امگا انقدر محکم به بدن کیم تهیونگ چسبیده بود که انگار جزئی از جسم اون مرد بود، هرچند که او دو از لحاظ جسمانی نه، اما روح هاشون نوزده سالی بود که بهم گره خورده بودن!
موهای الفای شکسته به رنگ جوگندمی درومده بودن، صورتش اصلاح نشده بود و چشمهاش پف کرده، مردی که تا قبل از اون امکان نداشت حتی برای خواب لباسهای ناهماهنگی بپوشه، حالا مثل کولیها میچرخید و اهمیتی نمیداد!
دستهاش رو دور شونههای نحیف پسرش پیچیده بود و چنان جگر سوزانه و حقیرانه اشک میریخت که هر کسی رو وادار به خودکشی میکرد، چه برسه به الفایی که دو متر اون طرفتر، ایستاده بود و در حالت عادیهم با عذاب وجدانش سر و کله میزد!
- بابا دیگه توان نداره تار و پودم!
مرد بین گریههای از ته دلش کنار گوش پسر زمزمه کرد، متوجه نمیشد که یونگی تمام مدت ساکت و ثامت توی ِاغوشش اروم گرفته و حتی یک قطرههم اشک نریخته!دستهای کوچیک امگا "تپ تپ" به پشت کمر مرد ضربه زدن، چونش رو روی شونهی مرد تنظیم کرد و برای این کار نیاز داشت روی پنجهی پاهاش بیاسته چون اون الفا بسیار بلندتر از خودش بود.
- اشکالی نداره بابا، اشکالی نداره بابایی!انگار همه چیز چرخیده بود، امگا با ارامش روی پاشنهی پاهاش فرود اومد، حتی بغض هم نکرده بود، بدنش میلرزید اما لبخند زد، دوباره قد بلندی کرد تا پیشونی مرد رو ببوسه و دو طرف صورت خیسش رو گرفت تا خوب نگاهش کنه.
مدت زیادی به همون منوال گذشت، هوسوک تکیه زده به دیوار کنار در، با چشمهای بسته و سر پایین افتاده به زمزمههای اروم اونها و هق هقهای یکی در میون تهیونگ گوش میداد، براش عجیب و نگران کننده بود که یونگی هیچی نمیگفت، اشک نمیریخت و خودش رو خالی نمیکرد اما نمیخواست اون لحظه رو براش خراب کنه، میخواست بزاره هرچقدر که میخواد ادامه بده و تا هر جا که راضیش میکنه همه چیز رو پیش ببره!
- کجا بودی عمر بابا؟ پیش کی بودی؟ چطوری گذروندی عزیز دل من؟
تهیونگ با بیتابی پسرش رو دوباره به اغوش کشید و پرسید، داشت میمرد که جواب سوالهاش رو بگیره.- جام خوب بود.
امگا کوتاه و خلاصه جواب داد و سرش رو روی سینهی مرد گذاشت، دروغ گفته بود؟ نگفته بود! یونگی به همین که این چند ماه رو کنار جفتش گذرونده بود راضی بود!- تهیونگ کجا رف...
صدای سوکجین توی گلو خفه شد، مرد با بهت خشک شد و به جسم کوچیک یونگی زل زد، احساس میکرد اکسیژن بهش نمیرسه و در عین حال حس میکرد شونههاش سبک شدن!
- یونگی؟بتا با بهت زمزمه کرد، چشمهاش از اشک درخشیدن و به تندی خودش رو به پدر و پسر رسوند، تهیونگ انقدر محکم فرزندش رو به وجود خودش گره زده بود که بتا نمیتونست حتی دستش رو پشت کمر کوچیک یونگی بزاره.
ESTÁS LEYENDO
Abandoned, next line!_
Fanfic_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...