Part 52🥀

906 84 12
                                    


Chapter 52
[زمان حال/ ۲۵ مِی/ ساعت ۷ صبح]
-بیدار شدی؟
با صدای پسر بزرگ‌تر از خوابی که قبلا چندباری ازش پریده بود، پرید. غلتی زد و جمله‌ای نامفهوم زمزمه کرد.
-صبحونه تقریبا آماده‌ست. باید بیدار شی. نمیخوام به خاطر توی بی‌مصرف باز تاخیر کنم و سر ماه از حقوقم کم بشه.
جونگ‌کوک بدون توجه به حرف‌های پسر دوباره خوابش برده بود. سکس خشنی‌ که شب قبل گیرش اومده بود، خسته‌اش کرده بود. تهیونگ هم خوب پسر رو شناخته بود، دیگه میدونست چطوری باید باهاش رفتار کنه تا بی‌خوابیش به بی‌هوشی تبدیل بشه و ضمن خفه خون گرفتنش خودش هم بتونه بخوابه.
به لپ‌ کوک که در مواجه با بالشت جمع شده بود و با لب‌های غنچه شده‌ای ترکیب بامزه‌ای شده بود، نگاه کرد. بیخیال صبحونه شد و سراغش رفت. یه ضربه‌ی آروم به لپ زد و بی‌اراده به اخم کردن کوک تو خواب خیره شد. اگر میتونست با سکس بخوابونتش پس حتما با همین ترفند هم میتونست خواب رو از سرش بپرونه دیگه!
انگشت اشاره‌اش رو به کمر لخت پسر کشید. پوست نرم پسر رو تا انتها طی کرد. از ملافه‌ای که دورش پیچیده شده بود هم گذشت و آروم روی شکاف باسنش خط نامرئی‌ای کشید. کوک از لمسی که شده بود، تکونی خورد اما بازهم نتونست دل از خوابش بکنه.
پسر به اتفاق مرضِ ذاتیش روی بدن لخت خم شد. با صدای بمش توی گوش کوک زمزمه کرد:«مطئنی نمیخوای بیدار شی رئیس جئون؟»
جوابی نگرفت و این رو به حساب خواب عمیق پسر گذاشت.
-پس حداقل این رو خیسش کن.
تهیونگ گفت و دوتا انگشتش رو تو دهن پسر غرق در خواب کرد. پسر بین خواب و بیداری اعتراضی کرد که تهیونگ با نیشخند به سرگرمی قشنگش خیره شد و گفت:«ببخشید قربان متوجه نمیشم چی میگید. احیانا چیزی تو دهنتونه؟ مثلا یه دیلدو؟»
جونگ‌کوک اعتراضی کرد. سرش رو عقب کشید و بعد توی بالشت فرو کرد. تهیونگ بی‌اراده خنده‌اش پهن‌تر شد. پسر کوچیک‌تر اصلا خبر نداشت که تهیونگ تا چه حد از صدای ناله‌هاش موقع‌ای که توی بالشت خفه میشه خوشش میاد.
بوسه‌ای روی کتفش زد. انگشتش رو روی سوراخ پسر گذاشت و بدون هشدار قبلی داخلش کرد. پسر با دردی که توی خواب بهش وارد شد، چشم‌هاش رو باز کرد و خودش رو تکون داد اما وزن پسر بزرگ‌تر روش سنگینی میکرد و نمیتونست خودش رو آزاد کنه.
-داری...چه غلطی میکنی کله صبحی؟
پسر بزرگ‌تر بدون توجه به پرخاشی که بهش شده بود، انگشت کشیده‌اش رو عقب و جلو کرد.
-دارم کمکت میکنم خواب از سرت بپره.
تهیونگ انگشت دیگه‌ای به موضوع اضافه کرد. پسر کوچیک‌تر بین ناله‌هاش ازش خواست ولش کنه اما تهیونگ با قوت به کمکش ادامه داد. به هرحال اون کیمِ خیرخواهی بود، نمی‌تونست آدم‌های نیازمند رو همینطوری رها کنه.
