Part 43🥀

1K 116 36
                                    


Chapter 43

[زمان حال/۱۲ نوامبر/ ساعت هفت صبح]

دنیا به بازی گرفته بودتش. بهش خانواده میداد و می‌گرفت. عشق میداد و می‌گرفت. نفس میداد و می‌گفت. آرزو میداد و شانس رسیدن بهش رو می‌گرفت. مشت میداد و برنده شدن رو می‌گرفت. میذاشت تصورات رنگی از آینده داشته باشه و بعد بهش اُردنگی میزد.
تباهی میپاشید و زندگی می‌گرفت.
صداها گنگ شده بودن، حس می‌کرد زیر آبه و پژواک هیاهو ملایم بهش میرسه. صدای نفس‌هایی فضا رو شکافته بود و به قلبش میخورد. نگاهش از خون و تاریکی گذشت و باز شد. هیولاهای نکبت‌باری توی هم می‌لولیدن، نمایندگان تام الاختیار تاریکی. صداهای محوشون بازتاب میشد و تا ابد ترسناک بودنش رو به گوش میرسوند. به پرژکتوری که نورش درست تو چشم‌هاش می‌خورد نگاه کرد. چشم‌هاش رو از شدت حاد بودن روشنایی بست. فردی جلو اومد و اون رو از شر نوری که سفارش نداده بود نجات داد. صورت ضد نور شد، همه چیز گویا رو حالت آهسته گذاشته شده بود که ناگهان فرد مشتش رو بالا آورد و تو صورت تهیونگ کوبید. صورت مجروح شده به سمت پسر کنار قفس کشیده شد. دستش روی فنس باقی مونده بود. چشم‌های اشکیش رو بالا گرفت و به پسر بزرگ‌تر نگاه کرد. اشک‌ها آتیش شدن و به جونش افتادن. دیدن صورتی که از غم جمع شده بود پشیمونی رو براش به ارمغان آورد. تهیونگ شبیه آدمی بود که از آخرین طبقه‌ی ساختمونی پریده و لحظه‌ی آخر پشیمون شده. بین این همه تاریکی جونگ‌کوک روشناییش بود و حالا گریه‌اش رو در آورده بود. انگار کسی در دور دست آهنگ مورد علاقش رو به بدترین شکل ممکن می‌خوند.
صدای هق هق پسر و چشم‌های خیسش سینه‌اش رو هدف گرفت. مشت باز بالا اومد.
نگاه غمگین رنگ ترس گرفت.
همه چیز از حالت آهسته خارج شد.
چشم‌های مملو از استیصال کوک بین مشت و مقصدش در رفت و آمد بود.
مشت زده شد و صداها واضح شدن و اشک فرو ریخت.

