Part 42🥀

869 102 5
                                    

Chapter 42

[زمان حال/۱۱ نوامبر/ ۸ صبح]
آفتاب اول صبح خودش رو به گاراژ رسونده بود و سعی داشت همه چیز رو بهتر کنه. انگار که مثلا یه آفتاب می‌تونه زندگی نامحتمل رو بهتر کنه! بعد زلزله‌ها و سیل‌ها و جنگ‌ها هم آفتاب زد، زندگی بهتر شد؟
-چرا دست از سرم بر نمیداری!!!
تهیونگ نیمچه دادی زد و آچار تو دستش رو روی زمین پرت کرد. به هوسوک و آفتاب و زندگی همزمان گفت. پسر بزرگ‌تر سعی می‌کرد دور و ور دوست شکست خورده‌اش بچرخه ولی گویا شکسته‌ها رو باید به حال خودشون گذاشت.
با ناراحتی دست از دلداری دادن‌های غیر مستقیمش برداشت و به طرف دیگه‌ی گاراژ رفت. مابقی آدم‌های توی گاراژ که از شب قبل مشغول بسته بندی و جاساز مواد بودن، از تماشای نیمچه معرکه‌ی راه افتاده دست برداشتن اما تهیونگ نمی‌تونست بیخیال معرکه‌ی به پا شده‌ی وجودش بشه. خسته شده بود و هر چقدر این جمله رو بیشتر داد میزد دنیا بیشتر نادیدش می‌گرفت. حقارتش بی‌شمار‌ و خلاء درونیش غیر قابل انکار بود ولی با این همه می‌خواست رهاش کنن. نمی‌تونست از نقشی که دنیا براش انتخاب کرده بود فرار کنه حالا جونگ‌کوک ازش می‌خواست باهاش به نقش دیگه‌ای فرار کنه، نقش یه فراری!
مشکلش نقش تحمیلی بعدیش نبود، مشکلش صدای سیلی خوردن جونگ‌کوک بود که توی گوشش می‌پیچید، به پایان می‌رسید، دوباره می‌پیچید. پسر کوچیک‌تر هر لحظه جلوی چشم‌هاش سیلی می‌خورد و اشک می‌ریخت.
تهیونگ چشم‌هاش رو بست. انقدر سرش رو پایین گرفت که انگاری صورتش رو کرده تو یقه‌اش. پس دیگه کِی می‌خواست یاد بگیره با بستن چشم‌هاش تاریکی بیشتر میشه و تصاویر واضح‌تر!
هایسونگ قدم زنان بهش نزدیک شد. با دستمال کثیف توی دستش سعی داشت دست‌ها‌ی سیاه شده‌اش رو تمیز کنه. دست‌ها فقط داشتن کثیف‌تر می‌شدن.
-ازت می‌خوام موادها رو تمیز جاساز کنی، این دوتا ماشین باید از مرز بگذرن.
مرد به بوگاتی‌ها اشاره کرد و گفت. پسر اما عصبانیت بیشتر تو رگ‌هاش جوشید. دقیقا داشت همین کار رو می‌کرد و یکی پیداش شد و ازش خواست دقیقا همین کاری که داره انجام میده رو انجام بده. در خواست بی‌معنی بود و اعصاب خرد کن، مثل واژه‌های بی‌معنی آزادی و عدالت و مصادیق شبیه به اون.
یک لحظه دلش خواست آچار توی دستش رو بکوبه به ماشین و انقدر این کار رو ادامه بده تا دیگه چیز زیادی از این ماشین نمونه. دلش می‌خواست خشم چندین ساله‌اش رو آزاد کنه و بعد با افتخار منتظر حکم بشه ولی برای خالی کردن خشمش زیادی خسته بود.
پسر طوری با خشم و نفرت نگاهش کرد که مرد بفهمه تولید محتوای چند ثانیه پیشش یه هرزه‌نگاری بی‌ارزش بود که از قضا بد هم بهش پرداخته شده بود. هایسونگ جواب چشم غره رو داد و ازش دور شد. از اینکه پسر هیچوقت احترامی که فکر می‌کرد لایقشه براش قائل نبود، متنفر بود.
-هیونگ! این یارو باهات کار داره.
