- اگه بگم نمیامم منو میبرین مگه نه؟
پسر با شک گفت و لبهاش رو جمع کرد، جونگکوک و تهیونگ نگاه کوتاهی باهم رد و بدل کردن و بعد، بتا تکخند کوتاهی زد.
- اممم...تقریبا؟!
- ولی شما غریبهاین، من با غریبهها جایی نمیام!تهیونگ بوسهای روی سر پسر گذاشت و برای چند ثانیه به خودش فشارش داد.
- درسته، تو نباید با غریبهها جایی بری عمرم ولی ما غریبه نیستیم، تو پسر کوچولوی مایی!
پسر بچه کمی فکر کرد و دوباره با نارضایتی سر تکون داد.
- من شما رو یادم نمیاد! شماهم منو دوست نداشتین وگرنه خودتون قورتم میدادین به جای اینکه بکارینم تو گلدون، نمیام!برای چند ثانیه زوج با منگی بههم نگاه کردن، قورت دادن؟ گلدون؟ وات دا فاک!
- ام...هه..منظورت چیه شکرم؟
جونگکوک بعد از دقایقی تفکر سخت گفت و به پسرش زل زد.
- خب بچههایی که بدمزه بودن و کسی قورتشون نداده رو میکارن تو گلدون تا وقتی به دنیا اومدن بیارنشون اینجا، شماهم منو کاشتین تو گلدون، خب اینجوری من که پسر شما نیستم!به محض اینکه زوج منظور پسر رو فهمیدن و متوجه طرز فکر بامزش شدن هردو به خنده افتادن، تهیونگ با شوق صورت کوچولو و سفید پسرش رو بوسید و موهاش رو بهم ریخت.
- شیرینی کوچولوی کیوت، کی گفته؟ پاپا کوکیت تو رو قورت داد.
یونگی با نگاه کنجکاوی جونگکوک رو کاوید و با لبهای جمع شده غر زد:
- من یادم نیست!جونگکوک درحالی که گوشیش رو از توی جیبش بیرون میاورد جواب داد:
- اخه هیچکس وقتی رو که قورتش داده بودن یادش نیست بیبی، ولی من عکساشو دارم، ببین!
مرد درحالی که با دیدن اون عکسها چشمهای خشک نشدش دوباره داشتن خیس میشدن گفت و از اخر پوشه، شروع به نشون دادن اونها به پسر بچه کرد.یونگی با دیدن عکسهای متعددی که مرد جلوش رو با یه شکم گنده نشون میدادن با تعجب و شوک جدیدی به هر دو نفر نگاه کرد.
- من...منو قورت داده بودین؟
بتا با ذوق پشت دستش رو روی گونهی خودش کشید تا قطره اشکش رو پاک کنه و سر تکون داد.
- اره، ببین، اینجام تازه به دنیا اومده بودی، ببین چقد نوخود بودی!پسر بچه با نفس بند اومده به صفحهی گوشی خیره شده بود، ده تا، صدتا، هزارتا عکس پشت سر هم روی اون صفحهی لعنتی نمایش داده میشدن بدون اینکه به مغز پسر فرصت پردازش بدن! صدای هق هق ریز و خفهای رو کنار گوشش میشنید اما حواسش انقدری معطوف اون عکسها بود که نفهمه و توجه نکنه، در اخر، بتا با صورتی خیس یکی از ویدیوهایی که اخرین روزهای خوششون رو نشون میداد پلی کرد، بلکه پسر بچهی ده سالهی رو به روش به اشناترین بودنش مطمئن بشه!
[- پاپا! پاپا! پاپا!
دوربین میلرزید و با شدت تکون میخورد و در عین حال، صدای کودکانه و لطیفی از فاصلهی خیلی نزدیکی پاپاش رو صدا میزد.دست کوچولویی از گوشهی تصویر وارد شد و روی در مشکی قرار گرفت تا اون رو هل بده و برای ورود خودش راه باز کنه.
صندلی بزرگی که رو به چندین مانیتور بزرگ قرار داشت چرخید و جونگکوکِ جوونتر و شادابتر، با دیدن پسرش لبخند بزرگی زد و از روش بلند شد.
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...