با ترس از خواب پرید. چشمش روی سقف آشنای زنگ زده‌اش باقی موند. همه چیز مرتب بود؛ کابوس به بیداری ختم شده بود و مسابقه تموم شده بود و اشک‌ها ریخته شده بود و زندگی ورشکسته‌اش ادامه داشت.
با حس درد تو جای جای بدنش، تکونی خورد. برای چند ثانیه چشم‌هاش رو از شدت درد بست. چشم‌هاش چرخیدن تا از فضای اطراف با خبرش کنن. پسر کوچیک‌تر پایین تختی که قبلا برای دوتاشون بود، نشسته بود. ساکت بود و حتی تکون خوردن‌های تهیونگ هم باعث نشد دست از سکوتِ پر سر و صداش برداره.
پسر بزرگ‌تر کمی خودش رو بالا کشید تا بطری آب رو از کف زمین برداره. همین باعث شد نیم رخ صورت جونگ‌کوک به چشمش بیاد. صورت شبیه آدمی بود که اشتباهی تو سطح کم عمق دریاچه شیرجه زده و حالا بهش خبر رسوندن ستون فقراتش یک سانت جا به جا شده. یک سانت جا به جایی تو نظام هستی یعنی آشفتگی، هرج و مرج، آشوب. یعنی یه سیستم هرتی پرتی بی‌خاصیت.
-برای چی داری گریه می‌کنی؟
-مگه همین رو نمی‌خواستی؟
این صدای از ته چاه در اومده جواب تهیونگی نبود که تمام شب گذشته منگ از مشت‌های خورده شده توی سرش بود و تنها چیزهایی که به خاطر داشت گریه‌های بی‌صدای جونگ‌کوک بود و پانسمان زخم‌هاش به دست الکساندر بعدهم قرص‌های مسکن تاثیر گذاشتن و صداها محو شد.
یه اشک خط اشک‌های قبلی رو پر رنگ کرد و از گونه فرو ریخت. اشک ریخت، اشک ریختنش چیز جدیدی بود. اشک ریختن همیشه چیز جدیدیه حتی اگر قبلا یک میلیون بار انجامش داده باشی.
به سختی نشست. شبیه پسر بچه‌ای که کار بدی کرده و مادرش باهاش قهر کرده اما هنوز معتقده تقصیر خودش هم بود، به کوک خیره شد. دقیقا همون ثانیه‌هایی که پسر رو پریشون کنار رینگ دید پشیمون شد اما بعد از شلیک  شدن گلوله پشیمونی فایده نداره.
-من زندگیت رو بدتر کردم…
پسر تکه کرده به تختِ ساخته شده از کتاب‌ها گفت و با آستینش اشک‌هاش رو پاک کرد. وسط داستان‌هایی که قبلا برای هم می‌خوندن داستان اسفناک خودشون رو مرور می‌کردن.
-زندگی من از اول هم بدتر بود. فقط یه جنگ هسته‌ای می‌تونست بدترش کنه یا شاید اونهم نمی‌تونست.
تهیونگ و دلداری دادن صدمن یه غازش بی‌حیثیت شد وقتی کوک با بیچارگی دستش رو باز کرد و پرسید:« پس این چیه؟»
انگار که جنازه‌ی تیکه پاره شده‌ی زندگی تهیونگ وسط پلوتون افتاده بود. اعضا و جوارح بیرون ریخته هنوز گرم بودن و بعضی‌هاشون تکون می‌‌خوردن.
-زندگی خودمم بدتر شد…اولش فقط می‌خواستم به دستت بیارم، برام مهم نبود زجر می‌کشی اما الان برام مهم نیست چی از دست میدم فقط نمی‌خوام دیگه آسیب ببینی.
پسر چشم‌هاش رو بست. با اینکه می‌دونست یا لااقل می‌تونست حدس بزنه زندگی کوک رو بدتر کرده اما بازهم نمی‌خواست این رو از زبون اون بشنوه. بعد این قضیه سخت‌تر هم شد وقتی عذاب وجدانِ جئون گندش در اومد.
-من پول باختم رو دیروز گرفتم. چه تو میومدی چه نمیومدی من باز باید می‌باختم. تو چته اصلا؟ اولین بارم نبود که! من قبل از تو همه چیزم رو باختم، اینهم روش.
-منم روش…
چشم‌های خیس برگشت و به بازنده خیره شد. تهیونگ نمی‌دونست تحمل حرف پسر سخت‌تره یا تماشای غصه‌های ریخته شده روی صورتش، بدون اینکه بتونه دستش رو جلو ببره و از گونه‌ها پاکشون کنه!