پسری گفت و کنار رفت تا مهمون تهیونگ در تیر رس قرار بگیره. پسر بزرگ‌تر با اکراه به سمتش برگشت. جیمین بود که به ماشین‌ها زل زده بود، طوری که انگار بشقاب پرنده دیده. هیچوقت این اولین نگاهاش برای تهیونگ عادی نمیشد. هر چیزی رو جوری نگاه می‌کرد که انگار نه تنها تاحالا ندیده بلکه از وجودش هم خبر نداشت. ته ته وجودش دوست داشت اولین رویارویی پسر کوچیک‌تر با برف رو ببینه. البته در حال حاضر ته ته وجودش رو خشم و عصبانیت و ناکامی و فلاکت پوشونده بود.
-اینجا چیکار می‌کنی؟
جیمین رو به هوسوکی که چند قدم دورتر مشغول کار خودش نبود، ادای احترامی به سبک هندی‌ها کرد. هیچوقت قرار نبود آداب و معاشرت کره‌ای‌ها رو یاد بگیره. بعد در مقابل چشم‌های منتظر پسرها به گاراژ سرک کشید. قرار نبود راهش بدن تو، تا وقتی که گفت برای یونگی کار میکنه و ناگهان برچسب ‘از خودمونه’ خورد رو پیشونیش.
-با توام! چی می‌خوای؟
تهیونگ وقتی حواس پرتی پسر رو دید با اخم سوالش رو تکرار کرد.
-اومدم تو رو ببینم هیونگ.
-خیل خب دیدی، حالا برو پی کارت.
هوسوک اسم دوست قدیمیش رو صدا کرد. ته با تعجب توام شده با عصبانیت دائمیش نگاهش کرد. منظورش از این صدا کردن چیزی شبیه ‘با این بچه مهربون‌تر رفتار کن’ بود؟ چرا باید مراعاتش رو می‌کرد؟ به اون چه ربطی داشت این پسر و مابقی آدم‌ها نطفه‌های ناخواسته‌ی جهان بودن؟ گور بابای همه‌شون.
پسر کوچیک‌تر که هوا رو پس دید، دستی رو جیب‌هاش کشید و سریع گردنبندی رو بیرون کشید. تندی جواب داد:«در واقع اومدم این رو بهت پس بدم.»
گردنبند صلیب که هنوز حلقه‌ی چوبیِ کج و معوجش بهش وصل بود، بالا گرفته شد. نگاه تهیونگ که بهش خورد حس کرد سینه‌اش تبر خورده. ضربه‌هایی که از جونگ‌کوک خورده بود از این جنس بودن مابقی ضربه‌ها خنجر. کسی که دنیاش رو به جای بهتری تبدیل کرده بود حالا شده بود دلیل کابوس‌ها و امید به زندگی پایین‌تر از خط میانگینش. هیچ جهنمی نمی‌تونست این بلایی رو سرش بیاره که بهشت لعنتیش سرش آورده بود.
اول خواست بگه بندازتش دور.
حتی دهنش هم باز شد که بگه اما یه لحظه حس کرد زبون آدم‌های اینجارو بلد نیست، و ای کاش واقعا بلد نبود. گردنبند رو قاپید و با سردی از پسر خواست گورش رو گم کنه.
-تهیونگ هیونگ من نمی‌دونست اون شب صدای فریاد تو بود وگرنه…
-وگرنه چی؟ می‌پریدی وسط و با قدرت‌های فرا زمینیت من رو نجات میدادی؟؟ فقط برو این جریان فلاکت باری که بهش میگن زندگی رو ادامه بده. هیچوقت از بچه‌‌ی احمقی مثل تو انتظار قهرمان بودن نداشتم، هیچکس دیگه‌ای هم نداره.
حرف‌های نامرئی تهیونگ به سینه‌اش ضربه زدن. کلمات با بی‌رحمی ادا شد و صاحبشون هم برگشت سر کارش. جیمین با ناراحتی‌ای که سعی می‌کرد پنهانش کنه به هوسوک نگاه کرد. لبخند غمگینی که به منظور همدردی زده شده بود، نصیبش شد. یکی اینجا از صبح که بیدار شده بود روی هرکسی که بهش صبح بخیر می‌گفت و نمی‌گفت می‌شاشید.
-بابت اتفاقاتی که افتاد متاسفم ولی…
-تو چرا نمیری؟
تهیونگ کلافه پرسید. بعد با نگاهش پرسید. به چپ و راست سر تکون داد و ضمنی باز پرسید.
-من فقط فکر کردم…فکر کردم دوست‌ها این موقع‌ها…کنار هم‌ان.
ابروهای پسر بزرگ‌تر بالا پرید. شبیه اولین دیدارهای جهان با افکار کمونیستی. بعد انگار که معنی جوک چند ساعت پیش رو الان فهمیده باشه پقی زد زیر خنده. صدای توهین آمیز خنده بلند شد و به قلب جیمین پیچید. شبیه ماری که دور طعمه‌اش می‌پیچه تا خفه‌اش کنه.
