part 20/s2

276 80 92
                                    

وقتی دختر بتا دستش رو روی تیغه‌ی کمرش از بالا تا پایین کشید، با نارضایتی زیر لب غر غر کرد و قدمی به جلو برداشت.
دست‌های دختر روی شونه‌هاش نشستن و سر جای قبلی برش گردوندن.
- لطفا تکون نخورید.

لب‌هاش رو جمع کرد و سرش رو پایین نداخت، میخواست بگه "شماهم لطفا انقدر به من دست نزنید!" اما وقتی در باز شد و الفا داخل اومد، دهنش رو بست.

- تموم شد؟
بتا در جواب مرد، اروم خم شد و لبخند کوچیکی زد.
- اندازه‌های بالا تنشونو گرفتم، اجازه بدید برای شلوارم اندازه بگیرم.

مرد با بی‌حوصلگی سر تکون داد و روی مبل نشست، دختر قبل از اینکه دوباره مترش رو دور بدن یونگی بپیچه، با عجله جلو رفت و یکی از ژورنال‌های روی میز رو برداشت، با احترام اون رو جلوی الفا گرفت و موهاش رو پشت گوشش زد.
- با توجه به فرم بدنشون این ژورنال براشون مناسبه.

هوسوک دست برد و دفتر رو از دستش گرفت، زیر لب تشکری کرد و رندوم یکی از صفحاتش رو باز کرد تا نشون بده حواسش به اون امگا و چشمای امیدوار و منتظرش نیست.

بتا سر جای اولش برگشت، بدون هیچ هشدار قبلی‌ای بخاطر قد کوتاه یونگی خم شد و دستش رو بین رون‌های پسر برد تا متر رو دورش بپیچه.
امگا اخمی کرد و ناخن‌های دست راستش رو توی کف دستش فرو کرد، مینهان هیونگش_خیاط خانواده‌ی کیم_همیشه وقتی میخواست اندازه‌هاشو بگیره بهش خبر میداد، برعکس این دختره‌ی بی‌تربیت!

- همش همین؟
زمزمه‌ی اروم دختر به گوشش رسید، یعنی چی همش همین؟!
بتا حالا روی زمین زانو زده بود تا مچ پاش رو اندازه بگیره، از وقتی اون دوباره کنارش برگشته بود یونگی دیگه به الفا نگاه نکرده بود، اما فقط کافی بود سرش رو کمی بالا بیاره تا متوجه اخم وحشتناک هوسوک و بی‌توجهیش نسبت به ژورنال توی دستش بشه.

بالاخره دختر کنار رفت و راحتش گذاشت، نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا برد تا از الفا برای کنارش نشستن اجازه بگیره، اما به محض برخورد نگاهاشون، مرد سرش رو دوباره توی دفتر فرو کرد.

شونه‌هاش رو جمع کرد و با تردید، سمت دیگه‌ی مبل سه نفره نشست، خیلی دلش میخواست دقیقا کنار الفا بشینه اما میترسید و اصلا دلش نمیخواست جلوی اون بتا هوسوک دعواش کنه!

روز قبل انقدر توی بغل الفا گریه کرد که نفهمید کی پلک‌های متورمش روی هم افتادن و از حال رفت، حقم داشت! تمام هفته‌ی گذشته رو توی تنهایی و حسرت نبود مرد، فقط یه گوشه نشسته بود و انقدر خودش رو غرق فکر میکرد، که یادش میرفت باید برای زنده موندن چیزی بخوره، و نتیجش هم اونطور از پا درومدنش بعد از ترسیدنش بود!

و حالا امروز صبح، وقتی چشم‌هاش رو باز کرد تونست در کمال تعجب از توی سالن سر و صداهایی بشنوه، پس فقط با تمام کرختی بدنش بلند شد و بیرون رفت تا مطمئن بشه هوسوک خونست، اما وقتی بیرون رفت اصلا توقع نداشت علاوه بر جفتش دو نفر دیگه رو هم توی خونه ببینه.

Abandoned, next line!_Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon