبلا چک کرده بود، هیچ شومینه¬ای توی این اتاق نیست. نگاه پسر روی ظرف غذای توی دست¬های جیمین افتاد. حالا پسر کوچیکتر فهمید باید دست از اونجا وایسادن و خیره شدن برداره.
-‌ آشنایی خیلی خوبی نداشتیم ولی نگران نباشید سمی نیست.
پسر کوچیکتر گفت. سینی غذارو روی پاهای پسر گذاشت و وقتی نگاه یونگی به خاطر حرفی که شنیده بود بالا اومد، بی¬اراده اضافه کرد:«البته بهش فکر کردم که سم بریزم ولی شبیه فکر مسخره¬هایی بود که بلافاصله بعد از خطور کردن احمقانه بودنشون ثابت میشه. مثل اون موقع¬ها که آدم بالای بلندی وایمیسته و مغز بدون هیچ دلیل قانع کننده¬ای میگه "خودت رو پرت کن" ولی آدم که واقعا خودش رو پرت نمیکنه.» به احمقانه¬ترین شکل ممکن داشت اطمینان سلامت غذا رو به ارباب جوان می‌داد و متوجه¬ نبود که پسر بزرگتر جواب داد:«ولی بعضیا واقعا خودشون رو پرت میکنن.»
شُبهه¬ی مسمومیت غذا وارد شد و اگر قاضی¬ای ناظر بود، به اعتراض جیمین برچسب "وارد نیست" می¬زد.
پس پسر کوچیکتر برای جانفشانی جلو رفت و خواست برای دفاع از غذاش اون رو تست کنه که قاشق توسط پسر بزرگتر قاپیده شد.
-کسی نبود یه غذای کره¬ای درست کنه؟
پسر بزرگتر با اخم ظریفی گفت و جیمین جواب داد:«آقای هان مریضه و آجوما تصمیم گرفت امروز بالا سرش باشه. منم فقط بلدم غذای هندی درست کنم آخه تو زندان¬های هند بزرگ شدم.»
پسر بزرگتر نگاه متعجبِ شبیه به" این چیزی که گفتی به من چه؟" رو از غذا گرفت و به آشپز کوچولو داد.
- همیشه انقدر رُکی؟
- نه، فقط وقت¬هایی که راحت نیستم و ترسیدم.
پسر یه قاشق از غذایی که حسابی تند بود رو توی دهنش گذاشت و پرسید:«الان ترسیدی؟ شبیهشون نیستی ولی.»
پسر بزرگتر مشغول خوردن شد که نگاه جیمین روی دستکش چرمی نسبتا کلفت روی میز افتاد. یه دستکش چرمی کنار ظرف گوشتی که داشت کهنه می¬شد. بدون جلب توجه به هدفش نزدیک شد و خواست دستکش رو برداره که صدای پسر بزرگتر مجبورش کرد دوباره صاف وایسه.
- با اون پسره تهیونگ، مشکل داری؟
- نه.
- اون با تو مشکل داره؟
- نه... ما یه جورایی دوستیم.
ابروهای پسر بزرگتر بالا پریدن.
- اون دوست‌هاش رو اینجا نمیفرسته.
جیمین خواست به این مکالمه فکر کنه ولی همه¬ی افکارش غرق دستکش چرمی¬ای شده بود که مطمئن بود هیچوقت به دردش نمی¬خوره.
- حال آقای هان چطوره؟
پسر بزرگتر بدون دست کشیدن از غذاش، طوری پرسید که انگار واقعا نمیخواد بدونه اون حالش چطوره ولی در حین حال باید بدونه چطوره. جیمین بدون فکر به عواقبش حین جواب دادن دستکش رو برداشت و با احتیاط پشت شلوارش گذاشت و مطمئن شد پیراهن بلندش نمیذاره لو بره.
- اگر بتونه امروز رو شب کنه و شب رو صبح، فردا حتما می¬میره.
- از کجا میدونی؟
- نمیدونم فقط امیدوارم اینطور باشه.
پسر از غذاش دل کند و به آدم جالبی که جلوش وایساده بود نگاه کرد. طوری که جیمین مجبور شد بیشتر توضیح بده:«ازش خوشم نمیاد. تمام این دو شب من و همسرش به نوبت بالای سرش بودیم و اون مدام بهمون فحش می‌داد. چندبار چک کردم که ببینم نفسش بند اومده که برم بخوابم یا نه و جواب همشون "یا نه" بود. امیدوارم وقتی خواستم بمیرم آدمی شبیه به اون نشده باشم.»
تازه وارد عمارت به اندازه¬ی بقیه¬ی آدم¬های اینجا عجیب بود اما خبر نداشت. اون رُک نبود چون ترسیده بود، اون رک بود چون ترسناک بود. دلیل تهیونگ برای فرستادن پسر به این عمارت، آروم آروم داشت ظاهر می¬شد.
- آقای هان میگه دزدی. هرچی که دستت میاد رو برمیداری و اون رو برای پیدا کردن وسایل به دردسر میندازی.
نگاه پسر کوچیکتر رنگ باخت. از وقتی یادشه به خاطر برداشتن وسایل بقیه که حتی بیشتر اوقات ارزش مادی یا معنوی خاصی نداشتن، تنبیه می¬شد. تو انفرادی میوفتاد یا توسط زندانی¬هایی که از قضا خودشون هم دزد بودن کتک می¬خورد. به نظر می¬اومد دزدها دزدی شدن از خودشون رو دوست نداشتن یا حتی متنفر بودن. این قضیه با آرمان¬های ذاتی خودش هم در تناقض بود ولی این آرمان¬ها لایه¬های سطحی وجودیش بودن درحالی که دزدی لایه¬های عمیق وجودش رو تصرف کرده بود.
- من دزد نیستم.
نگاه منتظر یونگی که به نظر می¬اومد دیگه منصرف شده از پسر برداشته شد و بعد از چندبار سر تکون دادن گفت:«میتونی بری.» میتونست بره. بدون اینکه صورتش رو به آتیش بچسبونه و بگه "اینجا قصر جئون-ها نیست که واسه خودت دزدی کنی و کسی دهنت رو سرویس نکنه."
خواست از روی جنازه¬ی آدمک¬های نقاشی شده¬ی کف زمین رد بشه که صدای پسر روی صندلی بلند شد:«قبل از رفتنت بهش غذا بده.» با چشم به کرکس طرف دیگه-ی اتاق اشاره کرد و همین نگاه تیزِ معنادار باعث شد نفس توی سینه‌ی جیمین حبس بشه. با تردید و درمقابل نگاه خیره و دنبال کننده¬ی پسر بزرگتر به سمت ظرف گوشت رفت.
- چطوری باید بهش غذا بدم؟
- با دستکش.
پسر با ترسی که شعله¬هاش می¬خواست روشن شه به یونگی نگاه کرد ولی پسر تمام توجه¬ش رو دوباره معطوف غذاش کرد.
شاید باید می¬گفت دستکشی اینجا نیست و وجودش رو از ازل منکر می¬شد. یا اینکه اعتراف می¬کرد دستکش رو دزدیده و خودش سرش رو می¬کرد توی آتیش ولی تصمیم گرفت از "کرده¬اش"دفاع کنه.
با دندون¬هایی که به هم میخوردن نزدیک پرنده¬ی شیطانی شد. پرنده که معلوم بود اون هم از پسر خوشش نمیاد ترسناک نگاهش کرد. با اون پرهای بزرگ سیاه و کله¬ی تاس و سر صورتی رنگش باعث میشد جیمین بیشتر ازش بدش بیاد. به پایه¬ی آهنی¬ای که روش وایساده بود نگاه کرد. اون عوضی باعث قدبلندتر شدن این پرنده شده بود درحالی که جیمین مجبور بود سرش رو بالا بگیره تا منقار کج و صورت پلیدش رو ببینه. آب دهنش رو قورت داد. اما انگار اتفاقات عجیبی تو بدنش داشت رخ می¬داد که باعث می¬شد آب¬دهن قورت دادن هم براش دردآور باشه. به چشم¬های مشکی پرنده خیره شد بود و می¬تونست ساعت‌ها به بازی "کی اول از رو میره!" ای که با کرکس راه انداخته بود ادامه بده اگر یونگی دلیل معطل کردنش رو نمی¬خواست! تکه گوشتی که به خاطر کهنه شدنش بو گرفته بود رو توی دست¬های لرزونش گرفت.