-چی باعث شد فکر کنی ما دوستیم؟
هوسوک اینبار عصبانی‌تر از قبل تهیونگ رو صدا کرد. پسر کوچیک‌تر با دستپاچگی جواب داد:«من وقتی جایی برای رفتن نداشتم تو من رو بردی عمارت مین‌ها…»
پسر نزدیک موجود ساده لوح شد. با بدجنسی‌ای که از قبل براش برنامه ریزی نکرده بود ولی حسابی تمیز از آب در اومد گفت:«آره خب…بردمت اونجا، چون از یونگی پول گرفتم بابتش.»
جو منجمد شد. تیله‌های مشکی غم زده‌ی جیمین تو چشم‌های غم زده‌ی تهیونگ چرخید. همه‌ی چیزهایی که تو ذهنش ساخته بود با همین جمله نابود شد. انگار زلزله روی زلزله اومده بود، سیل پشت سیل.
تهیونگ که تو صورت پسر خم شده بود صاف وایساد. ناباوری عجیبی تو صورت پسر میدید. عمر نه چندان بلندش بهش یاد داده بود آدم‌ها ژن خرافه پرست گذشتگانشون رو تمام و کمال گرفته بودن و حتی در حفظ اون نهایت تلاششون هم می‌کردن. کافی بود یه فیلم ببینن و باور کنن ۲۰۱۲ دیگه ایستگاه آخر و قراره آخر الزمان بشه یا یه مقاله‌ بخونن و باور کنن قلب‌های مرده‌اشون قراره دوباره بمیره و واکسن‌ها اون‌ها رو به زامبی‌ تبدیل می‌کنه. بعد سراسیمه و وحشت زده به بیرون فرار کنن یا به داخل خونه‌هاشون. کافی بود شیاد موجهی دست روی زمین بذاره و تظاهر به مکاشفه کنه و شر و ور بهم ببافه و بگه زمین هنوز بر پشت لاکپشت‌هاست و یک سری مریدش بشن. اما حالا کافیه با هزاراتا دلیل و مدرک ثابت کنی زمین گرده، می‌کشنت.
-چیه؟ فکر کردی دنیا آدم‌های خوبی سر راهت قراره داده که گذشته‌ات رو جبران کنه؟ هیچ خیر خواهی‌ای در جریان نبود بچه. برو ببین اون مین حرومزاده برای چی پیش خودش نگهت داشته؟ برو ببین قراره امروز دست و پات رو ببره و مجبورت کنه رو زمین براش بخزی یا فردا؟
-اون بهم آسیب نمیزنه.
-دقیقا همونی که فکر می‌کنی بهت آسیب نمیزنه، بهت آسیب میزنه.
جیمین با بدبختی جلوی بغضش رو گرفت. عمر نه چندان بلند اونهم بهش یاد داده بود در مقابل آدم‌های عوضی‌ای که می‌خوان همه چیز رو از اونچه که هست، براش سخت‌تر کنن، باید وانمود کنه دلخور نشده و حتی گرد این طوفان به کفشش هم نرسیده.
پسر کوچیک‌تر با دور شدن تهیونگ چند ثانیه سر تکون داد. دوستی کوتاه یک طرفه‌شون نابود شده بود به اتفاق چهره‌ی یونگی تو ذهنش. نگاه کوتاهی به هوسوک کرد و در نهایت مصمم راهش رو کشید و رفت.
تهیونگ با نهایت حرومزادگی زخمی به پسر زد و بعد رهاش کرد تا از خونریزی بمیره. قبلا هم چندباری با کلمات آدم کشته بود. به هرحال از نتیجه‌ی جنایتکاران جنگی و اشتباهات عمدی پزشکی و والدین سختگیر و حرومزاده‌ها و هیتلر‌ها و استالین‌ها، نسل بشر بهتری انتظار نمیره.
آسمون اگر وقت شناس بود الان رعد و برق میزد ولی هنوز آفتابی بود.
-با بیشتر کردن دشمنات چی بهت اضافه میشه؟؟
هوسوکی که خودش هم از پول گرفتن تهیونگ و اینطور لو دادنش شوکه شده بود گفت. تهیونگی که فکر می‌کرد شکستن یکی دیگه مرهمی میشه برای شکستگی‌های وجود خودش و بعد فهمید اشتباه می‌کنه، با پرویی جواب داد:«یه دشمن جدید دیگه.»

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now