part 21/s2

277 80 144
                                    

کامنتای پارت قبل راضیم نکردا🦖🗡



صدای خنده میومد، غریبه بود، به جز دوقلوها و اون امگا کی دیگه توی اتاق بود مگه؟
ابروهاش درهم رفتن، فکر کرد، خوب فکر کرد اما به یاد نیاورد که یونگی تا به حال کنارش خندیده باشه، صدای خنده‌ی پسر رو هیچوقت نشنیده بود!

صدای. خنده‌ی. جفتش رو. تا حالا. نشنیده. بود!
حس بدی بهش دست داد، تقصیر گرگش بود مگه نه؟ وگرنه که هوسوک هر لحظه دلش میخواست اون پسرو به عزا بشونه!

- تو پسر جی کی‌ای درسته؟
صدای ذوق زده‌ی یونا اومد و بعد، سمفونی دلنشین  خنده‌ی پسر خاموش شد، برای چند لحظه سکوت همه جا رو گرفت و بعد امگا بود که اروم تایید میکرد.
بدش اومد، دلش میخواست سر یونا داد بکشه، چرا اون صدا رو خاموش کرد؟!

- اووو! جی‌کی خیلی خوب میرقصید، توهم بلدی؟
- خدایا معلومه که بلده! بیاید بریم سالن، باهامون میرقصی؟ اره؟
دوقلوها پشت سر هم گفتن و طولی نکشید که در اتاق باز شد، یونا با دیدن چهره‌ی درهم برادرش پشت در جیغ خفه‌ای کشید و بعد دستش رو روی سینش گذاشت.
- هیونگ! ترسوندیم!

دختر حق به جانب گفت و به سمت یونگی‌ای که ناخوداگاه به چشم‌های مرد خیره شده بود چرخید تا چیزی بگه، اما با دیدن نگاه خیره‌ی امگا به چشم‌های برادرش و نگاهی که متقابلا هوسوک به سمتش گرفته بود، ساکت شد و قدمی عقب رفت.

کسی که طناب بینشون رو برید یونگی بود، سرش رو پایین انداخت و با استرس و خجالت عقب عقب رفت.
- م..من فکر نمیکنم..ایده‌ی خوبی..باشه!
منظورش به چی بود؟ اوه رقصیدن؟ یونا کاملا فراموشش کرده بود!
قل دیگش صداش رو صاف کرد تا جو عجیبی که حاکم فضا شده بود رو از بین ببره.

- ولی ایده‌ی خوبیه! من هیچوقت نتونستم حرکات باباتو درست برم انقد که سخت بود، بهم یادشون نمیدی؟
امگای مذکر دلش میخواست زمین دهن باز کنه و اون توش فرو بره، لعنت بهش اصلا دلش نمیخواست جلوی غریبه‌ها برقصه!

- بلد نیستم!
به تندی و خوشحالی گفت، اره! درسته! یونگی اصلا بلد نبود!
رونا با شونه‌های افتاده و بغ کرده نگاهش کرد و با مظلومیت لب برچید.
- واقعا؟ واقعا بلد نیستی؟ مگه میشه؟
- نه، ببخشید.

یونگی زمزمه وار گفت و زیر چشمی و سریع به الفا نگاه کرد، چهرش بی‌حس بود، خب خداروشکر! میترسید از اینکه با خواهرهای مرد حرف زده و برای چند دقیقه شاد بوده عصبانی شده باشه!

دوقلوها نگاه ناامیدی باهم رد و بدل کردن، اونا واقعا عاشق رقصیدن بودن و حرکات جی‌کی همیشه جز سخت‌ترین‌ها، فقط برای یه لحظه فکر کرده بودن میتونن اونهارو از یونگی یاد بگیرن!

مردی که دم در ایستاده بود رشته‌ی افکار همشون، اعم از خودش رو برید و زمزمه کرد:
- بسه، بیاید ناهار بخورید.
دوقلوها با شونه‌های افتاده از کنارش رد شدن و رفتن اما یونگی تردید داشت، میتونست سر یه میز با اون خانواده بشینه؟ الفا دعواش نمیکرد؟مادر و پدرش چی؟

Abandoned, next line!_Donde viven las historias. Descúbrelo ahora