- منم از نقاشی متنفرم.
پسر بزرگتر بین لرزیدن¬های جیمین برای رسوندن دستش به پرنده گفت.
- ولی هیچ جوره نمیخواد ولم کنه.
پرنده با تردیدی که یکهو نیست شد گوشت رو از دست جیمین گرفت البته به اضافه¬ی یه تیکه از گوشتِ انگشت پسر. جیمین به خاطر دردِ حاصله یه قدم عقب رفت و به انگشتش که خونی شده بود نگاه کرد.
- اگر یه بار دیگه بین غذا دادنت وقفه بندازی، میذارم از گوشت صورتت تغذیه کنه.
با حرف یونگی نگاه لرزون ترسیده¬اش رو به پسر بزرگتر داد. باید سریع ترسش رو به گوشه¬ای راهنمایی می¬کرد و راه رو برای دوباره برگشتن پیش عامل ترسش باز می¬کرد چون صورتش به شکلی جز سوختن تهدید شده بود.
گوشت بو می¬داد.
دست¬هاش می¬لرزید. قسمتی از وجودش به سمت مخالف میدوید. حیوون عصبانی خرخر میکرد. جیمین دستش رو دراز کرد تا تکه گوشت دیگه¬ای رو از ظرف کم کنه. حیوون تو یه حرکت سریع دیگه گوشت رو قاپید و منقار تیزش یه قسمت دیگه از دستش رو پاره کرد.
- هر دفعه که از وجودم می¬کشمش بیرون به محض اینکه رهاش می¬کنم، دوباره برمی¬گرده و وجودم رو از سیاهیش پر میکنه.
پسر کوچیکتر ترسیده دستش رو عقب کشید و به زخم دومی که عمیق¬تر بود نگاه کرد.
خونش به بیرون درز پیدا کرده بود.
قطره¬های سرخ روی نقاشی¬های زغالی ریخته می¬شد.
آدمک¬ها خونریزی کردن.
- مثل یه انگل که نمی¬خواد هیچ جوره میزبانش رو از دست بده، مثل یه لباس بدقواره که برای آدم دوخته نشده ولی داره توسط بدن جذب میشه تا به درون نفوذ کنه.
دستش رو جلو برد.
حتی اگر دستش قطع هم میشد باید گوشت¬هارو به دهن حیوون می¬رسوند. صدای ارکستری که موسیقیش بوی خون می¬داد، صدای کرکس گشنه بلند شد. به همون میزان صدای پسرها قوت پیدا کردن، صدای ناله¬ی یکی و صدای پسر بزرگتری که جمالش این قاب رو ترسناکتر می¬کرد.
- مثل یه جاسوس که بهمون رخنه کرده و می¬خواد توی خواب سرمون رو ببره.
یونگی غذاش رو رها کرده بود و با قدم¬های محتاط به پسری نزدیک می¬شد که برای تموم شدن زجری که می‌کشید و گوشت¬های داخل ظرف به کارش سرعت داده بود.
حیوون داشت بال¬هاش رو بازتر می¬کرد. انگار دنبال فرصت مناسب می¬گشت تا چشم¬های جیمین رو از کاسه دربیاره و انقدر بهش نوک بزنه تا بمیره بعد هم برای جلوگیری از فاسد شدن جسدش رژیم غذاییش رو بهم بزنه و آدم بخوره.
- مثل شیشه خرده¬هایی که داره توی بدنمون حل میشه و ما فقط درد می¬کشیم.
چشم¬های پسر بزرگتر درشت شده بود و با هر دادی که جیمین از سرِ درد می¬کشید، صدای اون هم بالاتر می-رفت تا مطمئن بشه به گوشش میرسه.
بوی خون و نفرت کرکس از پسر بی¬طاقتش کرده بود.
صدای نوازنده¬های ارکستر بالا گرفته بود. جیمین طوری می¬لرزید که حتما زمین لرزه¬ای زیر پاش در حال وقوع بود. یونگی جلوتر رفت و با صدایی که بین این همهمه¬ها و طول موج¬های دردناک شنیده بشه ادامه داد:«دارن شکارمون می¬کنن... شرایط، آدم¬های دورمون، حرف-هایی که زده شده و انقدر تغذیه¬شون می¬کنیم تا قد فیل بشن و بیفتن رومون، چیزهایی که نمی¬خوایم باشیم ولی هستیم...»
