part 1

686 124 35
                                    

قبل از شروع باید بگم این فیک اصلا از اونایی نیست که شخصیت توی پرورشگاه بزرگ میشه و بعد به یه جایی میرسه و میره عاشق میشه و...
چون خودم از این فیکا بدم میاد و اصلا نمیخونم گفتم که اگه احیانا یکی اومد و بعد خوندن پارت اول اینجوری بود که فاک من از این ژانرا و داستانا خوشم نمیاد، یکم دیگم بمونه🗿🗿🗿🗿

27 مارچ 2012"

صدای باز شدن در به گوشش رسید و باعث شد با وحشت دستش رو روی سینش بزاره تا مانع رسیدن صدای بلند تالاپ و تولوپ قلبش به گوش فردی که وارد رختشور خونه شده بود، بشه!

زن پیر با بی‌خیالی زیرلب سوت میزد و سبدها رو از گوشه‌ی اتاقک به وسط متنقل میکرد تا بتونه راحت‌تر لباس‌های خیس رو توشون بریزه.

پسر بچه با بغض و احساس نفس تنگی‌ای که به سراغش اومده بود توی دلش الهه‌ی ماه رو قسم داد تا زودتر اون زن رو از اتاق بیرون بفرسته و بعد هم زمان رو روی دور تند بزاره تا وقت گردش سریع به پایان برسه چون دیگه نمیتونست زیر اونهمه لباس چروک و داغ و وسط اون بوی تند و تیز شوینده‌های بی‌کیفیت و افتضاحی که برای شستن لباس‌هاشون استفاده میشد، دووم بیاره!

البته فکر نکنین یونگی بخاطر وضعیت حالاش ناشکری میکنه، اتفاقا برعکس! اون از الهه‌ی ماه ممنون بود که این‌بار به جای سبدهای مملو از لباس‌های شسته نشده و چرب و بوگندو، با سبدهای لباس‌های شسته شده طرف بود و به جای بوی گند عرق میتونست بوی شوینده رو استشمام کنه و علاوه بر اون، همه‌ی بچه‌های پرورشگاه زیر هیجده سال و در نتیجه بی‌رایحن چون مسیح! مطمئن بود این‌بار اگه مجبور میشد زیر اون لباسا قایم بشه زحمت فرار رو به خودش نمیداد و هرجوری شده توی گردش شرکت میکرد!

توی افکار خودش غرق بود که حس کرد چیز تیزی توی کمرش فرو رفته و بعد، صدای جیغش با صدای فریاد خشمگین زن و شکستن و افتادن سبد یکی شد!

- توله‌ی بی‌سر و پای حرومزاده! باز که خودتو تو یه سوراخی قایم کردی! گمشو بیرون تا حالیت کنم در رفتن یعنی چی!
جیغ بلندی کشید وقتی زن دوباره به سبد لگد زد و باعث شد پلاستیک زمخت و شکسته‌ای که توی کمرش فرو رفته بود بیشتر زخمیش کنه.
- خفه شو صدات در نیاد، پاشو حرومزاده، پاشو!

با هق هق و درد خودش رو جلو کشید و چهار دست و پا از توی سبد بیرون اومد، لگد محکمی به پهلوش خورد و باعث شد روی زمین بیوفته.
- آی.
- زهر مار، پاشو گمشو ببرمت دفتر مدیر، این‌دفعه دیگه میندازتت توی خیابون، خودتو اواره بدون احمق کوچولو!

یونگی با وحشت لرزید و توی خودش جمع شد، کمرش میسوخت، نفسش تنگ شده بود و قلبش اگه یکم دیگه با این سرعت سرسام اور به کارش ادامه میداد قطعا می‌ایستاد!
- اج..وم..ما!
با عجز التماس کرد و دستش رو روی گلوش گذاشت، سعی کرد با دست دیگش اسپریش رو از توی جیب شلوارش بیرون بکشه اما نبود!

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now