part 3

324 90 21
                                    

خیره به قاب کنار سرش بیجون لبخند زد و کم کم تبدیلش کرد به قهقهه، دستش رو با کلی تقلا بالا برد تا بتونه قاب رو بین انگشت‌هاش بگیره و وقتی اون رو بالای سرش گرفت، نتونست تحملش کنه و رهاش کرد، قاب با ضرب روی صورتش فرود اومد اما اون توجهی به دردی که توی صورتش پیچیده بود نکرد، بوسه‌ی سرخوشی روی صورت کوچولوی توی قاب گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- منم دلم برات تنگ شده و دلم میخواد صورت خوشگلتو ببوسم!

دوباره خندید و غلطی زد، قاب رو کنار خودش گذاشت و با انگشت‌هاش چند ضربه روش زد تا حمایتش رو بهش نشون بده.
صورتش بخاطر بوی گند دهن خودش جمع شد و قاب عکس رو چند سانتی متر از خودش فاصله داد.
- شرمنده عزیزم، زیاده روی کردم.

درحالی که روی تخت مینشست و با پا، کورمال کورمال دنبال صندل‌هاش میگشت توضیح داد:
- تو که میدونی وقتی کوکی نباشه که جلومو بگیره چقدر بی‌ملاحظه میشم، اما قول میدم دیگه انقدر بی‌احتیاطی نکنم!

تلو تلو خوران به سمت دستشویی رفت و دست و صورتش رو اب زد، آهی کشید و وقتی به چارچوب در برخورد کرد مشت محکمی بهش زد تا تلافی کرده باشه اما حتی اونم باعث شد فقط به خودش اسیب برسه.
- آیش!

صدای زنگ در وادارش کرد مسیرش رو کج کنه و به سمت راهروی ورودی بره، طول کشید اما بالاخره تونست جلوی در برسه، با بی‌حالی چندبار پلک زد تا بتونه جای کلید رو پیدا کنه و بعد قفل در رو باز کرد.
- قربا...

حرف توی دهن شخص پشت در ماسید وقتی وضعیت مرد رو دید، شخص با گیجی و هول جلو اومد و خواست دستش رو بگیره اما الفا اجازه نداد، با ضرب عقب رفت و اخمی ‌کرد.
- چی میخوای؟
- قربان، شما حالتون خوب نیست اجازه بدید کمکتون کنم.

قبل از اینکه تهیونگ بخواد به جواب دادن فکر کنه، صدای سردی از پشت سر رشته‌ی افکار و کلامش رو برید.
- ولش کن نمیخواد، فقط اینو ببرید داخل، خودشون باهم حلش میکنن!
- ا..اما...

جیمین با تندی نگاهی به بادیگارد جلوی در انداخت و غرید:
- مینهو... جوری رفتار میکنی انگار بیشتر از یه بادیگارد ساده‌ای، گفتم فقط جونگکوکو ببرید داخل و به بقیش کاری نداشته باشید.
بعد، نیم نگاه تحقیر امیزی به برادر مست و گیجش انداخت و پوزخندی زد.
- انگار بار اولشه!

الفا با بیچارگی سر تکون داد و جونگکوک رو داخل برد، تهیونگ با نگاهش دنبالش کرد تا جایی که از میدان دیدش خارج شد و بعد، نگاه گیجی به برادرش انداخت.
جیمین جلو اومد و ضربه‌ای به پیشونی برادرش زد.
- هیونگ، نباید انقدر بنوشی، دلم نمیخواد زودتر از موعد از ریاست برکنارت کنم اما خودت داری بهونه دستم میدی!

الفای مست ابروهاش رو درهم کشید و پیشونیش رو مالید.
- جیمینا...
- من دیگه میرم، مستی خوش بگذره هیونگ!
بتا با خنده‌ی زوری ای گفت و بی‌تعلل چرخید تا داخل اسانسور بره، حتی کقتی که واردش شد هم نچرخید تا چهره‌ی برادر بزرگترش رو ببینه چون نمیتونست!

وقتی که از بسته شدن در اسانسور مطمئن شد، لگد محکمی به دیواره‌ی فلزیش زد و نفس حرصیش رو با فشار بیرون داد.
- احمق احمق احمقققق! حقته، اصلا همش حقته!