جیمین داد کوتاه دیگه¬ای زد و بین عرق¬های سردی که کل بدنش رو پوشنده بود اشک¬ها راهشون رو باز کردن. ولی حتی اشک ریختن هم از سرعتش برای خالص شدن کم نکرد. نمیدونست بین حرف¬هایی که می¬شنید و درد زخم¬های روی دستش کاپ قهرمانی رو به کدوم بده!
ارکستر بین بالاترین وسعت صوتیش قرار گرفت.
صدای تهدیدآمیز کرکس طول موجی افزایشی پیدا کرد.
قطره خون¬های ریخته شده روی زمین پخش شدن.
همه چیز از حد تحمل پسر کوچیکتر فراتر رفت.
- هر دو شکار شدیم... من شکار نقاشی و تو شکار دزدی...
- خفه شو!!!!
جیمین چشم¬های بهم فشار داده شده¬اش رو باز کرد و سر کرکس نعره کشید. ارکستر، ارباب عمارت و کرکس به اتفاق خفه شدن. احتمال سر بریده شدن پرنده توسط پسر، به نسبت کشته شدن جیمین توسط پرنده، درحال افزایش بود.
جیمین با چشم¬هایی که آتیش عصبانیت ازش می¬بارید به حیوونی که توی خودش جمع شده بود خیره شد و یونگی به جیمین.
پسر کوچیکتر مدام دزد خطاب می¬شد و هربار که می‌شنید مثل دفعه¬ی اول قلبش تیر می¬کشید. نمیخواست دزد باشه ولی بود، سخته چیزی باشی که نمی¬خوای باشی. درسته اشک ریخته بود و روی صورت آدمک¬ها افتاده بود ولی با عرق¬های صورتش قاطی شده بود و غرورش رو حفظ کرده بود. حالا فقط آدمک¬ها براش گریه می¬کردن. دستکش رو از جاسازش درآورد و دست خونیِ مجروحش رو داخل کرد. جیمین با جدیت و شاید خشم گوشت¬ها رو به حیوون می¬داد و کمی خشونت خرج کرد تا دوباره تهدید کردنش به سر پرنده نزنه. لبخند کمرنگی به صورت پسر بزرگتر نشست. به چیزی که می¬خواست رسیده بود. جلو رفت و دوتا تیکه آخر ظرف رو برداشت. بدون اینکه نگاهش رو از جیمین بگیره یا سمت پرنده برگرده، دستش رو دراز کرد و حیوون شروع به تیکه کردن گوشت¬ها کرد، گوشتی که مال اون بود و گوشت انگشت پسر بزرگتر. با وحشیگری و ولع می¬درید. تو چشم¬های اون همه یه تیکه گوشت بودن فقط بعضی¬ها یه تیکه گوشت غریبه. جیمین می¬خواست همه چیز رو هضم کنه اگر نگاه ترسناک پسر بزرگتر میخکوب چشمهاش نشده بود. دستش داشت خونریزی می¬کرد و تیکه¬های کوچیکی که شاید مال دست اون باشه به اطراف پرتاب می¬شد اما یونگی حتی اخم هم نکرده بود. مستقیم و بدون کوچیکترین عکس العملی به پسر کوچیکتر خیره شده بود. جیمین چندشش شده بود. زخمهاش می¬سوخت وَ ترسیده بود. احتمالا الان باید یه چاقو پیدا می¬کرد و موجود روبه‌روش رو می¬کشت و بعد می¬رفت سراغ کرکسه اما همونجا موند و به چشم¬های یونگی خیره شد.  بالاخره گوشت¬ها خورده شدن و یونگی دست خونیش رو پایین آورد تا خون بیشتری کف زمین رو رنگی کنه. دستش رو بالا آورد و با ملایمت روی چونه¬ی جیمین گذاشت. شستش رو آروم روی چونه¬اش کشید و با ملایمتی که خیلی با آدرنالین ترشح شده¬ی جیمین سنخیت نداشت گفت:«بهش میگن کِلپتومنیا .»
چندتا از آدمک¬ها به خاطر خونریزی مردند.

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now