بدن پسر بر خلاف مخالفت‌های زبونش اما انگشت‌های تهیونگ رو توی خودش میکشید و همین باعث شد پسر بزرگ‌تر به حرکتش سرعت بده و ناله‌های جونگ‌کوک قوت بگیره.
-ولم کن!!!
مقاومت بیشتر تهیونگ رو مجبور کرد انگشت سومش هم توی سوراخ بکنه. دردِ اول صبحی باعث شد کوک دیگه نمیتونه تحمل کنه و با حرکت‌های مدام خودش رو از زیر تهیونگ بیرون بکشه. پسر بزرگ‌تر اما بدون ذره‌ای عقب نشینی از موضع‌اش، نیم خیز شد و با دست دیگه‌ای کمر پسر رو گرفت و مجبورش کرد روی زانوهاش بشینه. کوک با دست‌هاش مدام سعی می‌کرد پسر رو عقب برونه اما بدنش به خاطر خواب شل بود و مقاومت لازم رو نداشت.
تهیونگ که پسر رو ناچار دید سرعتش رو بیشتر کرد و اینبار نقطه‌ی حساسش رو هدف گرفت. کوک با حسِ لذتِ نابهنگامِ همراه با دردش به ملافه‌ها چنگی زد و فحشی نثار تهیونگ کرد.
ناله‌ها که شدت گرفت، تهیونگ فهمید کام شدنش نزدیکه و درست توی اوج دست از کار کشید. چشم‌های پسر کوچیک‌تر ناگهان گشاد شد. بین نفس نفس زدن‌هاش گفت:«واسه چی وایسادی؟؟»
-خودت گفتی ولم کن.
جمله و عمل با بدجنسی توی صورتش زده شد. تهیونگ با خنده فک پسر رو گرفت و با خشونت کم جونی برش گردوند سمت خودش تا از لب‌هاش کامی بگیری اما قبلش روی لب‌های پسر زمزمه کرد:«دنیای بی‌رحمیه جئون...خیلی بی‌رحم.»
صدای بمش انگار توی سیاره‌شون چرخید و پاش از گذشته به حال رسید. بدن پسر کوچیک‌تر مور مور شد و نیاز هویتی مستقل پیدا کرد و منتظر برخورد لب‌های تهیونگ بود که اونهم ناکام موند و قبل از اینکه رها بشه، ضربه‌ای محکم به باسنش زد و گفت:«بلند شو!»
و جونگ‌کوک از خواب پرید. شبیه برق گرفته‌ها روی تخت نشست و به پلوتون خالی نگاه کرد. خبری از تهیونگی که داشت میرفت سمت آشپزخونه تا صبحونه رو آماده کنه نبود. حتی خبری از خنده‌های بدجنسش هم نبود ولی به جاش لباس‌های کوک تنش بود و دستش سر جاش.
به بخیه‌های بد فرم دستش نگاه کرد. روی رد دوخت و دوز گوشت اضافه اومده بود و رنگ قرمزش داشت کمرنگ‌تر میشد. مشتش رو چندباری باز و بسته کرد. ورزش‌هایی که دکتر بهش داده بود رو انجام میداد اما هنوز نهایت کاری که میتونست بکنه بلند کردن قاشق بود اونهم تو بیشتر موارد از دستش ول میشد. صدای در دوباره بلند شد و کوک فهمید صدای اسپنک نبود که از خواب پروندش، بلکه صدای در بود.
از پشت پنجره به مرد کت و شلواری نگاه کرد. این روزها هروقت صدای در می‌ا‌ومد اضطراب می‌گرفت حتی وقتی صدای در هم نمی‌اومد باز استرس روی گُرده‌اش سوار بود.