__________________________________

با هر ضرب و زوری که بود خودش رو بین جمعیت جلو برد تا بتونه وارد سالن غداخوری بشه، بعد از دو روز عقب موندن و غذا نخوردن امروز تصمیم گرفته بود تمام تلاششو بکنه تا نه از جمعیت عقب بمونه و نه طرف غذاشو به قلدری ببازه!

وقتی خودش رو کنار یکی از میزهای طویل و زهوار در رفته‌ی سالن رسوند لبخند ناباوری زد، خم شد و با عجله پایه های صندلی جلوش رو چک کرد مبادا شل باشن و باعث افتادنش بشن، اصلا دلش نمیخواست با افتادن از روی یکی از اونها بهونه دست قلدرها بده!

پایه‌ی کج شده‌ی صندلی رو صاف کرد و نشست، منتظر به اجوشی پیری که با بد خلقی ظرف‌های فلزی غذا رو جلوشون هل میداد زل زد تا نوبت خودش بشه، یونگی ادمی نبود که زیاد غذا بخوره، در واقع اون بعد از دو روز نخوردن تازه یادش میومد باید برای زنده موندن چیزی بخوره و تلاش میکرد خودش رو قبل از بسته شدن درها توی سالن غذاخوری بندازه، دقیقا عین حالا که بعد از دو روز و نیم، تازه احساس گرسنگی کرده بود!

صدای جیغ دختری که سعی کرده بود خودش رو از پنجره توی سالن بندازه اما موفق نشده بود توی سالن پیچید اما کسی توجهی نکرد، این اتفاقات توی اون ساعت از روز توی اون پرورشگاه عادی بودن، چرا که اون سالن ظرفیت جا دادن سیصد نفر رو نداشت و پرسنل اون یتیم خونه‌هم بی‌معرفت تر از اینها بودن که ورود به سالن رو نوبتی کنن، پس در اخر این رو به خود بچه‌ها سپردن که برای غذا باهم بجنگن و در مرحله‌ی اول اونها باید موفق میشدن وارد سالن بشن، و برای بعدهم باید تلاش میکردن بتونن روی یه صندلی بشینن، یه ظرف بگیرن و سریع غذاشون رو تموم کنن، قبل از اینکه قلدری موفق بشه اون رو از زیر دستشون بکشه!

وقتی سینی جلوش قرار گرفت بی معطلی تست نیمه سوخته‌ی توش رو برداشت و گاز زد، یونگی نمیتونست سریع اون تست، تخم مرغ و سیب زمینی اب پزش رو تموم کنه، پس فقط تونست تستش رو بخوره چون دست زمختی جلو اومد و سیب زمینی و تخم مرغش رو قاپید اما اشکالی نداشت، پسر بچه همین حالاشم سیر سیر شده بود جوری که حس میکرد دیگه جا نداره!

تازه از سالن بیرون اومده بود که یقش از پشت کشیده شد و روی زمین افتاد، سرفه‌ای بخاطر لحظه‌ای که اکسیژن بهش نرسیده بود کرد و نگاهش رو بالا برد، با دیدن پسری که قرار بود تکالیفش رو انجام بده اب دهنش رو با وحشت قورت داد، نتونسته بود سوالات رو جواب بده!

- تکالیفم روی تختم نبودن جوجه، حالا باید چیکارت کنم؟
یونگی درحالی که دست و پاش رو گم کرده بود و نمیدونست اون لحظه باید چیکار کنه و چجوری خلاص بشه، تته پته کنان زمزمه کرد:
- م...من.. من تازه... تازه کلاس چها...چهارمم!
- خب بدرک، کودن بیشعور مگه نگفتم تا قبل شام باید بهم تحویلشون بدی؟

پسر بچه درحالی که عقب عقب خودش رو روی زمین میکشید هقی زد و با دست‌هاش شکمش رو گرفت چون احتمال میداد اولین لگد رو به همونجا بزنن!

و درست‌هم حدس زد، پای پسر با ضرب بالا رفت و روی دست‌های استخونی یونگی فرود اومد...

___________________________
ادیت نداره
من کلی کیف میکنم وقتی کامنت میزارید و راجب داستان صحبت میکنید، همین امروز کلی با یکی از بچه‌ها تو پارت قبل تریا حرف زدم خیلی چسبید بعدش زود اومدم این پارتو نوشتم🥲پس خواهرانم، برادرانم، کامنت بگذارید و ووت بدهید تا همگی رستگار و خرسند شویم🪅🪅🪅

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now