سالن کم کم خالی میشد، تمام اعضای خانوادش بیرون رفته بودن، قاضی در حال نوشتن چیزی درون پروندهی جلوش بود و افرادی که به نمایندگی از هیات دولت توی جلسه حاضر شده بودن در حالی که وسایلشون رو جمع میکردن، دربارهی دادگاه صحبت میکردن، صداشون رو میشنید اما متوجه مقصود و منظور حرفهاشون نمیشد.
چشمش فقط جونگمین رو میدید، الفایی که هزار بار ارزو کرده بود به جای جیمین، پسرش میبود!
سربازهای جلو اومدن، زیر بازوهای مرد رو گرفتن و بلندش کردن تا از سالن بیرون ببرن، نگاهش هنوزم دنبالش کشیده میشد.سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس میکرد، سر چرخوند، چشمهاش بیروح بودن، حتی دیگه مثل سالهای اخیر، مردمکهاش نمیلرزیدن و با استرس و وحشت، تند تند توی کاسهی چشمش نمیچرخیدن، حالا ثابت و بیروح، فقط به عمق وجود پیرمرد خیره شده بودن و این چقدر وحشتناک بود!
نه اینکه از اون نگاه بترسه، نه، اون نگاه، اون چشمها، معصومترین چشمهایی بودن که تا به حال، توی عمر شصت و اندی سالش دیده بود، وحشتش از تصاویری بود که با خیره شدن توی اون چشمها، توی ذهنش نقش میبستن و باعث میشدن از نوک پا تا فرق سرش به سوزش بیوفته، انگار که تمام وجودش رو اتیش زده بودن!
- بابا نقاشیمو ببین، این منم، سوار تاب شدم، اینم تویی، داری تابمو هل میدی!
ای کاش حداقل یکبار دست اون پسر بچهی پنج ساله رو گرفته بود، ای کاش حداقل یکبار واقعا تابش رو هل داده بود، ای کاش حداقل یکبار براش پدری کرده بود!- بابا بابا بابا! جونگکوک هیونگ بهم یاد داده کوکی درست کنم، دوست داری امتحانش کنی؟
- همشو سوزوندی، برو بریزشون سطل اشغال!- بابا مدرسه فردا برای اولیا جلسه گذاشته، نامجون هیونگ و تهیونگ هیونگ مسافرتن، تو میای؟
- من برای این چیزا وقت ندارم!- بابا دیروز تولدم بود!
- من میترسم، میشه امشب پیشت بخوابم؟
- بخاطر یه فیلم؟ انقدر بزدل و بچهای؟- بابا لباسم قشنگه؟ استینشو ببین، خودم گلدوزی کردم!
- نه! مثل دخترا رفتار نکن!- با مامان میخواین برین مسافرت؟ منم میبرین؟
- تو مگه مدرسه نداری؟- میشه این کفشو واسم بخری؟
- ساکت شو، بهت گفتم عجله دارم!سربازها زیر بازوهای اون رو هم گرفتن و بلندش کردن، پسر نگاهش رو گرفت و سرش رو پایین انداخت، برای اولین بار توی تمام عمرش، الفای پیر احساس کرد اتصالش با یک نفر به طور کامل قطع شده، ته دلش مطمئن شد پسری که هیچوقت نخواسته بود داشته باشه رو حالا واقعا از دست داده، برخلاف تصور قبلیش، اصلا خوشایند نبود!
ای کاش اونم میتونست مثل همسرش خودزنی کنه، ای کاش میتونست ذرهای احساساتش رو بیرون بریزه اما انگار الههی ماه قصد تلافی داشت! برای انتقام چشمهای خاموش و بیروح جیمین، تصمیم گرفته بود تمام در ها رو به روی پیرمرد ببنده، هرچقدر هم که تلاش میکرد خودش رو از اون سیاهچاله بیرون بندازه طنابی برای به چنگ کشیدن پیدا نمیکرد، حتی اگر یکبار، فقط یکبار با محبت به اون پسر نگاه کرده بود، اگر یکبار به اندازهای که باقی اعضای خانوادش رو دوست داشت، به اون پسر عشق میداد شاید حالا میتونست افسوس خوردن رو حق خودش بدونه!
VOUS LISEZ
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...