-تو چه مرگته؟ ها؟ اولین بار بود میدیدی کتک می‌خورم؟ خبر بد؛ من اولین بارم نبود.
تن صدای بیش از حد پایین تهیونگ و مظلومیت قاطی شده لا به لای حرف‌هاش دلش رو لرزوند به اتفاق فکش.
-پس چرا باهام نیومدی؟ چی این زندگی کوفتی پا بندت کرده بود آخه لعنتی!!!!!
صدای جونگ‌کوک مثل نمودار پیشرفت اقتصادی ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم آروم اما چشمگیر بالا رفت. انتظار داشت تهیونگ هم عصبانی بشه و متقابلا داد بکشه اما فقط به چشم‌های بیش از حد براق شده‌ی پسر کوچیک‌تر خیره موند. سکوت طولانی شد. هرچی داشت رو تو چشم‌هاش ریخت تا اون به جاش حرف بزنه. همیشه تو ابراز احساساتش مشکل داشت، تو ابراز احساسات دیگران به خودش هم مشکل داشت، کلا و به صورت مفصل تو احساسات مشکل داشت.
-بعضیا از اینکه گزینه‌ان ناراحت میشن ولی من حتی تا حالا گزینه‌ی کسی هم نبودم تا اینکه تو اومدی…
پسر کوچیک‌تر بهت زده زمزمه کرد:«چی؟»
-اگر همه‌ی این اتفاقات نمی‌افتاد تو بازهم می‌خواستی با من فرار کنی؟ اگر…
نفس بیچاره‌ای رو بیرون داد و بعد آروم ادامه داد:«اگر خانواده‌ات دورت نمی‌انداختن بازهم من رو انتخاب می‌کردی؟ نمیدونم چرا سوالی می‌کنم که جوابش رو میدونم!»
پسر بزرگ‌تر با بدبختی کمی خودش رو جلو کشید تا به پسر پایین تخت نزدیک‌تر بشه. بی‌توجه به دردی که توی دنده‌هاش پیچید، دستش رو دراز کرد و موهای جونگ‌کوک رو که عرق به پیشونیش چسبونده بود بالا داد. با آستین رد اشک‌ها رو با خشونت کم رنگی پاک کرد.
-هر دومون میدونیم من همیشه آخرین گزینه‌اتم…حالا به نظرم حق با بقیه‌ست، گزینه بودن غم انگیزه…
اشک تازه نفسی از چشم‌های قشنگ توله خرگوش بیرون زد. انگار نه انگار همین الان تهیونگ رد اشک‌هاش رو پاک کرده بود.
حالا نوبت کوک بود حرف‌هایی که نمی‌تونست بزنه رو تو چشم‌هاش بریزه. رنج درک نشدن از سمت عزیزترین کسش سینه‌اش رو شکافت.
-هیچوقت قرار نیست من رو از زاویه دید خودم نگاه کنی!
لبخند پوچ جونگ‌کوک زده شد. اون از تهیونگ فاصله گرفت و تهیونگ از اون. فاصله‌ها با نیستی پر شدن.
به نظر می‌اومد عشق معقوله‌ی دیگه‌ای بود که پوچی دیگه‌ای پدید می‌آورد، اگر درست بهش پرداخته نمی‌شد که پرداخته نشد.
-معذرت می‌خوام بابت تمام نحسی‌هایی که برات به بار آوردم.
یه نگاه طولانی دیگه و بعد رها کردن. پسر کوچیک‌تر بلند شد و خواست به سمت در بره. لحظه‌ی رفتن رعب انگیز شد، آشفتگی زیر پوست تهیونگ دویید. خواست جمله‌ای بگه که تمام سوتفاهم‌های پیش اومده رو رفع کنه و جونگ‌کوک رو نگهداره. پس لحظه‌ی آخر با عجله گفت:«لو دادن مریضیت کار من نبود.»
دست پسر کوچیک‌تر روی دستگیره متوقف شد. نیشخندی زد و گفت:«هیچوقت قرار نیست من رو بفهمی مگه نه؟ نمیدونم چرا سوالی می‌کنم که جوابش رو میدونم!»
در بهم کوبیده شد.
تهیونگ و پلوتون تنها موندن.
حس می‌کرد وسط کنسرتیه که از آهنگ متنفره و از خواننده متنفره و از آدم‌هایی که با شوق با آهنگ همخونی می‌کنن هم متنفره.

GOD IN DISGUISE | VkookOnde histórias criam vida. Descubra agora