با باز کردن در قیافه‌ی کُپ کرده‌ی مرد توی ذوق زد. اول یه نگاه به عضو برآمده‌ی کوک شد. پسر به پایین تنش که گویا زودتر از اون بیدار شده بود نگاه کرد. اگر کوک قدیم بود حتما بابت این اتفاق خجالت زده میشد و مابقی عمرش رو توی یه غار به دور از آدم‌ها زندگی می‌کرد، اما کوکِ جدید بی‌عار شده بود و فکر بقیه چندان براش اهمیتی نداشت اما همچنان ترجیح میداد تو یه غار به دور از آدم‌ها زندگی کنه.
مرد وقتی یادش افتاد موضوعاتی مهم‌تر از جئون کوچیکه داره، با ترس به جرثقیل طرف دیگه‌ی قبرستون نگاه کرد. جنازه‌هایی که روش آویزون بودن، میترسوندنش. کلاغ‌ها با سر و صدا بالا سر مرده‌های بو گرفته پرواز می‌کردن و هرازگاهی تیکه‌ای از اونها رو میکندن. هویت‌های تیکه شده گاهی زمین میفتادن و بین کلاغ‌ها برای گرفتن همون تیکه دعوا میشد.
کوک اما با پوچی‌ای که افسردگیش بهش داده بود به مرد که قبلا راننده‌‌ی پدر بزرگش بود نگاه کرد. بهش حق میداد از دیدن این صحنه‌ها بترسه اما خودش تو این مدت کم و بیش عادت کرده بود. مدتی بود هرشب چند نفری رو روی جرتقیل اعدام می‌کردن و جنازه‌هاشون رو هرجا که میشد آویزون می‌کردن تا درس عبرت بقیه بشه. کوک اما دیگه برای نجاتشون نعره نمیزد و خودش رو کشون کشون به قربانی‌ها نمی‌رسوند. بی‌سر و صدا برگشت پلوتون، گرامافون رو روشن می‌کرد و مجله‌های تهیونگ رو ورق میزد و یادش میرفت موقع خوندن باید به معانی دقت کنه نه صدای فریادهای بیرون. نزاع‌های اخیر شب‌ها سویگا رو شبیه قتلگاه کرده بود و روزها قبرستون. کاووتا دیوونه شده بود و هیچکس دم نمیزد مبادا تو آتیشش بسوزه.
-چی میخوای اینجا؟
-خانم...خانم گفتن میخوان ببیننتون.
مرد با لکنت گفت و سعی کرد دیگه به جرثقیل نگاه نکنه. کوک اخم ظریفی کرد و پرسید:«رجینا؟»
از کِی اون رو خانم صدا می‌کردن؟ باهاش چیکار داشت؟ این یعنی رئیس خانواده شده بود؟ اگر اره کدوم خانواده؟ چرا بعد از این همه مدت الان سراغش رو گرفته؟ لوکاس چرا به دیدنش نیومده بود؟ صبحونه هم بهش میدادن؟
-این بوی سوختنی چیه؟
مرد بعد از بو کشیدن پرسید و کوک جواب داد:«بوی گوشت آدمیزاده. خنجر سرخ‌ها عادت دارن مرده‌هاشون رو خودشون آتش سپاری کنن. خیال می‌کنن پکیج مرگِ پر افتخارشون اینطوری تکمیل میشه.»
پسر طوری توضیح داد انگار موضوع بی‌اهمیتیه. حالا میتونست تهیونگ رو بفهمه و ببینه اینجا زندگی کردن آدمی رو تا چه حد عوضی و فرتوت میکنه. حالا داشت با کفش‌های تهیونگ راه میرفت، حق با اون بود همه‌ تو تاریکی شبیه هم‌اند.
وقتی توی ماشین نشست متوجه شیشه‌ی ترک خورده شد. میتونست حدس بزنه این همون ماشینیه که پدربزرگش شب مرگش سوار شده بود. می‌تونست تهیونگ رو جای راننده ببینه. می‌تونست تنهایی موقع جون دادن رو بفهمه. روز بود و هوا صاف اما میتونست بارونی که به شیشه‌ها میزد رو ببینه و بوی خون رو بشنوه. کاش میتونست چشم‌هاش رو ببنده و به تصورات توی مغزش بگه گورشون رو گم کنن و اون رو با بیداریِ هلناکش تنها بذارن. دل مشغولیت‌هاش برای زندگی گوهی داشتن کافی بود.
