یونگی با منگی توی بغل مرد شل شد، نترسیده بود، احساس عجیبی داشت چون اون مرد بوی ارامش بخشی میداد و همین باعث میشد یونگی نخواد مثل کسی که قبلش بغلش کرده بود ازش فاصله بگیره، در عوض اغوش اون مرد باعث شد گرگ نابالغ و همیشه ساکتش زوزهای بکشه و بخواد بیشتر به منبع اون رایحه نزدیک بشه.
سرش رو روی شونههای لرزون مرد گذاشت و بیتوجه به سر و صدای اطرافش، بینیش رو به گردن اون چسبوند، نمیفهمید اون بوی چیه اما یونگی بینهایت دوستش داشت، حس میکرد اون بو دورش حصار کشیده و باعث شده که دیگه هیچکس نتونه بهش نزدیکش بشه و اذیتش کنه!
(تصمیم گرفتم قوانین دنیای امگاورس فیکو هروقت زمانش رسید بین خود داستان بگم، اینجوری بنظرم بهتره پس... قانون اول: هیچ توله گرگی تا قبل از بلوغ_هیجده سالگی_رایحهای نداره و هیچکس حتی الفاهای رهبر هم نمیتونن تشخیص بدن اونها از چه دستهای هستن و اوناهم تا قبل از بلوغ نمیتونن رایحهی کسی رو تشخیص بدن چون اینجوری دیگه زیر سلطه نمیرن و اسیبی نمیبینن، اما این در مورد والدها صدق نمیکنه، تولهها میتونن از بدو تولد رایحهی پدر و مادرشون رو حس کنن و از این طریق گرگهای قویتری توی وجود خودشون پرورش بدن)
(فکت: پس بچههای پرورشگاهی بخاطر حس نکردن رایحه والدهاشون گرگهای ضعیفی دارن:])تهیونگ درحالی که تلاش میکرد خودش رو قانع کنه این یه خواب نیست روی تن پسر دست کشید و اون رو کمی از خودش فاصله داد تا صورتش رو ببینه، خوب نگاهش کرد، چشم های خیس و رد اشک تازهی روی گونههاش، لبهای باریک و لرزون، موهایی که درست مثل خودش فر بودن و پوست بیش از حد سفید و مریض گونه، لاغری و تو رفتگی گونههاش باعث میشد قلبش اتیش بگیره چون تا چهارسال پیش یونگی به جای صورت فقط لپ داشت!
هقی زد و دوباره بچه رو به خودش چسبوند، گرگش با ناباوری داشت بعد از چهار سال از جاش بلند میشد و دم تکون میداد، اون تولشو پیدا کرده بود!
تقلا میکرد بیرون بیاد اما بعد انسانی مرد هنوز انقدری از اون پسر بچه سیر نشده بود که بخواد به راحتی تنهاش بزاره و بره، به سختی گرگ الفایی که بعد از چهار سال بالاخره بوی چوب دارچینش بلند شده بود رو پس زد و بهش قول "بعدا" داد!کلمهای برای ابراز احساسات اون لحظش پیدا نمیکرد و نمیدونست چطور میتونه دست از بغل گرفتن و نگاه کردن یونگیش بکشه.
صدای هق هق و التماسهای زیر لبی همسرش بالاخره باعث شد صورتش رو بچرخونه و نگاهش کنه، به سینهی سوکجین تکیه داده بود و التماس میکرد بهش اطمینان بده تمام اتفاقات چند ساعت گذشته واقعیت داشتن و اون فقط مثل همیشه خواب نمیدیده!
اشکهای سنگینتری روی گونههاش غلطیدن، پسرش رو به خودش فشرد و از جاش بلند شد، متوجه شد پسر بچهی توی بغلش تکونی خورد و سعی کرد پایین بره اما فقط تونست دستش رو پشت گردنش بزاره و سرش رو نزدیک غدهی رایحهی خودش فرو ببره، با قدمهایی که نمیتونست درست بگه سست بودن و یا تازه داشتن بعد از چهار سال جون میگرفتن خودش رو کنار همسرش کشوند و نشست، لبخند ناباور و بیصدایی به چهرهی مبهوت و خیرش روی یونگی زد و دوباره وسط گریه بغضش شکست!
- ج...جونگکوکا...ببینش...ببینش!
