پلکهای سنگین و بهم چسبیدش رو با بیحالی باز کرد و نالهی خفهای سر داد، تمام بدنش کوفته بود، مچ دست و پاهاش میسوخت و هربار که تکون میخورد یا کمی عمیقتر نفس میکشید زیر دلش تیر میکشید.
داهیون_دختری که روز اول همه چیز رو براش توضیح داده بود_جلوی سلولش نشسته بود و کتاب میخوند، اما به محض اینکه هوشیاری پسر رو حس کرد سریع سرش رو بالا برد و با دیدنش "اوهی" گفت.
- به هوش اومدی، انقدی هست که زنده بمونی بچه؟بغض کرده سر تکون داد و سعی کرد هرچند کوچیک، اما بهش لبخند بزنه، بچههای اونجا به بیرحمی دکترا و مسئولاش نبودن، توی دو ماهی که اونجا گذرونده بود هیچوقت همراهشون به ازمایشگاه برده نشد و همیشه جدا از بقیه بود_مثل همین حالا که تختش به جای اینکه یه جایی توی اون سالن بزرگ و سراسر سفید باشه توی یه اتاقک ته اون سلول بود و درش هیچوقت به میل یونگی باز نمیشد_هربار که از ازمایشگاه برمیگشت میدید که اونها با وجود اینکه خودشونهم درد دارن سعی میکنن زیاد سر و صدا نکنن تا اون بتونه بهتر استراحت کنه، همشون میگفتن برای اینه که اون لاغر مردنیه و ممکنه بمیره و بمونه روی دست دولت، حتی بعضی وقتا بعضیاشون دعواش میکردن و سرش داد میکشیدن چون احمق بازی درمیاورد یا بیش از حد گریه میکرد، اما هموناهم ممکن بود فردای همون روز از کتابخونه چیزی براش بدزدن تا بخونه و به قول خودشون "گریهی وز وزونش" اروم بشه!
روزای اول اکثرا بیهوش بود چون یا انقدر گریه میکرد یا انقدر غذا نمیخورد که تمام انرژیش تحلیل میرفت و به محض اینکه به اتاق ازمایش برده میشد هوشیاریش رو از دست میداد و تا مدت طولانیای هم چشمهاش رو باز نمیکرد، اما کم کم یاد گرفت دیگه هیچکس نیست که چون غذا باب میلش نیست با کمال میل چیز دیگهای براش فراهم کنه، یاد گرفت که اونجا نمیتونه نصف شب توی تخت کسی بخزه و ازش بخواد بغلش کنه تا خوابش ببره، فهمید که هیچکس دیگه قرار نیست صبح تختش رو مرتب کنه، دردش برای کسی مهم نیست، اشکش برای کسی مهم نیست، غمش برای کسی مهم نیست، یونگی همه رو خوب یاد گرفت و با پوست و گوشت و استخونش درک کرد!
در واقع لازمم نبود انقدرا تلاشی برای درک کردنش بکنه، اگه فقط یکم به مغزش فشار میاورد و زندگی فلاکت باری که برای چهار سال توی پرورشگاه تجربه کرده بود رو به یاد میاورد همه چیز حل میشد!
توی این هشت سال انقدر جونگکوک و تهیونگ لیلی به لالاش گذاشته بودن و به نحوی "توی پر قو بزرگش کرده بودن" که برگشتن به اون حال و روز براش تبدیل به یه کابوس مرگ اور شده بود!
با کرختی دستهاش رو ستون بدنش کرد و نشست، داهیون کمی نگاهش کرد، یونگی میتونست رگههای کمرنگ و باریکی از نگرانی رو توی چشمهای سخت و سرد اون ببینه، جون نداشت راه بره پس خودش رو روی زمین کشید و نزدیک میلهها نشست.
- نو..نا...
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...