جلوی عمارت پیاده شد. با دیدن خونه‌ای که هیچوقت حس تعلق بهش نداشت، ته دلش هم خالی شد. به دونه دونه‌ی پنجره‌هاش نگاه کرد و خاطرات خوب و بدش رو از سر گذروند که یهو متوجه پسری شد که از پشت پنجره بهش خیره شده. لوکاس بود. جونگ‌کوک با دلتنگی‌ای که داشت خفه‌اش می‌کرد، بی‌اراده یه قدم جلو رفت که پرده کشیده شد. مفهوم ضمنی این حرکت این بود که حتی لوکاس هم نمی‌خواست ببینتش.
نفس عمیقی کشید و غمی که با بی‌رحمی به سمتش پرتاب شده بود رو همونجا رها کرد. وارد عمارت که شد لکه‌های خون روی دیوار شوکه‌اش کرد. توی روزنامه‌ها علت مرگ اهالی این خونه‌ی نفرین شده رو گاز گرفتگی اعلام کردن اما هر احمقی با دیدن خون‌های خشک شده‌ی روی دیوار میفهمید آدم‌ها رو اینجا قتل عام کردن.
زندگی جدیدش سخت جونش کرده بود، دیگه با این چیزها روحش از ترس شکافته نمیشد.
-چرا دیوارها رو رنگ نمیکنید؟
جونگ‌کوک وقتی حس کرد رجینا پشت سرش ایستاده پرسید. حس ششمش جواب گرفت:«چون باید یادمون بمونه.»
-میخواستی من رو ببینی؟
-آخرین چیزی که میخوام همینه. بهتره از واژه‌ی 'اجبار' استفاده کنی.
کوک بی‌توجه به نفرتی که شامل حالش شده بود، روی نزدیک‌ترین مبل نشست و همونطور که به مجسمه‌ی روی میز نگاه می‌کرد گفت:«پدر بزرگ من رو از ارث محروم کرد. کاش حداقل یه مجسمه برام میذاشت. اینطوری زندگی کمتر گوهی داشتم.»
-از وقتی سوجین رو ول کردن، حرف نمیزنه.
-خب بهش بگو حرف بزنه.
-اینا همش تقصیر توعه.
-کار راحتیه اشتباهات نسل قبل رو بندازی گردن من. چند ثانیه بهم خیره موندن. رجینا و صورت خسته‌اش بهش فهموند اونهم روزهای خوبی رو نمیگذرونه. دختر نفسش رو بیرون داد و روی مبل کنار کوک نشست. هر دو به قطراتِ خون روی دیوار چشم دوختن. رد مرگ بود که روی صورت‌هاشون سایه انداخته بود و همگی حسش می‌کردند. خونه تیره و تار شده بود. انگار هرگز روشنایی بهش نفوذ نکرده بود.
-بچه که بودیم هروقت با سوجین و شوهوا بازی می‌کردی از دور تماشاتون می‌کردم. تو از اولم یه عجوزه‌ی بدجنس بودی. موهای شوهوا رو میکشیدی و وقتی مقابله به مثل میکرد و گازت می‌گرفت، جای گاز رو به بقیه نشون میدادی ولی چون اون مدرکی نداشت که تو اول موهاش رو کشیدی، اون بود که تنبیه میشد. یا برای سوجین زیرپایی می‌گرفتی و تقصیر شوهوا مینداختی. همیشه خداهم تو ملکه بودی بقیه خدمتکار.
جونگ‌کوک به نیم رخ سرد دختر خیره شد و ادامه داد:«هیچوقت حس نکردم آدم خوبی‌ هستی حتی برای یه نفر اما حالا ببین چطور سر پا موندی و بقیه رو هم سر پا نگهداشتی.»
نگاه تیز دختر به سمتش برگشت. با کینه و غرور خرد شده پرسید:«تو میدونی چه اتفاقی برام افتاده؟»
-حرومزادهای خنجر سرخ عادت دارن راجع به این جور چیزها حرف بزنن و بعد بلند بزنن زیر خنده.»