سوکجین با دلی پر گفت و مرد توی بغلش رو به سمت جلو هل داد تا به پسر بچه نزدیکتر بشه، یونگی با وحشت بهش نگاه کرد اما در کمال تعجب خودش، وقتی تونست بوی خوشایندی که بازم نمیدونست چیه رو از سمت مرد حس کنه اروم گرفت، این یکی مثل یه گل به نظر میرسید، میل عجیبی توی دل گرگش نشست تا جلو بره و مرد غریبه رو بغل کنه اما نیمهی انسانی ترسیدش بهش این اجازه رو نداد، در عوض وقتی مرد دستش رو روی صورتش کشید ناخوداگاه چشمهاش رو بست.- یونگی؟ یونگی من؟
مرد زمزمه کرد و سر پسر بچه رو توی بغل خودش کشید، صدای هقهقهای مردونهی چند نفر دورش و اجوشیهای خوشبویی که بغلش کرده بودن باعث میشدن گیج بشه، به پیراهن مرد چنگ زد، نیمهی انسانیش از بابت اینکه اونها اسمش رو میدونستن ترسیده و متعجب بود اما نیمهی گرگش تا وقتی اون بوی ترکیبی و خوشبو رو از سمت دو مرد دریافت میکرد براش مهم نبود!تلاش کرد عمیقتر نفس بکشه و تونست، راه تنفسش بخاطر اون رایحهها باز شده بود؟ جدا؟
- ا...اجوشی..شما کی هستید؟
با کنجکاوی پرسید و به چشمهای خیس اونها نگاه کرد،
مرد دهن باز کرد تا جواب بده اما قبل از اون صدایی از پشت سرش گفت:
- بهت توضیح میدم عزیزم، من بهت توضیح میدم، میشه الان باهامون بیای تا بریم داخل ساختمون؟نگاه کوتاهی به مرد چهارشونه و خوش قیافهای که پشت ایستاده بود کرد و سر تکون داد و تازه اون موقع بود که چشمش به نامجون افتاد، مرد با لبخند و صورت خیس از گریه نگاهش میکرد، چشمهاش گشاد شدن و سریع صاف نشست، با تته پته و شادی صداش زد:
- نا...نامجون..هیونگ!
مرد خندید، یونگی نفهمید برای چی اما خودش خوب میدونست که از بابت اینکه به زودی یونگی دوباره "عمو" صداش میزنه بی نهایت خوشحاله.- بلند شید بریم داخل، پاشید.
سوکجین گفت و سعی کرد جونگکوک رو از بچه جدا کنه، مرد با بیمیلی از پسرش فاصله گرفت و ایستاد، همسرشهم به تبعیت از اون بلند شد و یونگی رو هم بالا کشید اما به محض اینکه پسر بچه روی پاهاش ایستاد چهرش درهم رفت و دوباره درد تن و بدنش رو یادش اومد، اوه! چطور یادش رفته بود کمتر از بیست دقیقه پیش داشت کتک میخورد؟- آیییی!
نالهای کرد و به دست مرد کنارش چنگ زد، تهیونگ با هول پسر رو از روی زمین بلند کرد و توی بغل خودش گرفت.
- جانم عزیزم، جاییت درد میکنه؟
- معلومه که درد میکنه، مگه ندیدین چجوری داشت مثل سگ کتک میخورد؟
جیمین با بیقیدی جواب داد و نگاه تیزش رو حواله ی پسر بچهی توی بغل برادرش کرد.- جیمین!
سوکجین با لحن هشدار دهندهای صداش زد تا بهش بفهمونه پاشو از حد فراتر نزاره و این فقط باعث شد پسر با کلافگی پشت چشمی براش نازک کنه.جونگکوک با نگرانی سر تا پای پسرش رو کاوید و بعد به چشمهای خوشگلش خیره شد.
- اره عزیزم؟ کسی اذیتت کرده؟ کجات درد میکنه؟
یونگی بغ کرده و گیج، سعی کرد بفهمه کدوم نقطه از بدنش درد داره اما هیچ جوابی به جز "همه جا" پیدا نکرد.- پرورشگاه اتاق بهداشت داره، لطفا همراه من بیاید.
خانم چو بالاخره به حرف اومد و حتی صداشهم باعث شد یونگی با وحشت بلرزه و توی خودش جمع بشه، تهیونگی که با تمام وجود پسرش رو بغل کرده بود و حالاتش رو میدید متوجه شد اما اون لحظه چیزی ازش راجبش نپرسید، بعدا، بعدا همه چیز رو از پسر بچه میپرسه و خوب به حساب هرکسی که سعی میکرده بهش اسیب برسونه میرسه!__________________________________
هول هولی نوشتمش چون کلاس دارم و باید برم و بهتونم قولشو داده بودم، چطور بود؟
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...