last part

360 84 173
                                    

14 می 2022:

- یونگی؟
صدای داد بلند جونگکوک باعث شد با کلافگی بالشتش رو روی سرش بزاره و جیغ خفه‌ای بکشه، چرا هیچوقت نمیزاشت بیشتر از ده ساعت بخوابه؟
صدای بحث باباهاش رو میشنید که یکیشون اصرار داشت پسرش باید همون لحظه از اتاقش بیرون بیاد و دیگری به نظرش مشکلی نداشت اگه اجازه میداد اون چند ساعت دیگه بخوابه!

چیزی نگذشت که در اتاقش با شدت باز شد و بهش فهموند مثل همیشه تهیونگ توی اون بحث باخته و حالا باید به عنوان جریمه بره و خودش پسرش رو بیدار کنه.
- بهتره بلند شی کوفته برنجی وگرنه پاپات خودش میاد سر وقتت.
باکلافگی روی تخت نشست و شونه‌هاش رو بالا و پایین برد تا تظاهر کنه اشکش درومده.
- امروز تولدمه، نمیشه یکم تخفیف بدین؟

الفا جلو اومد و درحالی که تختش رو مرتب میکرد پشت کمرش زد.
- تخفیفاتو از هفته‌ی پیش گرفتی دیگه بسه، پاشو برو داروهات الان دیر میشه.
پسر اهی کشید و پا کوبان و با شونه‌های افتاده از اتاق بیرون رفت، بدون اینکه حتی به خودش زحمت بده و خودش تختشو مرتب کنه یا بسته‌های نیمه خورده‌ی چیپس و پفکش رو از پایین تخت جمع کنه!

- یا! کیم یونگی دست و صورتتو نشستی؟
به محض ورودش به اشپزخونه جونگکوک گفت و باعث شد یونگی بخواد سر خودش رو توی دیوار بکوبه.
- امروز تولدمه، تخفی...
قیافه‌ی برزخی جونگکوکی که دست به سینه کنار میز ایستاده بود باعث شد حرفش رو بخوره و به سمت سینک ظرفشویی راهش رو کج کنه، اما وقتی جونگکوک نفس حرصی و بلندی کشید، بدون تردید چرخید و به سمت دستشویی دوید.

یونگی نمیدونست چرا اون روز پاپاش انقدر بهش گیر میده اما میدونست این نشونه‌ی خوبی نیست، اصولا جونگکوک فقط روی ساعت خوابش حساس بود، نه کمتر و نه بیشتر اما امروز به نظر میرسید تمام خونه رو برق انداخته و با اینکه پسرش دست و صورتش رو توی سینک بشوره مشکل بزرگی داره، و یونگی بعد از هشت سال زندگی توی اون خونه میدونست که جونگکوک فقط وقتی که استرس داره همچین رفتاری رو از خودش به نمایش میزاره!




__________________________________

دست و صورتش رو شست و یادش نرفت که حتما خشکشون کنه چون مطمئن بود این دفعه پاپاش سرشو میبره!
- مطمئنی؟
- عزیزم، معلومه که اره، میبینی که خیلی وقته هیچ خبری ازشون نیست!
مکالمه‌ی عجیب دو مرد باعث شد دم در اشپزخونه وایسه و بخواد گوش بده، اما مثل اینکه کارش خوب نبود چون تهیونگ سریع به سمتش چرخید و لبخند عجیبی زد.

بسته‌ی قرصش رو روی میز کنار کاسه‌ی پرش پیدا کرد، همونجا نشست و منتظر به باباهاش زل زد تا اونها هم بشینن.
- داشتین چی میگفتین؟
با کنجکاوی پرسید و در جواب، فقط جواب سر بالایی نصیبش شد.
- یه چیزی راجب کمپانی، زود بخورین میخوایم بریم.

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now