دختر چشم‌های اشکیش رو بست. برای یه خدمتکار ساک زده بود و حالا داستانش داشت تو کل دنیا دهن به دهن میشد.
-با همه‌ی اینها قابل احترامی. چیزهایی که تو گذروندی رو اگر بقیه گذرونده بودن تاحالا صدبار مرده بودند.
-واسه همین بقیه همیشه خدمتکار بودن، من ملکه.
نفرت توام شده با حس دلسوزی توی هوا میچرخید. چند ثاینه با نگاهشون بهم زهر پرتاب کردن و در نهایت کوک بلند شد تا پیش سوجین بره که لحظه‌ی آخر حرف دختر متوقفش کرد.
-از تهیونگ فاصله بگیر.
-دلم میخواد باور کنم نگران منی ولی غیر ممکنه.
-این تنها راهیه که میتونم قدرت خانواده‌ رو برگردونم.
پسر با عصبانیتی که توی وجودش جرقه زد یه قدم به سمت رجینا برداشت و گفت:«مزخرف بهم نباف. تو همیشه چشمت دنبال چیزهایی بود که مال منه. الان هم که رئیس این خانواده‌ای زوار در رفته‌ای بیشتر از هر چیز دیگه از این خوشحالی که تونستی این جایگاه رو از چنگ من دربیاری و...»
دختر به سمتش هجوم برد. سریع یقه‌اش رو گرفت و به سمت خودش کشید.
-اما تهیونگ دیگه مال تو نیست. حتی دستت هم قرضیه. اصلا دیگه چی هست که مال تو باشه؟ پس فقط دهنت رو ببند، وَ همین یه کار رو درست انجام بده.
رجینا رهاش کرد و با قدم‌های بلند ازش فاصله گرفت. افکارش داشتن قطار میشدن که صدای گریه‌ای از طبقه‌ی بالا از خط خارجش کرد. پسر فکر کردن به تهیونگی که ازش گرفته بودن و بعد باز ضمنی داشتن ازش میگرفتن رو رها کرد و خودش رو به اتاق سوجین رسوند. به ضرب در رو باز کرد و دختر رو آروم روی تخت دید.
سوجین بهش نگاه کرد. صدای گریه‌ای که متعلق به اون نبود کوک رو گیج کرد. خوب که گوش کرد دید صدای گریه‌های لوکاسه. به نظر می‌اومد تحمل همه چیز برای اونهم سخت بود. اون از وقتی یه پسر بچه بود عادت داشت دنبال جونگ‌کوک راه بیفته. با اینکه یانگ‌هو ازش خواسته بود بابا صداش کنه اما اون پدربزرگ صداش میکرد چون بیشتر از هر نسبت دیگه‌ای خودش رو برادر جونگ‌کوک میدونست. حتی تا سالها فکر می‌کرد برادر تنی هم‌اند تا اینکه رنگ چشم‌هاش و موهای بورش به عواطف لطیف کودکانه‌اش چنگ کشید.
دختر بغض میکنه شبیه جنگ زده‌ای که بعد از سالها اسارت و رنج کشیدن یکی از اعضای خانواده‌اش رو که فکر می‌کرد مرده میبینه. به دستی که ردِ قطع شدگیش روش مشهوده خیره میشه. بعد نزدیک جونگ‌کوک میشه و با نگاهش میپرسه 'خیلی سختی کشیدی؟' وَ لبخند غمگین کوک به دروغ جواب میده'الان دیگه خوبِ خوبم'.
صورت سوجین از گریه جمع میشه و خودش رو تو بغل پسر رها میکنه. خون مشترکشون‌ براشون نحسی به بار آورده بود. نفرینی که توی رگ‌هاشون می‌چرخید حامل تباهی بود. هر دو دقایق طولانی‌ای توی آغوش هم اشک ریختن فقط کوک اینکار رو بی‌صدا انجام میداد.

GOD IN DISGUISE | VkookTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang